نبرد رستم و اسفندیار

بهترین مکان برای نمایش تبلیغات متنی شما بهترین مکان برای نمایش تبلیغات شما بهترین مکان برای نمایش تبلیغات شما

تبلیغات

محل تبلیغات شما

نویسندگان

صفحات جانبی

آخرین نطرات کاربران

امکانات جانبی


Alternative content


EveryWhereChat Free Flash Chatrooms

نبرد رستم و اسفندیار

بازدید: 333

رزم رستم و اسفندیار

اسفندیار مست و خشمناک از قصر گشتاسپ بیرون آمد .

شبانگاه نزد مادر رفت و به او گفت : پدرم با من بی مهری می کند . او به من گفت که اگر انتقام لهراسپ را از ارجاسپ بگیرم و خواهرانم را آزاد کنم و تورانیان را شکست دهم ، پادشاهی و لشکر را به من می دهد اما چنین نکرد . من به او خواهم گفت که اگر با من وفادار باشد و تاج وتخت را به من بدهد با او به نیکی رفتار می کنم در غیر این صورت با زور بر تختمی نشینم . مادرش غمگین شد و گفت : پدرت فقط تاجی بر سر دارد اما همه چیز تحت سلطه توست ، اما اسفندیار نپذیرفت . دو روز همچنان ناراحت و دژم بود و به میگساری پرداخت . روز سوم ماجرا به گوش گشتاسپ رسید و فهمید که اسفندیار جویای تخت و تاج شده است . جاماسپ را صدا کرد و از او طالع اسفندیار را پرسید . جاماسپ پس از مطالعه و تحقیق گریان و زار گفت : روزگار خوشی او دوام ندارد . شاه پرسید که اگر من تخت و تاج را به او سپارم آیا در امان خواهد بود ؟ جاماسپ گفت : چه کسی می تواند از قضای روزگار فرار کند ؟

شب که شد اسفندیار نزد پدر رفت و از کارهایی که کرده بود و نامرادیهایی که از شاه دیده بود داد سخن داد . از جنگ توران و اسارتش به دست پدر و گذشتن از هفت خوان و جنگ با ارجاسپ و کشتن او و یارانش و آزاد کردن خواهران ، همه را بیان کرد و سپس گفت : تو قسم خوردی که تاج و تخت را به من بسپاری اما چرا از من دریغ می کنی ؟ شاه گفت : تو راست میگویی و اکنون در جهان به جز رستم پسر زال که سر اطاعت در برابر من خم نمی کند و نهانی نسبت به من کینه می ورزد ، تو نظیری نداری . ندیدی وقتی ارجاسپ به بلخ آمد ، رستم ما را کمک نکرد ؟ تو باید به سیستان بروی و رستم و زواره و فرامرز را به بند کنی و اگر چنین کنی من تخت و تاج را به تو می سپارم .اسفندیار گفت : ای شهریار بزرگ ، ما باید با ترکان جنگ کنیم نه با پیرمردی که کاووس او را شیرگیر خوانده است و از زمان منوچهر تا کیقباد شهر ایران به خاطر او پابرجا مانده است . او خدای رخش است و نامداری جدید نیست ، آزار او کار خوبی نیست .اما گشتاسپ گفت : اگر تاج و تخت را میخواهی باید به جنگ رستم بروی .اسفندیار فهمید که شاه قصد دارد او را از تاج و تخت دور کند ولی با همه اینها پذیرفت و گفت : من به سیستان میروم و به دستور تو عمل می کنم اما اگر کار من بد باشد خداوند در روز قیامت از تو سؤال می کند .

کتایون خشمناک و گریان نزد اسفندیار رفت و گفت : از بهمن شنیده ام که میخواهی به جنگ رستم بروی ، پند مادرت را بشنو و عجله مکن او پهلوان بزرگی است که کارهای زیادی کرده است و بعد از او به جز سهراب سواری چون او نبوده است . به خاطر تاج شاهی سرت را به باد نده .

اسفندیار گفت :تمام سخنان تو درست است و بهتر از رستم در جهان نیست اما من با فرمان پدر چه کنم ؟ اگر قرار است در زابل بمیرم کاری نمی شود کرد . سحرگاه اسفندیار با لشکرش به راه افتاد و رفت تا به یک دوراهی رسید و به سوی زابل به راه افتاد تا به هیرمند رسید پس پرده سرا و خیمه زدند و استراحت کردند و اسفندیار با پشوتن سخن می گفت که باید پیکی را با احترام نزد رستم فرستاد تا بگوید که اگر خود به نزد ما بیاید با او به نیکویی رفتار خواهیم کرد . درست نیست که از ابتدا با او بجنگیم که مدتها ایران زمین به خاطر او پابرجاست . اسفندیار ، بهمن را صدا زد و گفت : بر اسب سیاه بنشین و دیبای چینی بپوش و تاج بر سرت بگذار بطوریکه هرکس تو را ببیند ، بفهمد که از نژاد شاهان هستی پس به نزد رستم برو و بگو زمان زیادی عمر کردی و شاهان بسیاری دیدی و همیشه گوش به فرمانشان بودی اما از زمان لهراسپ به بعد به سوی بارگاه او نیامدی و وقتی ارجاسپ به جنگ ما آمد به کمک نیامدی . ما او را شکست دادیم و تمام پادشاهی توران هم از آن گشتاسپ است . شاه از تو آزرده است و از من خواسته تا تو را کت بسته به نزدش ببرم . اگر تو به نزد شاه بیایی من قسم میخورم که رای او را عوض کنم و نگذارم به تو آسیبی برسد و پشوتن گواه سخنان من است که من خیلی سعی کردم تا شاه را آرام سازم اما او نپذیرفت ، پس تو با من راه بیا .

بهمن سخنان پدر را شنید و به سوی زابل روانه شد . وقتی دیده بان او را دید خبر داد که سواری به سوی شهر می آید ، زال بر اسب نشست و وقتی او را دید گفت : همانا از لهراسپ نشان دارد .بهمن نزد آنها آمد و گفت : من با رستم کار دارم .زال او را دعوت کرد و گفت : آسوده باش که رستم به همراه فرامرز و زواره به شکار رفته است اما بهمن گفت : اسفندیار به من دستور استراحت نداده است . اگر میشود راهنمایی بفرست تا من را به شکارگاه هدایت کند .زال گفت :نامت چیست ؟ باید از نژاد لهراسپ باشی .او گفت : من بهمن پسر اسفندیار هستم .زال در برابرش تعظیم کرد و بهمن هم پیاده شد و با هم به گفتگو پرداختند و هرچه زال اصرار کرد که کمی بمان او نپذیرفت و گفت : فرمان اسفندیار را باید انجام دهم .زال کسی را همراه بهمن فرستاد تا او را راهنمایی کند .

در برابر بهمن کوهی قرار داشت ، بهمن از آنجا نگریست و رستم را دید که جام می در دست داشت و رخش هم برای خودش می چرید . بهمن وقتی رستم را دید ترسید که شاید اسفندیار از پس او برنیاید پس سنگی از بالای کوه به پایین پرتاب کرد .زواره سنگ را دید و با فریاد رستم را با خبر کرد ولی رستم نجنبید و وقتی سنگ نزدیک شد با پاشنه پا آن را دور انداخت .وقتی بهمن چنین دید با خود گفت اسفندیار از پس او برنمی آید و باید با او مدارا کرد . وقتی بهمن به نزدیک رستم رسید به موبد گفت : او کیست ؟ باید از نژاد گشتاسپ باشد .بهمن پیاده شد و خود را معرفی کرد پس رستم او را به بر گرفت و حالش را جویا شد و هر دو به گوشه ای نشستند و بهمن خواست پیام اسفندیار را بدهد اما رستم دستور داد تا غذا بیاورند و خودش به همراه برادرش و بهمن دور سفره نشستند . بهمن کمی خورد و سیر شد . رستم خندید و گفت : تو که غذایت این است چطور تا در هفت خوان رفتی ؟بهمن گفت : ما کم غذا هستیم.رستم جامی پر از می به او داد ، بهمن ابتدا مردد بود که مبادا مسموم باشد ولی زواره قدری نوشید و بعد بهمن به راحتی آن را خورد .سپس وقتی سوار اسب شدند بهمن پیام اسفندیار را به او داد.

رستم گفت که از دیدارت خوشحال شدم . به پدرت بگو : پیامت را شنیدم و از پندهایت متشکرم ، آوازه ات را زیاد شنیده ام و مایلم تو را ببینم پس خودم بی سپاه به دیدنت می آیم . با تمام کارهایی که کردم شاه قصد آزار مرا دارد ، من خواهم آمد و حرفهایم را به تو خواهم گفت اما تو قصد ستیزه با مرا پیش نگیر چون من نیز جنگجوی ماهری هستم و تاکنون کسی مرا به بند نکشیده است پس بیا با هم دوست باشیم و روزگار را به خوشی بگذرانیم و هرگاه خواستی برگردی من در گنجهایم را به رویت باز می کنم تا با خود ببری و به سپاهت هم بدهی و آنگاه با تو خواهم آمد تا به نزد گشتاسپ برویم و از او بپرسم که چرا قصد دشمنی با مرا دارد .

وقتی بهمن رفت رستم ، زواره و فرامرز را فراخواند و گفت که به نزد زال و رودابه روید و بگویید :در ایوان تخت زرین گذارند که پسر شاه با دلی پر کینه به نزد ما آمده است . باید با او صحبت کنم اگر در او نیکی دیدم گنج و گوهر را از او دریغ نمی کنم اما اگر از او نا امید شدم با او راه نمی آیم .زواره گفت : ناراحت نباش ، از ما بدی به اسفندیار نرسید و او مرد عاقلی است و بیهوده با ما نمی جنگد . زواره به نزد زال آمد و رستم به سوی هیرمند رفت و آنجا ماند تا بهمن بیاید .بهمن پیام رستم را به اسفندیار رساند و گفت که اکنون تنها به لب هیرمند آمده است تا تو را ببیند .اسفندیار سوار بر اسب به همراه صد سوار به سوی هیرمند رفت .رستم از اسب پیاده شد و سلام داد و گفت : روی تو درست مانند سیاوش است ، خوشا به حال شاه که چنین پسری دارد .اسفندیار هم از اسب پیاده شد و او را در بر گرفت و سلام داد و بسیار از او تمجید کرد و گفت : تو را که دیدم به یاد زریر افتادم .رستم او را به خانه خود دعوت کرد اما اسفندیار گفت : خیلی دلم میخواهد اما شاه به ما اجازه این کار را نداده است . تو خودت بند به پایت بزن که فرمان شاه ننگ آور نیست و این را بدان که من از این کار او ناراحتم و نمی گذارم زیاد در بند بمانی .شاه میخواهد که تاج و تخت را به من بدهد و من تو را آزاد می کنم و مال فراوان به تو میدهم .رستم گفت : این برای من ننگ است که تو تا اینجا بیایی و وارد خانه من نشوی اما اسفندیار گفت : پشوتن شاهد است که فرمان شاه را اجرا می کنم و اگر جز این کنم غضبناک می شود اما اگر میخواهی که با هم باشیم امشب مهمان خوان من باش . رستم پذیرفت و گفت : می روم غبار شکار را بشویم ، هنگام شام مرا فراخوانید . وقتی رستم برگشت اسفندیار به پشوتن گفت : من و رستم چه کاری با هم داریم؟ اگر خودش نیاید به دنبالش نمی فرستم . پشوتن گفت : بهتر است جان خود را بی جهت به خطر نیندازی تو از شاه داناتر و تواناتری . من از عاقبت کار می ترسم . اما اسفندیار گفت : این دستور پدر است. رستم در سراپرده خود منتظر بود اما خبری از پیک اسفندیار نشد پس به زواره گفت : شام را مهیا کن که او اگر قصد مهمان کردن مرا داشت تاکنون خبرم میکرد . بعد از غذا نزدش میروم و میگویم که اگر شاهزاده هستی باید برای حرف خودت احترام قائل شوی.رستم سوار بر اسب تا هیرمند به نزد افراسیاب آمد و گفت : تو به حرفهایت عمل نمی کنی و مرا دست کم میگیری پس بدان که من رستم و از نژاد نریمان هستم کهاز دیوان و جادوگران تا کاموس و خاقان چین همه از من می هراسند . اگر با تو به مهر رفتار کردم خیال نکن که از تو ترسیدم ، من جهان را از دشمنان پاک کردم .اسفندیار خندید و گفت ناراحت مشو . روز گرم و راه درازی بود نخواستم ناراحتت کنم پس بامداد به دیدارت می آیم تا زال را ببینم .حال بیا جام می را بردار . اسفندیار دست چپ خود را به او تعارف کرد اما رستم نپذیرفت و خواست تا در دست راست بنشیند .بهمن که طرف راست بود خشمگین برخاست . رستم هم برآشفت و گفت : من از نژاد سام و جمشید هستم . اسفندیار به بهمن گفت : برو کرسی زرین را بیاور و بر آن بنشین و ناراحت نباش .اسفندیار به رستم گفت : من از موبدان شنیدم که وقتی زال با موی سپید و چهره تیره به دنیا آمد ، سام ناراحت شد و گفت تا او را کنار دریا بیندازند اما سیمرغ از او نگهداری کرد و پس از مدتی سام به دنبالش رفت و بعد شاهان و نیای من بودند که او را بالا کشیدند و همه چیز به او دادند .رستم گفت : چرا سخنانی نمیگویی که شایسته شاهان باشد ؟ خدا میداند که زال بزرگ و نیکنام است و از نژاد نریمان است.قباد را من از کوه البرز به میان جمع بردم و پادشاه کردم وگرنه او بت پرستی بیش نبود . آیا آوازه سام را شنیده ای ؟ او پیل کش بود و دریای چین تا کمرش می رسید .مادرم دختر مهراب پادشاه سند بود و نژادش به ضحاک میرسید . من شاهان زیادی دیده ام و زمین را سراسر گشته ام و شاهان بیدادگر زیادی را کشته ام ، تو حالا فقط خودت را می بینی .اسفندیار گفت : همه کارهایی که کرده ای شنیده ام اما حالا کارهای من را بشنو : من زمین را از بت پرستان تهی کردم و من از نژاد لهراسپ هستم و او نیز از نژاد اورند شاه پسر کی پشین بود که او نیز فرزند کیقباد بود . مادرم هم دختر قیصر رومیان است و قیصر نیز از نژاد سلم است . تو کسی هستی که نزد نیاکان من سرخم میکردی .وقتی که لهراسپ کشته شد ، من بودم که به کینخواهی او رفتم و از هفت خوان گذشتم و ارجاسپ را کشتم و توران را تباه کردم.رستم گفت : اگر من به مازندران نمیرفتم گیو و گودرز و طوس و کاووس همه کور میماندند و کسی آنها را نجات نمیداد ، من بودم که دوباره او را به تاج و تخت نشاندم و در جنگ هاماوران شاه آنجا را کشتم . اگر من کاووس را نجات نمیدادم سیاوش و کیخسرویی نبودند که لهراسپ را به شاهی برسانند . تو به جوانی خود تکیه مکن . پدرت با بدخویی تخت و تاج را از لهراسپ گرفت ، به سخنان او گوش نده که عاقلانه نیست . کسی که پدرش را آنگونه ذلیل می کند به پسرش هم رحم نمی کند . او مرگ تو را میخواهد که تو را نزد من می فرستد و نمیخواهد که تاج و تخت را به تو بدهد . من و زال جای پدرت هستیم با ما باش من تو را شاه ایران میکنم .زمانیکه لهراسپ تک سواری گمنام بود من این مقام را داشتم و زمانیکه گشتاسپ در روم آهنگری میکرد نیز من این کنج و بوم را داشتم .اسفندیار خندید و دست او را گرفت و گفت: تو همانطور که شنیدم ، هستی . سپس دست او را فشار داد بطوریکه به شدت درد گرفت و از ناخنش آب زرد ریخت اما رستم به روی خود نیاورد . سپس رستم دست او را گرفت و گفت : خوشا به حال کسی که پسری چون تو دارد . پس دستش را فشرد و همه ناخنهایش خونین شد و روی اسفندیار تیره گشت .اسفندیار خندید و گفت : امروز می بخور که فردا در رزم خیلی کار داری . وقتی شکستت دادم و دست بسته تو را نزد شاه بردم ، خواهم گفت که تو گناهی نداری و خواهش می کنم که از تو بگذرد .رستم خندید و گفت : تو از جنگ من سیر می شوی .اگر من فردا تو را در میدان نبرد دیدم بلندت میکنم و به نزد زال میبرم و بر تخت می نشانمت و تاج بر سرت میگذارم و گنجها را برایت میگشایم . اگر تو شاه باشی و من پهلوان ، کسی جرات حمله به ما را ندارد .غذا آوردند و رستم شروع به خوردن کرد و همه از خوردن او تعجب کردند سپس می آوردند و نوشیدند .موقع رفتن اسفندیار گفت : هرچه خوردی نوشت باد .رستم پاسخ داد : بیا این کینه را از دل بیرون کن و نزد من مهمان باش .اسفندیار گفت : عاقبت ما در جنگ معلوم میشود.رستم نگران شد و با خود گفت : اگر مرا با بند ببرد و یا اگر من او را بکشم در هر دو صورت بدنام میشوم .اسفندیار به برادرش گفت : چنین سواری تاکنون ندیده ام . فردا یا من او را میکشم یا او مرا .پشوتن گفت: ای برادر سخنم بشنو و به آن آزادمرد کاری نداشته باش ، فردا بی سپاه به ایوان او برو ، او سر از فرمان تو نمی پیچد .اسفندیار گفت : تو که وزیر من هستی نباید چنین حرفی بزنی . اگر من از فرمان شاه سر بپیچم در دوزخ جای میگیرم . چرا مرا به گناه میکشی ؟پشوتن گفت : ترس از دلم جدا نمیشود .

رستم به ایوان خود برگشت و چاره ای جز جنگ ندید . وقتی زواره نزد رستم رسید او را از خشم تیره یافت . رستم گفت : برو جوشن و مغفر و تیر هندی بیاور . زواره هرچه او گفته بود حاضر کرد . رستم آهی کشید و کفت : معلوم نیست که در جنگ چه بلایی بر سرم آید.زال گفت : تو هیچ وقت نترسیده ای حتی با شیر و اژدها و دیو هم جنگیده ای اما در این رزم برایت خیلی می ترسم اگر تو کشته شوی از زابل چیزی باقی نمی ماند و اگر تو او را بکشی بدنام میشوی . بهتر است سر به بندگی شاه بسایی تا از بدنامی ایمن شوی . رستم گفت : ای پیرمرد این سخنان را بر زبان مران ، درست است که من سالهای زیادی طی کرده ام اما تجربه زیادی هم دارم . من با او خیلی راه آمدم اما او نپذیرفت ، من بلایی بر سرش نمی آورم فقط او را به بند میکشم و سپس او را شاه میکنم و کمر به خدمتش می بندم و به سوی گشتاسپ میروم و او را کنار میزنم و اسفندیار را جایش می نشانم . زال فکر کرد و گفت : این سخنان عاقلانه نیست ، او قباد نیست که او را برداری و به پادشاهی ایران برسانی اما به هر حال خودت میدانی . سپس زال شروع به رازونیاز کرد و از او مدد جست . صبحگاه رستم گبر بر تن نمود و ببر را هم روی آن پوشید و به زواره گفت : برو لشکر را آماده کن .

رستم و زواره به همراه لشکر تا لب هیرمند رفتند و رستم به تنهایی به سوی لشکرگاه اسفندیار رفت و به زواره گفت : من میروم با او صحبت کنم و او را از جنگ بازدارم اگر نپذیرفت به تنهایی با او نبرد میکنم تا لشکر صدمه نبیند اما اگر به این هم راضی نشد آنگاه تو را صدا میزنم تا لشکر را به راه اندازی . پس رستم به نزد لشکر اسفندیار رفت و گفت: همنبردت آمد ، آماده باش .

اسفندیار خفتان به تن نمود و بر اسب سیاهش نشست . وقتی دید رستم تنهاست به پشوتن گفت : تو نزد سپاه بمان تا من هم تنها نزد او بروم .

رستم گفت : ای شاه شاددل اینگونه تندی مکن اگر قصد خون ریختن داری حرفی نیست سپاه من هم آماده است . اسفندیار گفت : من قصد خون ریختن ندارم و به تنهایی می جنگم اگر تو یار کمکی نیاز داری بخواه تا بیاید .

 

 

 

دو جنگجو شروع به مبارزه کردند ، تیغهای آنها شکست سپس گرزها هم شکسته شد و سپس شروع به کشتی گرفتن ، کردند ولی هیچکدام از پس دیگری برنیامد . وقتی آمدن رستم طول کشید زواره سپاه را جلو راند ودرباره رستم پرس و جو کرد و شروع به دشنام دادن نمود .نوش آذر برآشفت و گفت : ای سگزی بیخرد اسفندیار به ما دستور جنگ نداده اما شما در جنگ پیشدستی کردید .زواره بسیاری ازایرانیان را کشت ، نوش آذر جلو آمد و در برابرش گردی به نام الوای قرار گرفت . نوش آذر تیغی بر سر او زد و او را به زمین انداخت . زواره که چنین دید به سوی نوش آذر آمد و نیزه ای بر سرش زد و او را کشت . برادرش مهرنوش گریان به جلوی سپاه آمد و از آن سو نیز فرامرز به سوی او رفت و شروع به مبارزه کردند .مهرنوش خواست تیغی بر سر فرامرز بزند اما تیغ بر اسبش فرود آمد و سر اسبش بریده شد و چون از اسب افتاد ، فرامرز او را کشت . وقتی بهمن برادرانش را کشته یافت به نزد اسفندیار رفت و گفت : سپاهی از سگزیان به جنگ ما آمده است و دو پسرت را کشتند .اسفندیار عصبانی شد و به رستم گفت : ای بدقول مگر نگفتی لشکر را جلو نمی آورم.رستم غمگین شد و سوگند خورد که من چنین دستوری نداده ام اگر بخواهی زواره و فرامرز را به تو تحویل میدهم .اسفندیار گفت : لازم نیست ، مراقب باش که دیگر سپاهت دست به چنین کاری نزنند .پس کمان و تیر و خدنگ گرفتند و به مبارزه پرداختند وقتی اسفندیار به سوی رستم تیر انداخت تن رخش و رستم زخمی شد اما تیر رستم به او زخمی وارد نکرد . رستم متعجب شد و با خود گفت که او رویین تن است . از آنجایی که تن رخش و رستم پر از زخم شده بود رستم از رخش پیاده شد و به سوی خانه روان شد . اسفندیار خندید و گفت : چه شد چرا میگریزی ؟ مگر تو آن کسی نیستی که دیو از تو گریان شد ؟ چرا مانند روباه شده ای ؟

وقتی زواره رخش و رستم را دید خشمگین شد و گفت : برو بر اسب من بنشین که حالا من به کینخواهی تو میروم اما رستم گفت : برو پیش زال و از او چاره بخواه که آبرویمان رفت . مراقب رخش باش ، من از عقب می آیم .

اسفندیار به رستم گفت : بیا تسلیم شو ، من گزندی به تو نمیرسانم و پیش شاه شفاعتت را می کنم .رستم گفت بی وقت است ، من میروم زخمهایم را ببندم پس از آن گوش به فرمانت هستم .اسفندیار گفت : من از تو نیرنگ زیاد دیده ام اما امشب را هم به تو امان میدهم .اسفندیار فکر کرد که او چه مردی است ؟

وقتی اسفندیار به لشکر رسید پشوتن از مرگ نوش آذر و مهرنوش ناراحت بود . اسفندیار به پشوتن گفت :گریان مباش که مرگ پایان کار همه ماست ، آنها را در تابوت قرار بده و نزد شاه بفرست و بگو این درختی است که خودت کاشتی .

وقتی رستم به ایوان آمد و زال او را دید ، زواره و فرامرز گریان شدند . زواره آمد و ببرو خفتان را از تنش درآورد . زال نالید که آخر عمری چرا باید تو را در این حال ببینم ؟ رستم گفت : از ناله و گریه چه سودی میبری ؟ این قضای آسمانی است ، من رویین تنی چون او ندیده ام . خداراشکر که شب شد و مجبور به ترک جنگ شدیم . باید به جایی بروم و پنهان شوم تا شاید از جنگ سیر شود . زال گفت : بهتر است از سیمرغ کمک بطلبیم . سپس زال با سه مجمر پر آتش و سه پهلوان به بالای کوه رفتند و زال پری را آتش زد . پاسی از شب گذشته بود که سیمرغ ظاهر شد و زال بر او نماز برد و سه مجمر بوی خوب برایش سوزاند . سیمرغ گفت : چه نیازی به من پیدا کرده ای ؟ زال تمام ماجرای رستم و اسفندیار را تعریف کرد .سیمرغ تمام جراحتهای رخش و رستم را مداوا نمود و به رستم گفت : اگر با من پیمان بندی که از جنگ دست بکشی کمکت میکنم . رستم پذیرفت .سیمرغ گفت : هرکس خون اسفندیار را بریزد روزگار او را تباه میکند و تا زنده است در رنج است . پس گفت : حال برو بر رخش بنشین و خنجری آبگون بیاور و سپاس خدا را به جا آور و به سوی دریای چین برو و از دوری راه مترس که من تو را به آنجا میرسانم . در آن بیشه درخت گزیستبر و پرورده شده از آب انگور است ، من چوبی از آن را به تو نشان میدهم که مرگ اسفندیار با آن چوب است . اما اگر با اسفندیار روبرو شدی با او مدارا کن و سعی کن که با او صلح کنی اگر نپذیرفت با این تیر چشم راستش را بزن تا کور شود . رستم اطاعت کرد .

سپیده دم که آفتاب دمید ، رستم سلاح نبرد پوشید و به ستایش حق پرداخت و سپس به اردوگاه اسفندیار رفت و گفت : ای شیردل تا کی میخوابی ؟اسفندیار از وضع رخش و رستم که دیگر اثری از زخم نداشتند تعجب کرد پس جوشن به تن نمود و نزد رستم رفت و گفت : گویا ماجرای دیروز را فراموش کردی . تو از جادوی زال سالم شدی وگرنه جایت در قعر گور بود . امروز دیگر تو را زنده نمیگذارم.رستم گفت : از خدا بترس . من امروز نمیخواهم با تو بجنگم ، تو داری به من ظلم میکنی . به زرتشت قسم که تو داری از مسیر درست منحرف میشوی . من خودم با پای خودم نزد شاه می آیم . چرا دلت سنگ شده است ؟

اسفندیار گفت :تو فریبکاری . اگر میخواهی زنده بمانی باید بند ما را بپذیری . رستم گفت : ای شهریار آنقدر ظلم نکن . این کارزار برای هردوی ما بد است . نام مرا زشت مساز و جانت را به خطر نینداز . هرچه از مال و خواسته بخواهی به تو میدهم .اسفندیار گفت : من نمی توانم از نظر گشتاسپ سربپیچم . جز جنگ یا بند راهی نیست . رستم گفت پشوتن را صدا بزن تا گواه من باشد و بداند که بدی از توست .اسفندیار خندید و گفت : چقدر بهانه میگیری .پس پشوتن را صدا زد و رستم به او گفت : من نزد اسفندیار بسیار لابه کردم که دست از جنگ بردارد اما قبول نکرد اگر او کشته شود تو شاهد باش که گناه از من نیست .اسفندیار گفت : دیگر بس است مبارزه کن .رستم کمان کشید و تیرگز را به سوی چشم راست او پرتاب کرد و اسفندیار بر زمین افتاد . زمانی گذشت و او به هوش آمد و تیر را بیرون آورد .

پشوتن و بهمن شروع به گریه و زاری نمودند و پشوتن گفت : لعنت بر این تاج و تخت که تو را تباه کرد . اسفندیار گفت : بی جهت ناله مکن که این قضای آسمانی است و مرگ عاقبت همه است اما رستم مرا نامردانه کشت ، به این چوب گز نگاه کن . وقتی رستم این را شنید گریست و گفت: او راست میگوید ، من سواری نظیر اسفندیار ندیدم و از دست او بیچاره شدم و حالا هم به خاطر این کار بدنام میشوم . اسفندیار به رستم گفت : عمر من به سر رسید پس به وصیت من عمل کن و در تربیت بهمن بکوش . رستم گریست و گفت : از موبدان شنیدم که هرکس اسفندیار را بکشد روز خوش نمی بیند و همیشه در رنج است . اسفندیار گفت : خودت را ناراحت مکن که این کار را گشتاسپ با من کرد و سعی نمود که تاج و تخت را برای خود نگاه دارد . حالا بهمن را تربیت کن و فنون جنگ نرم و رزم و گوی و چوگان را نشانش بده که او سزاوار شاهی است . رستم اطاعت کرد . سپس اسفندیار به پشوتن گفت : سپاه را به ایران ببر و به پدر بگو که این کار خودت بود ، تو مرا به سوی مرگ فرستادی . به مادر بگو که خودت را آزار مده و به چهره من در تابوت منگر و به خواهران و همسرم بگو که ناراحت نباشند و این بدی از تاج پدر بر سرم آمد و گشتاسپ به من ستم کرد . این را گفت و جان سپرد . رستم جامه می درید و می گریست . سپس زواره به رستم گفت : نباید فرزند او را بپروری چون او از ما انتقام می گیرد اما رستم گفت : من با تقدیر نمی توانم بجنگم . من کاری که درست است انجام میدهم . پشوتن تابوتی آهنین آورد و روی آن قیر ریخت و رویش مشک و عبیر پراکند و اسفندیار را در آن قرار داد و مویه کنان و نالان به راه افتاد . سپاه رفت و بهمن در زابل ماند و رستم او را پدرانه می پرورید .وقتی خبر مرگ اسفندیار به گشتاسپ رسید ناله سرداد و جامه درید . بزرگان ایران گفتند : تو او را به کشتن دادی ، باید شرم کنی . مادر و خواهران گریان و زار به پشوتن آویختند. پشوتن مهر تابوت را گشود و چهره اسفندیار نمایان شد .

همه ناله کردند و کتایون خاک بر سر می ریخت و به شاه می گفت : بعد از او چه کسی برایت می جنگد ؟وقتی پشوتن به شاه نزدیک شد به او تعظیم نکرد و گفت : پشت تو شکست و تا ابد در جهان بدنام شدی و همه تو را نکوهش می کنند سپس به جاماسپ گفت : ای بدنشان تو اینها را به جان هم انداختی .هما و به آفرید به نزد شاه آمدند و تمام پهلوانیهای اسفندیار را ذکر کردند و گفتند که نه سیمرغ او را کشت و نه رستم ، بلکه تو او را کشتی . هیچ شاهی با فرزندش چنین نکرد .شاه به پشوتن گفت : برو آبی بر آتش این دختران بریز .پشوتن از ایوان خارج شد و دختران را نیز با خود برد و به مادر گفت : چرا بر سرش شیون میکنی ؟ او براحتی خفته است و در بهشت جای گرفته است.

از آنسو بهمن در زابل بود و رستم او را تربیت میکرد و همه مهارتها را به او می آموخت و او را از پسران خود گرامی تر میداشت . سپس نامه ای به گشتاسپ نوشت و پس از آفرین خداوند گفت که خدا و پشوتن گواهند که من به اسفندیار گفتم که دست از جنگ بردارد ولی او نپذیرفت حالا پسرش را تربیت کردم و او را تعلیم شاهانه دادم . وقتی گشتاسپ سخنان او را خواند با پشوتن صحبت کرد و او نیز سخنان رستم را تایید کرد .گشتاسپ نامه ای به رستم نوشت و گفت : دیگر به گذشته میندیش و نبیره مرا نزد من بفرست .رستم شاد شد و بهمن را با گنج و مال فراوان روانه نمود و دو منزل او را همراهی کرد .وقتی گشتاسپ نبیره اش را دید اسفندیار را به یاد آورد و او را اردشیر خواند .

 
می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: چهار شنبه 24 تير 1394 ساعت: 15:4 منتشر شده است
نظرات()

به دنیا آمدن منوچهر و کین خواهی منوچهر

بازدید: 365

بدنیا آمد منوچهر و ترس سلم و تور

 

اما بشنویم از همسر ایرج ، او ماه آفرید نام داشت و باردار بود . وقتی که وضع حمل کرد ، دختری بدنیا آورد که آن دختر وقتی بزرگ شد و به سن بلوغ رسید به همسری پشنگ پهلوان در آمد و ثمرۀ ازدواج این دو نفر دو پسر بود . که نام یکی از آنان را منوچهر گذاشتند . منوچهر در نزد پدر بزرگش فریدون ، بسیار قوی و نیرومند شد و تمام رموز تیر اندازی و اسب سواری را فرا گرفت . فریدون هم که تا آن زمان دست بروی دست گذاشته بود و منتظر فرصتی بود برای انتقام ایرج ، از وجود منوچهر بسیار مشعوف بود و منوچهر را تنها کسی می دانست که می تواند انتقام پسرش ، ایرج را بگیرد .

از طرفی دیگر در سرزمینهای روم و خاور چین و ترک ، خبر به تور و سلم رسید که پهلوانی بنام منوچهر که نوۀ ایرج است شهرت پیدا کرده و آوازش تمام ایران را پر کرده است . سلم و تور مضطرب و نگران شدند و گفتند که منوچهر انتقام ایرج را از آندو خواهد گرفت . پس به فکر فرو رفتند و فکر چاره کردند . آنگاه به این نتیجه رسیدند که پیکی را به نزد فریدون بفرستند و از طرف آنان عذرخواهی و پوزش بطلبد و همچنین در خزانۀ خویش را باز کرده و مقدار زیادی زر و طلا و کیسه های اشرفی و مقدار زیادی مشک و عبیر و پارچه های دیبای رنگارنگ و حریر و خز همه را بر پشت فیلان بستند و برای فریدون به همراه پیک فرستادند . پیک وقتی که به همراه هدایا به نزد فریدون رسید بعد از عرض ادب به فریدون گفت :

ای پادشاه ایران ، همیشه جاوید باد زندگانیتان و همیشه سرتان سر سبز و خرم ، تنتان بزرگوار و ارجمند باد ، بدانید که آندو برادر از شدت شرم و حیا چشمانشان پر از اشک و دلشان پر از غم و اندوه شده و بسیار شرمنده هستند و پشیمان شدند . همیشه داغ برادرشان بر پیشانیشان هست و هیچگاه فراموش نمی کنند و چه خوب و نیکو گفته اند خردمندان که هر کس بدی کند سرانجام بدی می بیند . ما دلمان پر از درد گشته و گول اهریمن پلید را خوردیم که دست به چنین کاری زدیم و همچنین از شما که بزرگوار و بخشنده هستید ، انتظار بخشش و عفو داریم و اگر چه گناه ما خیلی بزرگ و غیر قابل بخشش است اما بیا و منوچهر را به نزد ما بفرست تا مانند برده و بنده ای در روی پایش بیفتیم و تلافی و جبران کار گذشته را بکنیم . به او تاج و گنج بدهیم .

فریدون وقتی که پیغام اندو را شنید در جوابشان به پیک گفت :

چگونه می توان خورشید را مخفی و پنهان کرد . من از نهان این دو اهریمن پلید آگاهی دارم و برایم از خورشید آشکارتر است . برو به آندو بی شرم بگو که این سخنان فریبندۀ شما برای من ارزشی ندارد . اگر شما منوچهر را دوست دارید و خواهان او هستید ، بگویید اکنون پدر بزرگش ایرج کجاست؟ مگر شما نبودید که سر او را در تابوت گذاشته و برای من فرستادید و اکنون می خواهید بلایی که بر سر ایرج در آوردید بر سر منوچهر نیز در آورید . بدانید که منوچهر به نزد شما نمی آید مگر به قصد انتقام از خون ایرج و با گرزی کران و جامه رزم و با سپاهی که فرمانده آن چون قارن رزم زن و پهلوانانی چون شاپور شمشیر زن به همراه دارد .

پیک وقتی که سخنان او را شنید از فریدون خداحافظی کرد و براه افتاد . وقتی به نزد آندو رسید و پیغام فریدون را بازگو کرد رنگ از رخسار آندو پرید . در حالیکه می لرزیدند به فکر چاره افتادند ، آنگاه تور به سلم گفت :

ای برادر ، باید خوشی و شادی و آرامش را فراموش کنیم که بخت برگشته و روزگار به کام ما نیست و نباید از آن نره شیر غافل شد که اگر تیز دندان شود کار ما تمام است . نباید از ذکاوت و هوش فریدون نیز غافل بود که منوچهر را درس می دهد . ما اکنون باید خود را بسیج و آماده کنیم تا منوچهر پیشدستی نکرده و بر ما نتاخته ما حمله کنیم .

پس دو برادر قصد بر آن کردند تا لشکری فراهم کنند . سلم به روم و خاور رفت و تور هم در ترکستان باقی ماند و هر دو بلافاصله سپاهی منظم آماده ساختند و همه را در فاصلۀ کوتاهی مجهز به زره و جامه رزم کردند و با فیلان بزرگ جنگی براه افتادند .

 

لشکر کشی منوچهر

 

وقتی خبر به فریدون رسید که سلم تور تا رود جیحون لشکرکشی کردند ، به منوچهر دستور داد سپاهیانش را آمادۀ نبرد کند . منوچهر سپاهیان را آماده کرد و حرکت خود را بسوی جیحون آغاز کرد . سپاه منوچهر آنقدر زیاد بود که سراسر دشت را فرا گرفته بود. سیصد هزار مرد جنگی که همه آمادۀ رزم بودند و با گرزهای گران و تیغهای برنده مانند شیری خشمگین در حرکت بودند.

پس خبر به سلم و تور رسید که منوچهر به طرف آنان لشکر کشی کرده و می آید . سلم و تور در دژ الانان بودند. این دژ بسیار رفیع و مستحکم بود و پایه هایش در آب بنا نهاده شده بود و راه یافتن به این دژ بسیار مشکل و غیر ممکن بود .

 اما بشنویم از قباد ، او یکی از طلایه دارران منوچهر بود که وقتی به رود جیحون رسیدند تور که از وجود او آگاهی حاصل کرده بود خود را به قباد رسانید و گفت :

ای قباد ، از جانب من برو و به منوچهر بو ، ای شاه تازه به دوران رسیده . تو که اصل و نسبی نداری و معلوم نیست که پدرت چه کسی بوده است ؟ و نژادی از پدر نداری به جنگ ما آمدی؟  بدان که شکست و نابودیت حتمی است .

قباد گفت :

بسیار خوب ، پیغام ترا به او خواهم رساند .

آنگاه قباد به نزد منوچهر آمد و پیغام تور را بازگو کرد . پس منوچهر خنده ای کرد و گفت :

چنین سخنانی ، جز فرد احمق و نادانی مانند او نمی گوید . سپاس خدای مهربان که آفرینندۀ این دو جهان است و از آشکار و نهان آگاه است . او می داند که پدر بزرگ من ایرج بوده است و فریدون نیز شاهد و گواه است . به خدا سوگند چنان بلایی به روزگارش در آورم و انتقام پدر بزرگم را که بی رحمانه کشته شد از آنان می گیرم و پادشاهیشان را زیر و رو خواهم کرد .

آنگاه دستور داد تا سفره ای آوردند و جشن مفصلی گرفتند و نوازندگان نواختند تا سپیده دم روز بعد که همه برای نبرد آماده شدند .

 

آغاز جنگ

 

چون روز دیگر فرا رسید منوچهر سپاهیانش را جمع کرد و به همه ندا داد :

ای نامداران و ای شیران شاه بدانید که این جنگ اهریمن است و این همان روز جنگ و انتقام از دشمن پلید است . کمرتان را ببندید و آگاه وبیدار باشید. کسی از شما در جنگ کشته شود به بهشت جاوید می رود و از گناه پاک می شود. و هر کس که خون لشکر روم و چین را بریزد تا ابد نامش جاویدان خواهد ماند و از شاه خلعت دریافت خواهید کرد ، پس آماده شوید .

تمام سپاهیان در حالیکه صف کشیده بودند و با گرزهای سنگین و همه دلاور و شیرمرد با صدای بلند یکصدا گفتند :

ای پهلوان ، ما تا زنده هستیم بنده و سرباز شما هستیم ، هر چه که فرمان دهید همان را انجام می دهیم و زمین را از خون دشمنان شما رنگین خواهیم کرد.

پس سپیده که کاملاً از افق سر زد و روز روشن فرا رسید فرمان حمله صادر شد. نبرد میان دو لشکر آغاز گردید . طلایه دار لشکر قباد بود و سپهدار آن قارن رزم زن و قسمت چپ لشگر را به گرشاسب داده بودند و قسمت راست آن را به سام و خود منوچهر هم در قلبگاه سپاه جای گرفته بود . خلاصه نبرد آغاز گردید و بارانی از تیر بروی یکدیگر شروع شد. صدای شمشیرها و بانگ کرنای و طبل همۀ فضای میدان را پر کرده بود . گرد و خاک عجیبی برخواسته بود ،طوری که چشم، چشم را نمی دید. خلاصه نبرد آنقدر ادامه یافت که دشت را دریایی از خون فرا گرفت . کم کم هوا رو به تاریکی گذاشت و جنگ هم متوقف شد تا روز دیگر که هوا روشن شود . سلم و تور مجروح و خسته به استراحتگاه خود رفتند در حالیکه بسیار افسرده و غمگین بودند. دوباره به فکر چاره افتادند تا اینکه به این نتیجه رسیدند که نمی توانند در مقابل سپاه ایران طاقت بیاورند . آنگاه به این فکر افتادند که شب به سپاه منوچهر شبیخون بزنند . اما چون کارآگاهان منوچهر در سپاه تور و سلم رخنه کرده بودند متوجۀ این موضوع شدند و بلافاصله خود را به منوچهر رساندند و گفتند که آنان چه نقشه ای کشیده اند. آنگاه منوچهر به قارن گفت :

قارن ، اکنون که دشمن می خواهد ما را غافلگیر کند تو سپاه را بیدار نگهدار و مواظب باش و من هم با سی هزار از بزرگان نامور و دلیر از پشت سر بر آنان می تازیم و آنان را غافلگیر می کنیم .

پس منوچهر به اتفاق سی هزار دلیر و نیرومند در گوشه ای از دشت پنهان شد. چون پاسی از شب گذشت تور سپاهیانش را آماده برای حمله کردو حمله را آغاز کردو بدون سر و صدا به نزدیک خیمه های ایرانیان رسیدند و بعد حمله کردند. اما تمام سپاه را آماده و مجهز به سلاح دیدند . تور چاره ای نداشت و مجبور شد که بجنگد ولی دید نمی تواند مقاومت کند. دستور عقب نشینی را صادر کرد. اما در همین موقع منوچهر نیز از پشت سر به او حمله کرد ، تور که خود را محاصره شده می دید قصد گریز کرد ، پس شروع به گریختن کرد. در همین موقع منوچهر که تمام هوش و حواسش به تور بود بدنبال او تاخت و با یک ضربه شمشیر ، سر تور پلید را از تنش جدا کرده و برای فریدون فرستاد و او را به کیفر اعمال بدش رساند.

 

فتح الانان دژ

 

هنگامیکه خبر مرگ تور را به سلم دادند بسیار گریست و اندوهگین گردید. از طرفی دیگر قارن رزم به نزد منوچهر رفت و گفت :

ای شاه بزرگوار ، در پشت سر سلم و سپاهش دژی است بنام الانان که بسیار محکم و قوی و داخل شدن به آن از طریق حمله کردن امکان ناپذیر است . پس باید از طریق دسیسه ای آنرا تصاحب کنیم . اگر تو بخواهی و اجازه دهی من آنان را بفریبم و با سپاهی وارد دژ شوم و دربارۀ این موضوع با کسی صحبت نکن .

منوچهر گفت :

فکر بسیار خوب و پسندیده ای است . من اجازه می دهم ، برو خداوند نگهدارت باد .

قارن به منوچهر گفت :

پس تو انگشتر تور را به من بده تا نگهبان دژ را بفریبم.

منوچهر انگشتر تور را به وی داد و قارن به اتفاق شش هزار مرد جنگی برگزیده که همه با تجربه و کارآزموده بودند به راه افتاد و به نزدیکی دژ رسیدند و منتظر شدند تا هوا تاریک شد . قارن سپاه خویش را به شیروی سپرد و گفت :

من به اتفاق گرشاسب و بیست سپاهی بسوی دژ می رویم و با دسیسه ای وارد دژ می شویم . آنگاه شما فردا صبح اگر پرچم ما را در بالای در دژ دیدید بسوی دژ بیایید.

قارن بعد از سفارشات لازم براه افتاد . وقتی که به نزدیکی دژ رسید نگهبان دژ از او پرسید :

شما کیستید ؟ از کجا می آیید ؟

قارن پاسخ داد :

ما از طرف تور آمده ایم ، در را باز کن .

نگهبان گفت :

از کجا بدانم ؟ چه نشانی از او دارید ؟

قارن انگشتر را نشان داد و گفت :

این بهترین نشانه است .

نگهبان که انگشتر را دید در را گشود و سپاه قارن وارد شد و قارن توانست که دژ را بگیرد و تصاحب کند . وقتی که صبح شد قارن به بالای بام رفت و پرچم ایران را به اهتزاز در آورد . از طرفی دیگر شیروی که پرچم ایرانیان را از بیرون دژ دید سپاهیان را جمع کرد و بسوی دژ تاخت. ترکان بسیار ترسیده بودند که از هر دو طرف محاصره شده بودند . جنگ عجیبی در گرفته بود . دریایی از خون سراسر دژ را فرا گرفته بود و ترکان نا امیدانه می گریختند . قارن دستور داد که دژ را کاملاً ویران کنند و ترکان مجبور به شکست شدند. ایرانیان همگی پیروز و سربلند دژ را تصاحب کردند .

 

کشته شدن سلم

 

از طرفی دیگر ، منوچهر به اتفاق سپاهش به سلم و سپاهش حمله کرد و سلم که تاب مقاومت نداشت و کار خود را تمام شده می دانست از چنگ منوچهر گریخت و به طرف دژ الانان حرکت کرد و فکر می کرد که دژ می تواند سر پناه محکمی برای خویش باشد . پس وقتی به نزدیکی دژ رسید دژی ندید  جز مشتی خاک و سنگ ، و سپاهیان ایرانی که بدنبال او بودند در نزدیکی دژ دوباره با یکدیگر برخورد کردند و جنگ عظیمی در گرفت . سلم در حالیکه سرگشته و حیران شده بود قصد فرار کرد . منوچهر خود را به او رسانید و گفت :

این درختی که کاشته ای اکنون بار داده است . میوه و ثمره اش را دریافت کن و اگر پارچۀ پرنیان و حریر بافتی خود به رشته در آوردی و اگر تو را در گورت بخوابانند کارهای بد و خوب به همراهت است . اکنون به سزای اعمالت خواهی رسید .

منوچهر این سخنان را گفت و شمشیرش را از غلاف در آورد و سر سلم را دو نیمه کرد و از روی اسبش به پایین انداخت و مانند تور به کیفر اعمالش رسید و منوچهر سر سلم را برای فریدون فرستاد و از آن به بعد مردم در آسایش و خوشی بسر بردند .

 

چنین داد  پاسخ  که  ای  شهریار                      نگه  کن بدین  گردش  روزگـار

که  چون  باد بر ما  همی بگذرد                       خردمند  مردم  چرا  غم خـورد

هـمـه  پـژمـرانـد  رخ  ارغــوان                       کند  تیره   دیدار  روشـن  روان

یکی  پند  گویم  ترا  من  درست                       دل از مهر گیتی  ببایدت  شست

مکافات  این  بد  بهر دو  سرای                       بـبـایـد  از  دادگـر  یـک  خـدای

گرش بار خواست خود گشته ای                       وگـر پـرنـیـانسـت خود رشته ای

                                          « پایان »

 
می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 18 تير 1394 ساعت: 14:5 منتشر شده است
نظرات()

جنگ پسران فریدون

بازدید: 311

بخشش فریدون بر پسران

 

موقعی که فریدون بر جای ضحاک نشست و فرمانروایی ایران را بر عهده گرفت او دارای سه فرزند شد بنامهای ایرج ، سلم ، تور که سلم و تور از شهرناز همسر فریدون بودند و ایرج از همسر دیگر فریدون بنام ارنواز بود. او بعد از چند سال که گذشت به این فکر افتاد و با خود گفت :

اکنون فرندانم بزرگ شدند و احتیاج به زندگی مناسب دارند . پس بهتر است که به هر کدام قسمتی از سرزمینم را بدهم و همسری مناسب نیز برایشان انتخاب کنم.

از اینرو فریدون از شاه یمن سه دختر را خواستگاری کرد و شاه یمن هم پذیرفت و مراسم عروسی بر پا گردید و سه جوان ، سه دختر را به عقد خود در آوردند و زندگی مناسبی تشکیل دادند . روزی فریدون سه پسر خود را صدا کرد و گفت :

من می خواهم قلمروی خود را ما بین شما تقسیم کنم . پس سرزمین خود را به سه بخش مساوی تقسیم کرده ام . بخش اول روم و خاور ، بخش دوم ترک و چین و بخش سوم ، ایران و دشت سواران ، که اولین بخش را به سلم می بخشم و دومین بخش را به تور می دهم و سومین بخش را به ایرج می دهم.آنگاه هر کدام از پسران به دنبال اراضی و قلمروی خویش رفتند و ایرج نیز در نزد پدر ماند و تاج شاهی و سلطنت را از پدر گرفت . ایرج جوانی بود بسیار مهربان و از هر گونه جنگ و خونریزی بیزار بود . ولی بر عکس آن ، دو برادر دیگرش بسیار پلید و مکار و حیله گر بودند و از اینکه پدرشان چنین بخششی کرده بسیار ناراحت و اندوهگین بودند . اما به خاطر پدر دم بر نیاوردند و سکوت کردند . سالها از این ماجرا گذشت و فریدون به سن کهولت و پیری رسید . روزی سلم مکار در فکر فرو رفت و فکری مکارانه از سرش گذشت و به نزد تور رفت و گفت :

ای برادر ، به نظر تو آیا درست است که پدر سرزمین ایران را به ایرج بدهد و بین ما و او تبعیض قائل شود ؟

تور فکری کرد و گفت :

آری حق با توست . پدر تقسیم نا مساوی کرده است و ما را فریب داده و اکنون زمان تلافی رسیده است . باید انتقام این تبعیض و دوگانگی را بگیریم .

 

پیغام دو پسر به پدرشان

 

وقتی که سلم مکار تور را با خود هم عقیده کرد و با چرب زبانی او را فریفت و خام کرد ، هر دو تصمیم گرفتند که اولین قدم را بوسیله نامه نوشتن به پدرشان بردارند . پس موبدی زیرک و باهوش را به نزد خود فرا خواندند ، به موبد گفتند :

زود به نزد فریدون برو و درنگ نکن. وقتی به کاخ رسیدی از جانب ما به او درود و سلام فرست و بگو که تو روزهای آخر زندگانیت است . پس بیا و از خدا بترس و از نادرستی هایی که در زمان جوانیت کردی دست بردار و اشتباه گذشته ات را جبران کن . زمانی که ما جوانتر بودیم تو بخشش نادرست کردی و سرزمین ایران را به ایرج دادی ، بیا و این سرزمین را از ایرج بگیر و قلمروی دیگر را به او بده . اگر اینکار را نکنی ما بسوی ایران لشکر کشی خواهیم کرد و دماری از روزگار ایرج در خواهیم آورد و بدان که ما نه از ایرج کمتر هستیم و همچنین در خور و شایستۀ سلطنت و پادشاهی ایران نیز هستیم .

موبد وقتی سخنان را شنید زمین را از روی ادب بوسید و سوار بر اسبش شد و بسوی ایران تاخت . وقتی به ایران رسید به فریدون خبر ورود پیکی از طرف سلم و تور داده شد . فریدون اجازۀ ورود به کاخ را به موبد داد . وقتی موبد وارد شد ، عرض احترام کرد و سر تعظیم فرود آورد و به فریدون پیغام را بازگو کرد و گفت :

ای شاه ، بدان که من بی گناه هستم و تقصیری ندارم ، اگر چه پیغام فرستنده بسیار زشت و ناپسند است .

فریدون وقتی که پیغام را شنید بسیار خشمگین شد . به موبد گفت:

برو به سلم و تور بگو ، سلام و درودتان ارزانی خودتان باد . شما مغزتان از عقل تهی و خالی گشته ، شما از خدا ترس و واهمه ندارید و شرم نمی کنید . بدانید به این تخت و کلاه و به ستارۀ ناهید و ماه آسمان سوگند که من هیچ گونه بدی به شما نکردم و بدرستی این تقسیمات را انجام دادم . پس اگر بدی کنید ، بدی خواهید دید و اگر نیکی کنید در آینده نیکی برداشت خواهید کرد .

پس بیایید و از خدا بترسید و دشمنی نورزید و پند و نصیحت مرا حلقۀ گوش کنید و گول شیطان را نخورید . موبد چون این گفتار فریدون را شنید از نزد فریدون رفت تا پیغام او را برای سلم و تور ببرد .

از آنطرف وقتی که موبد بسوی ایران براه افتاد تا پیغام را بازگو کند ، سلم و تور سپاهیانشان را جمع کرده و بسوی مرز ایران حرکت کردند و در آنجا اقامت کردند و چادر زدند .

فریدون نیز بعد از رفتن موبد پیغام آور ، ایرج پسر کوچکش را صدا کرد و رو کرد به او و موضوع را بازگو کرد و گفت :

ای پسر ، گر تو دست بروی دست بگذاری و کاری انجام ندهی آنان ترا نابود خواهند کرد . پس عجله کن و زودتر سپاهی را فراهم کن و بر آنان حمله کن.

ایرج چون قلبی مهربان داشت و دوستی و محبت را بسیار دوست داشت و آنرا بر همه چیز ترجیح می داد به پدر گفت :

ای پدر عزیز و بزرگوارم ، به روزگار نگاه کن که مانند بادی می گذرد . پس چرا انسان عاقل و خردمند غم این دنیای فانی را بخورد و فریفته شود . من هم نباید شیفتۀ این تخت و کلاه شوم و کینۀ برادرانم را به دل بگیرم و بخاطر مادیات آنان را فراموش کنم . کسی برای همیشه این تخت و کلاه برایش باقی نمانده است و نمی ماند . ما باید بکوشیم که جز نیکی و دوستی چیز دیگری در دل نکاریم . ای پدر ، اگر تو اجازه بدهی من به نزد آندو بروم و آنان را در آغوش بگیرم و و آتش خشم و کینه ای که در دلشان شعله ور شده خاموش کنم .

فریدون بسیار خوشحال شد و از این همه جوانمردی و مروت ایرج تعجب کرد و به ایرج گفت :

بسیار خوب پسرم ، اگر چه می دانم این راهی را که می روی خالی از خطر نیست ، اما اگر نظر و عقیده تو همین است و ابرام و پا فشاری می کنی برو ، ولی چند تن از میان سپاهیان را انتخاب کن و به همراه خودت ببر .

در طرفی دیگر خبر ورود و آمدن ایرج به سلم و تور داده شد .

رفتن ایرج به نزد برادرانش

 

صبح روز بعد ایرج آمادۀ رفتن به نزد سلم و تور شد . وی از پدر خداحافظی کرد و به راه افتاد .

سلم و تور نیز وقتی که فهمیدند که ایرج برای صلح و آشتی به نزدشان می آید ، به ظاهر خود را آماده پذیرایی و استقبال کردند . ایرج وقتی که از دور دو برادر را دید بسیار خوشحال و خرسند گردید و گل لبخند بروی لبش شکفته شد . آندو را در آغوش گرفت و آنان نیز خود را به ظاهر خوشحال نشان دادند . اما در دلشان تنفر و کینه ای فراوان نسبت به ایرج بود . ایرج را به سراپردۀ خود بردند و بعد از پذیرایی شروع به گفتگو کردند . تور به ایرج گفت :

ای برادر ، تو که از ما هستی و فرقی با ما نداری . چرا کلاه شوکت و بزرگی بر سر گذاشتی ؟ چرا تخت شاهی ایران در دست تو باشد ؟ من در میان ترکان باشم و پدرمان چنان بخشش نامساوی کرد که همه چیز را به تو که کوچکتر از ما بودی بخشید .

ایرج وقتی که سخنان تور را شنید بسیار ناراحت شد و گفت :

ای بزرگ نامجوی ، اگر کام دلت را می خواهی آرام بگیر . من نه تاج و تخت سلطنت را می خواهم و نه ایران و نه عظمت و بزرگی را ، نه سرزمین چین را ، بدان که اگر تو به آسمان برسی سر انجام ، بستر تو همان خشت و خاک است . اگر من تخت ایران را دارم بدان که اکنون با وجود این پیشامد از آن چشم پوشی می کنم و می گذرم و آنرا به شما می بخشم . بیایید به من دشمنی نورزید که من با شما دشمنی و خباثتی ندارم و طمعی هم ندارم .

خلاصه ، سخن به درازا کشید تا شب فرا رسید و ایرج را به سراپرده ای دیگر فرستادند . در همین لحظه سواری از سپاه سلم خبری را برای سلم آورد و خارج شد . آنگاه سلم رو به تور کرد و گفت :

ای برادر ، وقتی که ما سرگرم صحبت بودیم در بین سپاهیان صحبت از ایرج و رفتار او به میان آمده است و همه سپاهیان از کاری که ایرج انجام داده و برای صلح و آشتی به نزد ما آمده او را تشویق و ترغیب کردند و آفرین گفتند . اینکار او باعث خوار شدن ما در بین سپاهیان و محبوب شدن ایرج در میان آنان شده است . ای برادر ، این کار ایرج بویی از رنگ و نیرنگ می دهد و فکر می کنم که دسیسه ای و حیله ای در کار باشد تا به این طریق سپاهیان ما را جذب خویشتن سازد . پس باید فکر چاره ای کرد .

تور گفت : چه چاره ای ؟

سلم پاسخ داد :

باید تا دیر نشده و کار از کار نگذشته فرصت را غنیمت شمرده و به این کار پایان بخشیم . فردا باید کار ایرج را یکسره کنیم و او را به هلاکت برسانیم .

صبح روز بعد دو برادر مکار برای اجرای نقشۀ شوم و پلید خود راهی سراپردۀ ایرج شدند . وقتی که وارد سراپردۀ ایرج شدند شروع کردند به بهانه جویی و حرفهای تکراری و ایراد گرفتن از وی ، بیچاره ایرج که خبر از نقشه دو برادر نداشت ، دوباره حرفهای قبل را تکرار کرد ، اما فایده ای نبخشید .

سلم مکار رو به تور کرد و گفت :

ای برادر به حرفهای مکارانه او گوش نده . او می خواهد با چنین سخنانی ما را فریب دهد .

تور که تحت تاثیر حرفهای سلم قرار گرفته بود و رفتار سلم او را هر لحظه خشمگین تر می کرد بسیار عصبانی شده و کرسی زرین برداشت و بسوی ایرج پرتاب کرد . بلافاصله خنجرش را از غلاف در آورد و به پهلوی ایرج فرو کرد . ایرج از شدت درد بر خود پیچید و خون تمام وجودش را فرا گرفت و در دم جان داد.

در سویی دیگر فریدون ، منتظر ایرج بود از اینرو به بیرون شهر آمد و به بیابان چشم دوخت . بعد از مدتی سواری را دید در حالیکه تابوتی در کنار سوار بسته شده بود . سوار وقتی که به نزدیک فریدون رسید ، فریدون از او سراغ ایرج را گرفت . سوار تابوت را نشان داد ، فریدون از غم و اندوه بروی خاک افتاد ، شیون زاری کرده و جامه اش را درید . چون بهترین فرزندش را از دست داده بود . وقتی که خبر مرگ ایرج در ایران پخش شد تمام مردم از پیر و جوان ، زن و مرد ، گردهم آمدند و جامۀ سیاه بر تن کردند و خاک بر سرشان ریختند و همه آندو برادر را نفرین کردند که چنین بی رحمانه برادرشان را کشته بودند .

 

 
می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 18 تير 1394 ساعت: 14:2 منتشر شده است
نظرات()

نبرد رستم و سهراب

بازدید: 304

http://s2.picofile.com/file/7566286341/phoca_thumb_l_Shahnameh_2.jpg

 

 رستم و سهراب

 

کنون رزم سهراب و رستم شنو                 

 دگرها شنیدستی این هم شنو

 

یکی داستانست پرآب چشم                       

دل نازک از رستم آید به خشم

 

اگر تندبادی برآید ز کنج                           

به خاک افکند نارسیده ترنج

 

ستمکاره خوانمش ار دادگر                    

هنرمند گویمش ار بی هنر

 

اگر مرگ دادست بیداد چیست؟               

ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟

 

از این راز جان تو آگاه نیست                  

بدین پرده اندر ترا راه نیست

 

روزی رستم هوای رفتن به شکار کرد و با رخش به سوی مرز توران رفت پس آنجا را پر از گورخر دید شاد شد و شکاری زد و آتش بیفروخت . درختی را کند و در گورخری که شکار کرده بود چون سیخی فرو برد و بر آتش گذاشت . پس از صرف غذا و نوشیدن آب خوابید . هفت هشت تن از سواران ترک رخش را دیدند و او را دنبال کردند . رخش دوتا از آنها را با لگد کوبید و سر یکی را از تن جدا کرد . پس آنها با کمند گردن او را به بند آوردند و به شهر بردند وقتی رستم برخاست و رخش را ندید غمگین شد و پیاده به سوی سمنگان رفت تا مگر نشانی از او بیابد .

 

چنینست رسم سرای درشت                  

 

گهی پشت به زین و گهی زین به پشت

 

وقتی رستم به سمنگان رسید خبر به شاه سمنگان بردند که رستم پیاده آمده و رخش را گم کرده است . شاه سمنگان به پیشوازش رفت و به گرمی از او استقبال کرد . رستم گفت رخش را در اینجا گم کردم اگر اورا بیابی پاداشت می دهم وگرنه سر بزرگانت را خواهم برید .شاه گفت خشمگین مشو و مهمان من باش . رخش پنهان نمی ماند و ما او را پیدا می کنیم. شاه او را به کاخ برد و از او به خوبی پذیرایی کرد . وقتی شب شد و همه خوابیدند شخصی با شمعی خوشبو خرامان به بالین رستم آمد و پشت سرش ماهرویی چون خورشید تابان بود . رستم از دیدن او شگفت زده شد و از او پرسید نامت چیست ؟ و این موقع شب اینجا چه کاری داری؟ دخترک پاسخ داد : من تهمینه دختر شاه سمنگان هستم . در بین شاهزاگان کسی همتای من نیست . کسی تاکنون رخ مرا ندیده و صدایم را نشنیده است . من درباره شجاعت و جسارت تو زیاد شنیده ام و حالا تو را اینجا یافتم. اگر تو بخواهی من از آن تو هستم چون اولا شیفته تو شده ام و ثانیا می خواهم فرزندی از تو داشته باشم و سوم اینکه تمامی سمنگان را می گردم تا رخش تو را پیدا کنم . وقتی رستم زیباروی پرخردی چون او را دید از موبدی خواست تا او را از پدرش خواستگاری کند . دانشومند نزد شاه رفت و از دختر او برای رستم خواستگاری کرد . شاه سمنگان شاد شد و پذیرفت و آنها ازدواج کردند .

 

وقتی صبح شد بر بازوی رستم مهره ای قرار داشت که آن مهره را در همه جهان می شناختند .آن را به تهمینه داد و گفت : اگر دختردار شدی این را به گیسوی او ببند و اگر پسردار شدی آن را به بازویش ببند و سپس از او خداحافظی کرد و به سوی شاه سمنگان رفت پس او مژده داد که رخش را یافته است . رستم سوار رخش شد و شاد و سرحال به سوی ایران و از آنجا به زابلستان رفت . بعد از گذشت نه ماه تهمینه پسری به دنیا آورد زیبارو چون رستم که نامش را سهراب نهادند. وقتی یکماهه شد مانند کودک یک ساله بود و در سه سالگی به میدان قدم نهاد و در پنج سالگی چون شیرمردان شده بود و در ده سالگی کسی نمی توانست با او نبرد کند .روزی نزد مادر رفت و گفت: پدر من کیست ؟ اگر کسی بپرسد چه پاسخ دهم ؟ مادر گفت: تو پسر پهلوان پیلتن رستم هستی و از نوادگان سام و زال می باشی . نامه ای از رستم به او نشان داد با سه یاقوت رخشان و سه کیسه زر که پدرش زمانیکه او بدنیا آمده بود فرستاده بود . تهمینه گفت افراسیاب نباید در این مورد چیزی بداند زیرا او دشمن پدرت است و اگر هم پدرت بداند که تو چنین یلی شده ای تو را نزد خودش می برد و من از دوری تو ملول می شوم . اما سهراب کفت : این سخنی نیست که آن را پنهان کنم و تو نباید این را پنهان می کردی . اکنون من از ترکان سپاهی آماده می کنم و به ایران می روم و کاووس را از تخت به زیر میاورم و طوس و گرگین و گودرز و گیو و گستهم و نوذر و بهرام را نابود میکنم و بعد رستم را به جای کاووس می نشانم سپس به توران رفته و افراسیاب را به زیر می کشم و تو را بانوی شهر ایران می کنم .سپس خواست اسبی پیدا کند که تهمینه به چوپان گفت : هرچه اسب هست بیار تا او انتخاب کند . اما هر اسبی می آوردند تاب تحمل دست سهراب را هم نداشت. یکی از دلیران آمد و گفت من کره ای از نژاد رخش دارم . سهراب شاد شد و آن اسب را آزمایش کرد و انتخاب نمود . سپس نزد شاه سمنگان رفت و از او کمک خواست و او نیز هرچه خواست به او داد و مجهز روانه اش کرد.

 

افراسیاب باخبر شد که سهراب کشتی بر آب انداخته است و لشکری جمع نموده و قصد جنگ با کاووس شاه را دارد . شاد شد و هومان و بارمان را با دوازده هزار سپاهی روانه کرد و به آنها سپرد که نباید این پسر پدرش را بشناسد تا وقتی رودرروی هم قرار گرفتند اگر رستم کشته شد ما به راحتی ایران را به چنگ آوریم و سپس در یک شب سهراب را در خواب می کشیم اما اگر سهراب در نبرد کشته شد از رستم انتقام گرفته ایم . پس هومان و بارمان نزد سهراب رفتند با نامه ای از افراسیاب که در آن نوشته بود اگر ایران را به چنگ آوری دیگر سمنگان و ایران و توران یکی می شود و ما به تو کمک می کنیم .سپاهیان به سوی مرز ایران رفتند . دژی به نام دژ سپید بود که ایرانیان به آن دژ مستحکم امید زیادی داشتند و نگهبان آن هم هجیربود . گژدهم که از بزرگان آن دژ بود پسری به نام گستهم داشت که هنوز کوچک بود و دختری سوارکار و نامدار به نام گردآفرید داشت . وقتی سهراب نزدیک دژ سپید رسید هجیر با اسب به نزد او تاخت . سهراب شمشیر کشید و از نام و نژادش پرسید .هجیر گفت : من در جنگ همتایی ندارم و نامم هجیر است و اکنون سر از تنت جدا می کنم. سهراب خندید و به سرعت جلو رفت و بعد از زد و خورد زیاد او را به زمین زد و خواست سرش را ببرد پس هجیر غمگین شد و از سهراب زنهار خواست . سهراب پذیرفت و او را بست . افراد دژ وقتی آگاه شدند که هجیر اسیر است نگران و افسرده شدند. وقتی دختر گژدهم از موضوع آگاه شد خود را آماده نبرد کرد و گیسوانش را زیر زره مخفی کرد و جنگجو طلبید . سهراب به جنگش آمد . ابتدا گردآفرید او را تیرباران کرد و سپس با نیزه با هم جنگیدند و گردآفرید نیزه ای به سهراب پرتاب کرد. سهراب خشمناک جلو آمد و با نیزه به کمربند گردآفرید زد و زره او را درید .گردآفرید تیغ کشید اما سهراب نیزه او را به دو نیم کرد و خشمناک خود را از سرش درآورد به ناگاه گیسوان دختر پریشان شد . سهراب جا خورد و شگفت زده شد و با خود گفت: زنان ایرانی که اینچنین هستند پس مردانشان چه هستند ؟ پس او را با بند بست و گفت که سعی نکن از من بگریزی. چرا با من قصد جنگ کردی ؟ تا کنون شکاری چون تو به دامم نیفتاده بود . گردآفرید به او گفت : ای دلیر دو لشکر نظاره گر ما هستند پس تو برای من ننگ و عیب مخواه .اکنون که دژ در تسخیر توست . پس لبخند معنی داری به سهراب زد و چشمانش سهراب را مسحور کرد . سهراب با او تا در دژ آمد و او را آزاد کرد . گردآفرید خود را در دژ انداخت و به بالای دژ رفت و از آنجا به سهراب گفت :ای پهلوان توران برگرد . سهراب گفت : من بالاخره تو را به دست می آورم.ای ستمکار تو به من قول دادی پس پیمانت چه شد؟ گردآفرید خندید که ایرانیان همسر ترکان نمی شوند . من قسمت تو نیستم. تو با این یال و کوپال همتایی بین پهلوانان نداری اما اگر شاه کاووس بفهمد که تو از توران سپاه آورده ای شاه و رستم خشمناک می شوند و تو تاب رستم را نداری و شکست می خوری .دریغ است که تو بمیری بهتر است به توران برگردی.

 

سهراب گفت : امروز گذشت ما فردا جنگ را از سر می گیریم و بالاخره من تو را به چنگ می آورم . وقتی سهراب برگشت گژدهم نامه ای برای کاووس نوشت که سپاه زیادی برای جنگ نزد ما آمده است با پهلوانی که سنش بیش از چهارده سال نیست و من تاکنون کسی مثل او راندیدم نامش سهراب است و درست مثل رستم است . او هجیر را شکست داد و الان هجیر اسیر اوست . گژدهم نامه را به پیکی داد و گفت از راه زیر دژ برو تا کسی تو را نبیند و سپس خود گژدهم و دودمانش هم از همان راه فرار کردند . وقتی خورشید سر زد توران آماده جنگ شدند و سهراب نیزه به دست بر اسب نشست و در فکر آن بود که گردان لشکر را بگیرد و به بند بکشد اما وقتی قصد دژ کرد کسی را ندید و فهمید شبانه فرار کرده اند .سهراب دربدر به دنبال گردآفرید بود و افسوس می خورد که چنین تیکه زیبایی را از دست دادم . عجب آهویی از چنگم رها شد . ناگهانی آمد و دلم را ربود و رفت .سهراب همینطور خودش را می خورد و نمی خواست کسی به رازش پی ببرد ولی عشق پنهان نمی ماند چون از عشق دختر رنگ به چهره سهراب نمانده بود . هومان باتجربه فهمید که او عاشق شده است پس در فرصتی به او گفت : نباید بیهوده به کسی دل ببندی . پهلوان نباید فریب بخورد .الان تمام یلان ایران به جنگ ما می آیند و تو اول این کار را تمام کن بعد سوی کار دیگر برو . تو وقتی جهان را گرفتی همه پریچهرگان از آن تو هستند . از این سخنان سهراب بیدار شد .

 

هومان افراسیاب را از فتح دژ سپید باخبر کرد و او شاد شد . اما وقتی کاووس باخبر شد باناراحتی گیو را نزد رستم فرستاد و خواست تا رستم سریع نزد آنها بیاید و کمکشان کند . وقتی گیو نزد رستم رسید و ماجرا را گفت : رستم تعجب کرد و گفت : چگونه ممکن است در میان ترکان چنین پهلوانی بوجود آید . من از دختر شاه سمنگان پسری دارم که هنوز کوچک است و چهارده سال بیش ندارد . رستم به گیو گفت : بیا تا به کاخ برویم و دمی بیاساییم پس به آنجا رفتند . دوباره گیو به او گفت کاووس به من گفته است در زابل نمانیم و فورا به ایران برویم . رستم گفت امروز باشیم و فردا حرکت می کنیم اما روز بعد هم حرکت نکردند و روز سوم هم به رامش و مستی گذشت روز چهارم گیو گفت :اگر کاووس خشمناک شود کسی را نمی شناسد . رستم گفت : ناراحت مباش او به ما نمی شورد . پس رخش را زین کردند و سپاهی آراستند که پهلوان سپاه زواره بود .وقتی رستم به ایران رسید بزرگانی چون طوس و گودرز به استقبالش آمدند و وقتی نزد شاه رسیدند او عصبانی بود و بر سر گیو بانگ زد و بعد به رستم پرخاش کرد و سپس به طوس گفت :برو هردو را دار بزن . طوس دست تهمتن را گرفت پس رستم آشفته شد و به شاه گفت: همه کارهایت از دیگری بدتر است و شهریاری شایسته تو نیست . مصر و شام و هاماوران و روم و سگسار و مازندران خسته از شمشیر من هستند و همه بنده رخش منند پس دست طوس را پس زد و رفت و بر رخش نشست و کفت : اگر من خشمگین شوم کاووس و طوس کیستند که مرا به بند آورند ؟ من بنده شاه نیستم بلکه بنده خدا هستم . همه می خواستند مرا پادشاه کنند اما من قبول نکردم . اگر من تاج و تخت را می پذیرفتم تو به این بزرگی نمی رسیدی . من بودم که کیقباد را به تخت نشاندم و اگر او را به ایران نمی آوردم تو به این بزرگی نمی رسیدی.

 

اگر من به مازندران نمی آمدم و دیو سپید را نمی کشتم تو الان در اینجا نبودی . سپس به بزرگان گفت : دیگر مرا در ایران نخواهید دید پس به فکر جانتان باشید که زورتان به سهراب نمی رسد . این را گفت و رفت .

 

بزرگان ناراحت شدند و به گودرز گفتند این گره به دست تو باز می شود . پس نزد شاه دیوانه برو و او را به راه بیاور .

 

گودرز نزد شاه رفت و گفت :چرا با رستم چنین رفتاری کردی؟ حالا بدون او ما از بین می رویم. شاه پشیمان شد پس گفت : تو نزد او برو و به نرمی او را بیاور. گودرز با سران سپاه به دنبال رستم رفتند و گفتند : تو می دانی که کاووس مغز ندارد . او می گوید و پشیمان می شود اگر تو از شاه ناراحت هستی ایرانیان که گناهی ندارند . رستم گفت: من از کاووس بی نیازم و دیگر با او کاری ندارم . گودرز باز هم با او صحبت کرد و نرمش کرد و گفت: ننگ است که توران به ما غلبه کنند . رستم گفت:می دانی که من از جنگ فرار نمی کنم و با اینکه شاه قدر مرا نمی داند بازمی گردم. وقتی رستم برگشت شاه از او پوزش خواست و گفت: که تندی سرشت من شده است . من از این دشمن جدید ناراحت بودم و چون دیرکردی ناراحت شدم وگرنه پشتگرمی من به توست و من پشیمان هستم از اینکه تو را آزردم. رستم پاسخ داد : ما همه بنده شاه و گوش به فرمانت هستیم .

 

شاه گفت : بهتر است امروز را جشن بگیریم و فردا آماده نبرد شویم . وقتی خورشید سر زد کاووس دستور داد که حرکت کنند تا اینکه به دژ سپید رسیدند . سهراب سپاه ایران را دید . سپاهی که انتها نداشت . هومان از ترس آه کشید . سهراب گفت: نباید ترسید چون در این میان کسی که همتای من باشد نیست و من فرد نامداری نمی بینم .

 

صبحگاه تهمتن نزد کاووس رفت و اجازه خواست تا ببیند که این پهلوان کیست . رستم جامه ترکان پوشید و نزدیک دژ شد و صدای ترکان را می شنید پس داخل شد .

 

زمانیکه سهراب می خواست به رزم برود تهمینه برادرش ژنده رزم را با او فرستاد تا پدرش را به او بشناساند . پس رستم سهراب را دید که در یک طرفش ژنده رزم و طرف دیگر هومان و بارمان بودند ژنده رزم برای کاری بیرون رفت و در تاریکی رستم را دید و به او گفت کیستی ؟ در روشنی بیا تا ببینمت . رستم مشتی بر گردن او زد و او در دم جان داد .

 

سهراب که منتظر ژنده رزم بود به دنبالش فرستاد . خبرآوردند که او مرده است . سهراب ناراحت شد و به بزرگان گفت :معلوم است که دشمن در میان ماست . سهراب قسم خورد که انتقام ژنده رزم را از ایرانیان بگیرد . وقتی رستم به سپاه ایران رسید در راه گیو را دید که پاسداری می دهد . گیو خروشید : کیستی؟ رستم خندید . گیو گفت کجا رفته بودی؟ پس رستم موضوع را تعریف کرد . روز بعد که خورشید سر زد سهراب خفتان پوشید و با مغفر و تیغ هندی براه افتاد و در بلندی ایستاد تا سپاه ایران را ببیند پس هجیر را به نزد خود طلبید و از او خواست تا با صداقت پاسخش را بدهد و هجیر هم پذیرفت .سهراب از شاه و گیو و طوس و گودرز و گستهم و بهرام و رستم نشانی خواست و گفت :آنها را به من نشان بده . بعد پرسید آنکه در قلب سپاه است کیست ؟ هجیر گفت : او کاووس شاه است. بعد از راست سپاه پرسید . هجیر پاسخ داد: او طوس نوذر است . سهراب گفت : او که در سراپرده سرخ است کیست ؟ هجیر گفت: او گودرز است . سهراب پرسید آنکه در سراپرده سبز است کیست|؟ هجیر با خود فکر کرد اگر رستم را به او بشناسانم ممکن است ناگاه به طرف او رود و دمار از روزگارش درآورد پس هجیر گفت : او نیکخواهی از چین است که به تازگی نزد شاه آمده است . سهراب نامش را پرسید و او گفت: چون من مدتهاست که در این دژ هستم و او بعد از رفتن من نزد شاه آمده است نامش را نمی دانم.

 

سهراب از هجیر خواست تا رستم را به او نشان بدهد ولی او گفت که او اینجا نیست اگر بود تو از هیکل و یال و کوپالش او را می شناختی و می فهمیدی نمی توانی از پس او برآیی.

 

سهراب عزم جنگ کرد و تا قلب سپاه کاووس رفت و به شاه گفت : چرا نام خود را کاووس کی نهادی؟ تو که قدرت جنگ با شیران را نداری. من در شبی که ژنده رزم کشته شد قسم خوردم که از ایرانیان کسی را باقی نگذارم و کاووس را به دار بزنم . از سپاه ایران کسی یارای پاسخ دادن نداشت .

 

کاووس طوس را نزد رستم فرستاد و گفت که من همتای او کسی را ندارم و تو باید به کمکمان بشتابی رستم پس از دریافت پیام به طوس گفت : هر وقت شاه مرا خواسته به خاطر جنگهایش بوده است ومن از کاووس جز رنج ندیده ام .

 

رستم ببربیان پوشید و بر رخش نشست و زواره را به جای خود در سپاه قرار داد. وقتی رستم به نزدیک سهراب رسید گفت: از اینجا به سوی دیگر رویم و بجنگیم. سهراب پذیرفت و تقاضای جنگ تن به تن کرد و گفت : تو فرسوده ای و توان جنگ با مرا نداری . رستم گفت: آرام باش . بسی دیوان که به دست من تباه شدند پس صبر کن تا مرا در جنگ ببینی.دلم به حالت می سوزد و نمی خواهم تو را بکشم . ناگاه سهراب پرسید : تو کیستی و از چه نژادی هستی؟ من فکر کنم تو رستم باشی . رستم گفت : نه من رستم نیستم .

 

هر دو به آوردگاه رفتند و با شمشیر به جنگ پرداختند . تیغها ریز ریز شد پس با عمود باهم جنگیدند . عمودها هم شکست و زره های هردو پهلوان پاره شد . تنهایشان پر از عرق و لبهایشان خشک بود .همانا حیوانات بچه های خود را می شناسند اما انسان فرزند خود را با دشمن فرق نمی گذارد .

 

رستم با خود گفت : تا کنون نهنگی چون او ندیدم . جنگ دیو سپید در برابر این جنگ هیچ است. پس هردو به سوی هم تیر انداختند ولی زره مانع تیر می شد پس تصمیم گرفتند کشتی بگیرند اما بی فایده بود .

 

سهراب با گرز به کتف رستم زد که او از درد به خود پیچید اما بالاخره چون دیدند از پس هم برنمی آیند رستم به سپاه توران زد و سهراب هم به سپاه ایران حمله کرد و بسیاری از سپاهیان را کشتند اما رستم فکر کرد ممکن است به کاووس زیانی برسد پس غرید و به سهراب گفت : چرا جنگ با من را رها کردی ؟ سهراب گفت : تو ابتدا به توران حمله بردی.

 

رستم گفت شب شده است فردا با هم کشتی می گیریم پس وقتی برگشتند سهراب به هومان گفت که فردا حساب او را می رسم .رستم نیز ابتدا با گیو درباره قدرت سهراب سخن گفت و بعد نزد برادرش رفت پس از صرف غذا و آب به زواره گفت : اگر من فردا کشته شدم ناراحت مشو و قصد جنگ با آنها را مکن و به زابل نزد زال و رودابه برو و آنها را دلداری بده و بگو نریمان و سام و فریدون و جم همه مردند بالاخره روز مرگ هرکسی فرا می رسد و کسی جاودان نیست .

 

خورشید که سرزد تهمتن ببر بیان پوشید و به دشت نبرد رفت . سهراب به هومان گفت : هرچه بیشتر به او نگاه می کنم فکر می کنم که او خود رستم است و من نباید با او بجنگم .هومان گفت : من بارها با رستم جنگیده ام او رستم نیست .

 

سهراب خفتان پوشید و به دشت نبرد آمد و با روی شاد به رستم گفت : دیشب چطور گذشت ؟ بیا بنشین با هم صحبت کنیم و دل از جنگ بشوییم . من دلم به تو کشیده می شود . من از نام تو بسیار پرسیدم اما نام تو را به من نگفته اند پس تو نامت را پنهان مکن .

 

رستم گفت : دیشب سخن از کشتی گرفتن بود من فریب سخنان تو را نمی خورم پس به کشتی گرفتن پرداختند و تا مدتی با هم در نبرد بودند که بالاخره سهراب کمربند رستم را گرفت و او را به زمین زد و خنجر کشید اما رستم گفت: رسم این است که کسیکه شخصی را به زمین می زند بار اول سرش را نمی برد بلکه بار دوم که او را زمین زد این کار را می کند .سهراب قبول کرد چون هم دلیر و هم جوانمرد بود . هومان از نبرد آنها پرسید و سهراب هرچه گذشته بود را بازگفت . هومان گفت: اشتباه کردی او تو را گول زد . نباید به دشمن فرصت دهی .

 

سهراب گفت دیر نشده است حالا می بینی با او چه می کنم. وقتی رستم از چنگ سهراب رها شد به طرف آب رفت و سپس نزد خدا نیایش کرد و به یاد سالهای گذشته افتاد که نیروی زیادش باعث دردسرش می شد و از خدا خواسته بود از نیرویش بکاهد اما حالا که در برابر سهراب قرار گرفته بود گفت: ای خدا همان نیروی گذشته ام را به من بازگردان .

 

دوباره به سوی میدان جنگ رفت و با هم گلاویز شدند این بار رستم سهراب را به زمین زد پس خنجر کشید و سینه او را درید .

 

 

 

سهراب در آخرین دقایق زندگی گفت : مادرم نشان پدرم را به من داد ولی من جانم به لبم رسید و او را ندیدم ولی تو بدان پدرم هرجا که باشد انتقام خون مرا از تو می گیرد چون بالاخره این خبر به رستم می رسد .

 

وقتی رستم این سخن را شنید چشمش تیره شد و مدهوش به او گفت : از رستم چه نشان داری؟ رستم من هستم پس نعره زد و گریان شد و موی از سر کند . وقتی سهراب دانست که او رستم است گفت : بند جوشن مرا باز کن و مهره خودت را که به مادرم دادی ببین . رستم اشک می ریخت ولی سهراب به او گفت : جای گریه نیست حالاکه من می میرم ترکان هم کارشان تمام است کاری کن که شاه قصد جنگ باآنها را نکند که آنها به خاطر من به جنگ آمدند.

 

سپاه ایران نگران رستم بود .رستم خروشان و نالان بر رخش نشست و نزد سپاه آمد . سپاهیان با دیدن او شاد شدند ولی از ناراحتی او تعجب کردند . زواره از او سؤال کرد : چه شده است؟ رستم ماجرا را بازگفت و توسط برادرش به هومان پیام داد: من با تو جنگ ندارم اما تو بودی که باعث مرگ پسرم شدی . هومان پاسخ داد : من گناهی ندارم هجیر بود که تو را به او نشناساند . رستم عصبانی نزد هجیر رفت و خواست سرش را ببرد اما بزرگان واسطه شدند و او را از مرگ نجات دادند . رستم خنجر کشید که سر خودش را ببرد اما بزرگان به پایش افتادند و گودرز گفت : چه فایده که تو بمیری اگر پسرت عمرش باقی باشد زنده می ماند اما اگر رفتنی باشد خوب چه کسی است که در دنیا جاودان باشد؟ رستم به گودرز گفت : نزد کاووس برو و بگو از نوشدارویی که در گنجینه خود دارد با جامی از می برای من بفرستد تا شاید سهراب زنده بماند . گودرز پیام رستم را به کاووس داد اما کاووس گفت : البته رستم پیش من محترم است اما من نباید کاری کنم که از دشمنم دوباره به من بد برسد . یادت هست او می گفت : کاووس کیست ؟ و با من به زشتی یاد کرد؟

 

آیا یادت رفته که سهراب می گفت : ایرانیان را می کشم و سر کاووس را به دار می زنم اگر او زنده بماند نمی توانم مهارش کنم پس گودرز برگشت و سخنان کاووس را گفت و گفت :تو باید خودت نزد او بروی . در همین زمان خبر رسید که سهراب مردو دیگر به چیزی جز تابوت نیاز ندارد .

 

رستم خروشید و مویه کرد و از اسب پیاده شد و خاک بر سر می ریخت و گفت: چه کار کردم اگر مادرش بفهمد به او چه بگویم؟ کدام پدر چنین کاری می کند ؟

 

کاووس وقتی باخبر شد نزد رستم رفت و او را دلداری داد که : نباید دل به دنیا ببندیم عاقبت همه ما مرگ است .من وقتی او را دیدم گفتم که او شبیه ترکان نیست . حالا کاری است که شده و گریه سودی ندارد .

 

رستم گفت : او مرده است . تو دیگر به جنگ ادامه نده و به ترکان کاری نداشته باش . شاه گفت : اگرجه آنها به من بد کردند ولی چون تو عزم جنگ نداری من قبول می کنم .

 

شاه به سوی ایران روانه شد و رستم با سپاهش به زابل رفت . وقتی به زابل رسیدند بزرگان بر سر خاک می ریختند .زال که تابوت را دید پیاده شد . رستم با جامه دریده نزد او آمد و گفت: ببین گویی سام سوار است که در تابوت خوابیده است . زال اشک می ریخت و رستم می گفت : تو رفتی و من خوار و زار ماندم . وقتی رودابه تابوت سهراب را دید به گریه افتاد و نالان شد. وقتی همه بر و قامت و یال و موی سهراب را می دیدند از خود بیخود شده و اشک می فشاندند. چندین روز بر رستم گذشت و او همچنان در غم و درد می سوخت .  

 

                                                   

 

جهان را بسی هست زین سان به یاد               

 

بسی داغ بر جان هرکس نهاد

 

پس خبر به توران رسید که سهراب کشته شد وقتی شاه سمنگان و تهمینه خبر را شنیدند جامه برتن دریدند و نالان شدند و تهمینه مویه کنان می گفت :

 

چرا آن نشانی که مادرت داد                      

 

ندادی برو بر نکردیش یاد

 

نشان داده بود از پدر مادرت                    

 

ز بهر چه نامد همی باورت

 

کنون مادرت ماند بی تو اسیر                  

 

پر از رنج و تیمار و درد و زحیر

 

چرا نامدم با تو اندر سفر                        

 

که گشتی بگردان گیتی سحر

 

مرا رستم از دور بشناختی                       

 

ترا با من ای پور بنواختی

 

  

 

 

 

 

پس سر اسب پسرش را گرفت و گاهی بر سرش بوسه می زد و رویش را به سمهایش می مالید.دستور داد در و دیوار را سیاه کنند و روز و شب کارش ناله و مویه بود و بالاخره یکسال پس از مرگ سهراب در غم او بود .

 

دل اندر سرای سپنجی مبند                     

 

سپنجی نباشد بسی سودمند

 

 

 

 

 

 

 

 
می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 18 تير 1394 ساعت: 13:43 منتشر شده است
نظرات()

داستان سیاوش

بازدید: 420

داستان سیاوش

 

دانایی برای من چنین تعریف کرد که روزی طوس، سپهسالار ایران، با گیو و گودرز و چند تن از سواران ایرانی، از درگاه شاه به دشت «دغوی» که به مرز توران نزدیک بود، به شکار گورخر رفتند و به اندازه غذای چهل روز شکار کردند. طوس و گیو، به سوی دشتی خرّم و در مرز توران، همچنان به پیش می‌رفتند که در آنجا زیبارویی را یافتند و شادمانه به دیدار او شتافتند:

 

به دیدار او در زمانه نبود         ز خوبی بر او بر، بهانه نبود

 

طوس، از نام و نژاد این زن پرسید و زن پاسخ داد که من از خاندان افراسیابم. دیشب پدر من که مست بود، مرا زد و می‌خواست مرا بکشد که من خانه را رها کردم و گریختم و اسبم در راه بماند و پیاده به راه افتادم و دزدان نیز جواهر و تاج زرّین مرا، از من ستدند:

 

بی اندازه زرّ و گهر داشتم          به سر بر، یکی تاج زر داشتم

بر آن برز بالا  ز من بستدند          نیام یکی تیغ بر من زدند

 

چو هشیار گردد پدر، بی‌گُمان          سواران فرستد پس ِ من دمان

 

پهلوانان، دل‌باخته او شدند و بر سر این که کدام یک، نخست او را دیده است، با هم به گفت و گو و مشاجره پرداختند: طوس گفت: نخست من او را یافتم و گیو بر آن بود که اسب وی زودتر به آن زن رسیده است و آن زن، از اوست و جدال و سخن آنها به درازا کشید که یکی از دلاوران به میان آمد و گفت او را با خود به نزد شاه ایران ببرید و هر چه را او گفت، بپذیرید :

 

که این را برِ شاه ایران برید         بر آن، کو نهد، هر دو فرمان برید

 

پهلوانان و زن خوب‌روی نژاده، به نزد کاوس شتافتند و داستان خود را با او در میان نهادند، امّا کاوس آن زن را نه به طوس داد و نه به گیو و او را به همسری خود در آورد:

 

به هر دو سپهبد، چنین گفت شاه          که کوتاه شد بر شما رنج راه

گوزن است اگر  آهوی دلبر است          شکاری چنین در خور مهتر است

به مُشکوی زرّین  من بایدش         سر ماه‌رویان کنم، شایدش

بت اندر شبستان فرستاد شاه          بفرمود تا بر نشیند به گاه

 

گفتار در زادن سیاوش

 

پس از چندی، این زن از پادشاه باردار شد و پسری به جهان آورد:

 

جدا گشت از او کودکی چون پری         به چهره به سان بت آزری

جهاندار، نامش «سیاوَخش» کرد          بر او چرخ گردنده را بخش کرد

 

ستاره‌شناسان، سرنوشتی پریشان و دردناک برای این نوزاد پیش‌بینی کردند. روزگار می‌گذشت و این کودک بزرگ می‌شد که رستم به نزد کاوس آمد و کاوس از آن پهلوان بزرگ خواست تا پرورش این کودک را بر عهده گیرد و او را آنچنان‌که سزاوار شاهان و بزرگان است بپرورد و بر آورد:

 

به رستم سپردش، دل و دیده را         جهان‌جویâ گُردِ پسندیده را

 

 

رستم نیز سیاوش را به زابلستان برد و در باغی زیبا او را جای داد و به پرورش او پرداخت و هر چه از رزم و بزم و دانایی، سزاوار بود به او یاد داد:

 

سواری و تیر و کمان و کمند          عنان و رکیب و چه و چون و چند

نشستن‌گه و مجلس و میگسار         همان باز و شاهین و یوز و شکار

ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه          سخن گفتن و رزم و راندن سپاه

هنرها بیاموختش سر به سر          بسی رنجها برد و آمد به سر

سیاوش چنان شد که اندر جهان          همانند او کس نبود از مهان

 

چون سیاوش از رستم، همه هنرها و دانشها را فرا گرفت، جوانی شیردل و بالا بلند شد که هوای دیدار پدر را در سر داشت. پس

 

چنین گفت با رستم سرفراز          که آمد به دیدار شاهم نیاز

بسی رنج بردی و تن سوختی          هنرهای شاهانم آموختی

پدر باید اکنون که بیند ز من          هنرها و آموزش پیلتن

 

رستم کار سفر سیاوش را فراهم ساخت و او را با گنج و گهر و سپاه و هدیه‌های گرانبها با خود به نزد کاوس برد :

 

جهانی به آیین بیاراستند          چو خشنودی ناموَر خواستند

جهان گشت پُر شادی و خواسته          در و بام و برزن، برآراسته

 

چون سیاوش و رستم به ایران رسیدند، شاه و بزرگان به پیشواز آنان آمدند و گوهرفشانی کردند و بر سیاوش و رستم آفرین خواندند و کاوس چون سیاوش را دید با او سخن گفت و وی را آزمود:

 

چنان از شگفتنی بدو در، بماند          که هزمان  همی نام یزدان بخواند

 

بر آن بُرز بالا و آن فرّ اوی          بسی دیدنی دید و بس گفت و گوی

بدان اندکی سال و چندین خرد          تو گفتی روانش خرد پرورد

 

کاوس بر خاک افتاد و خدای را به خاطر داشتن چنین فرزندی، سپاس گفت و رستم را ستود و بزرگان ایران جشنها آراستند و یک هفته را به شادی گذراندند و بر مستمندان بخششها کردند و به سیاوش هدیه‌ها و ارمغانهای گرانبها بخشیدند و بدین سان هفت سال سپری شد. در این روزگار کاوس، پیوسته سیاوش را می‌آموخت و همیشه او را پاک و نیکدل می‌یافت تا آنکه در سال هشتم، به رسم بزرگان، او را منشور و فرمانروایی بخشید و به فرمانروایی سرزمینهایی پهناور گماشت و هر روز او را گرامی‌تر می‌داشت و روزگار به نیکی سپری می‌گشت.

 

داستان عاشق شدن سودابه بر سیاوش

 

روزی، سودابه، همسر کیکاوس که دل‌باخته سیاوش شده بود، به سیاوش پیغام داد که به سراپرده او برود، امّا سیاوش این درخواست را نپذیرفت و سودابه ناچار به نزد کاوس رفت و از او خواست تا سیاوش جوان را به شبستان شاهی که جایگاه زنان و دوشیزگان، بود بفرستد، تا خواهران و بستگان خویش را ببیند تا ما زنان،

 

نمازش بریم و نثار آوریم          درختِ پرستش به کار آوریم

بدو گفت شاه: این سخن در خور است         بر او بر تو را مهر صد مادر است

 

کاوس، سیاوش را فرا خواند و بدو فرمان داد تا به شبستان رود و خواهران و بستگان خویش را ببیند. سیاوش که می‌دانست اگر به سراپرده برود، سودابه او را رها نخواهد کرد و مردم درباره او و سودابه، سخنان ناروا خواهند گفت و می‌پنداشت که پدر می‌خواهد پرهیزکاری او را بیازماید، از کاوس خواست تا به جای فرستادن وی به شبستان، او را به نزد موبدان و دانایان یا نبردآزمایان و جنگاوران بفرستد، ولی به سراپرده خویش نفرستد، امّا

 

بدو گفت شاه: ای پسر! شاد باش          همیشه خرد را تو بنیاد باش

سخن کم شنیدم بدین نیکوی         فزاید همی مغز کاین بشنوی

مدار ایچ ، اندیشه بد، به دل          همه شادی آرای و از غم گُسِل

 

 

فردا بامدادان، کاوس «هیربَد» را که کاردار شبستان شاه بود، فرا خواند و او را با سیاوش به سراپرده خویش فرستاد:

 

چو برداشت پرده ز در هیربَد          سیاوش همی بود لرزان ز بد

شبستان همه پیشباز آمدند          پر از شادی و بزم‌ساز آمدند

شبستان بهشتی بُد آراسته          پر از خوبرویان و پُر خواسته

 

سودابه و زنان دیگر، بر سیاوش هدیه‌ها نثار کردند و زر و سیم بر سرش افشاندند و:

سیاوش چو از پیش ِ پرده برفت          فرود آمد از تخت سودابه، تفت

بیامد خرامان و بردش نماز         به بر در گرفتش زمانی دراز

همی چشم و رویش ببوسید دیر          نیامد ز دیدار آن شاه، سیر

 

سیاوش، از مهر ناروای سودابه، در دل ناراحت گردید و دانست که این دوستی از راه ایزدی به دور است. پس به نزد خواهران خویش رفت و با آنان مهربانیها کرد و به نزد پدر بازگشت و پدر را ستود و برای او آرزوی خوبی و نیکی کرد و از آن سو، کیکاوس چون شب به سراپرده خویش رفت از سودابه پرسید که آیا سیاوش

 

پسند تو آمد؟ خردمند هست؟          از آواز به، یا به دیدن به است؟

 

بدو گفت سودابه: همتای شاه          ندیده است بر گاه، خورشید و ماه

چو فرزند تو کیست اندر جهان؟          چرا گفت باید سخن در نهان؟

 

سودابه به کاوس پیشنهاد کرد که همسری از میان دختران سراپرده شاهی برای سیاوش بجوید و شاه با این درخواست همداستان شد و فردا از سیاوش خواست تا به سراپرده رود و برای خود همسری بجوید؛ زیرا از ستاره‌شناسان و دانایان شنیده است که از فرزندان سیاوش یکی به پادشاهی خواهد رسید و دلاوریها و بزرگیهای فراوان نشان خواهد داد. سیاوش از پدر خواهش کرد که خود برای وی همسری بگزیند؛ زیرا من نمی‌خواهم با سودابه کاری داشته باشم و به شبستان او بروم:

ز گفت سیاوش، بخندید شاه          نه آگاه بُد ز آب در زیرِ کاه

 

گزینِ تو باید، بدو گفت زن          از او هیچ مندیش و از انجمن

سیاوش ز گفتار او شاد شد          نهانش از اندیشه آزاد شد

نهانی ز سودابه چاره‌گر         همی بود پیچان و خسته‌جگر

بدانست کان نیز گفتار اوست          همی زو بدرّید برتنâش پوست

 

شبی دیگر سپری شد و سودابه، دختران سراپرده شاهی را گرد آورد و برآراست و از هیربد خواست تا سیاوش را برای دیدار دختران به سراپرده بیاورد. سیاوش به آنجا آمد و سودابه او را بر تختی زرّین نشاند و دختران را یکی‌یکی به سیاوش نشان داد و گفت:

 

کسی کِت خوش آید از ایشان بگوی          نگه کن به بالا و دیدار و موی

 

سودابه، دختران را بازگردانید و خود با سیاوش بر تخت نشست و گفت :

 

از این خوبرویان به چشمِ خرد          نگه کن که با تو که اندر خورَد

سیاوش فروماند و پاسخ نداد          چنین آمدش بر دل پاک یاد

که گر بر دل پاک شیون کنم          به آید که از دشمنان زن کنم

 

چون سودابه، سکوتِ سیاوش را دید، خود پرده از چهره برگرفت و رخسار خندان و زیبای خود را به سیاوش نشان داد و به سیاوش ابراز عشق کرد:

بدو گفت: خورشید یا ماه نو         گر ایدون که بینند بر گاه نو

نباشد شگفت ار شود ماه، خوار          تو خورشید داری، خود اندر کنار

به سوگند پیمان کن اکنون یکی          ز گفتار من سر مپیچ اندکی

ز من هر چه خواهی، همه کام تو          برآید، نپیچم سر از دام تو

آن گاه بی‌شرمانه، سیاوش را در آغوش گرفت و بوسید:

رخانِ سیاوش، چو گُل شد ز شرم          بیاراست مژگان به خونابِ گرم

چنین گفت با دل که از راه دیو          مرا دور داراد گیهان خدیو

نه من با پدر بی‌وفایی کنم          نه با اهرمن آشنایی کنم

سیاوش، اندیشید که اگر با سودابه در این حالت، تندخویی کند، سودابه جادوگری و سخن‌چینی خواهد کرد و کاوس نیز سخنان او را درباره وی خواهد پذیرفت. پس با مهربانی و نرمی، سودابه و زیبایی او را ستود و او را در میان زیبایان بی‌همتا خواند و افزود که یکی از دختران خود را به همسری وی برگزیند، ولی خود با همه زیبایی، تنها شایسته همسری با کیکاوس است.

نمانی مگر نیمه ماه را          نشایی کسی را مگر شاه را

کنون دخترت بس که باشد مرا          نباید جز او، کس که باشد مرا

بر این باش و با شاه ایران بگوی          نگه کن که پاسخ بیابی از اوی

سرِ بانوانی و هم مهتری         من ایدون  گمانم که تو مادری

آن روز، سپری شد و چون شامگاه کاوس به دیدار سودابه شتافت، سودابه او را گفت که سیاوش یکی از دختران وی را پسندیده است و دیگران را خوار داشته است. کاوس شاد شد ولی سودابه که در نهان دل‌باخته سیاوش شده بود می‌اندیشید که اگر سیاوش درخواست ناروای او را نپذیرد، از او کینه‌جویی کند و وی را در چشم پدر خوار بسازد:

 

که گر او نیاید به فرمانِ من          روا دارم ار بگسلد جان من

بد و نیک و هر چاره کاندر جهان          کنم آشکارا و اندر نهان

بسازم گر او سر بپیچد ز من          کنم زو فغان بر سرِ انجمن

پس سودابه با سیاوش، از مهر شاه و بخششهای وی سخن گفت و افزود که شاه دختر مرا به همسری تو برگزیده است و از این پس ما به هم نزدیک‌تر هستیم:

به تو داد خواهد همی دخترم          نگه کن به روی و سر و افسرم

بهانه چه داری تو از مهر من؟          چه پیچی ز بالا و از چهر من؟

که من تا تو را دیده‌ام، مُرده‌ام          خروشان و جوشان و آزرده‌ام

همی روز روشن نبینم ز درد          بر آنم که خورشید شد لاژورد

کنون هفت سال است تا مهر من          همی خون چکاند بر این چهر من

یکی شاد کن در نهانی مرا          ببخشای روزِ جوانی مرا

و گر سر بپیچی ز فرمان من          نیاید دلت سوی پیمان من،

کنم بر تو این پادشاهی تباه          شود تیره روی تو بر چشمِ شاه

امّا سیاوش، مردِ بدکاری و گناه نبود و با پدر خویش بی‌وفایی نمی‌کرد:

سیاوش بدو گفت: هرگز مباد          که از بهرِ دل، من دهم سر به باد

چنین با پدر بی‌وفایی کنم          ز مردیّ و دانش، جدایی کنم

تو بانوی شاهی و خورشیدِ گاه          سزد کز تو ناید بدین سان گناه

 

سیاوش برخاست تا از پیش سودابه بیرون رود که سودابه در او آویخت و او را بوسید، امّا سیاوش به تندی از او دور شد و تسلیم خواست او نگردید و از سرای سودابه بیرون رفت و سودابه از بیم آنکه سیاوش راز او را فاش و وی را رسوا کند، خروشان، جامه‌های خویش را بر تن بدرید و رخ را خراشید و خروشید و سراپرده را پر از غوغا کرد و شاه به نزد او شتافت و سودابه، خروشان و گریان و موی‌کَنان، فریاد بر آورد که سیاوش به تخت من بر آمد و به من ابراز عشق و محبّت کرد و مرا در آغوش گرفت و تاج از سرم افکند و جامه‌هایم را درید و گفت:

 

که جز تو نخواهم کسی را ز بُن          جز اینت همی راند باید سخن

کاوس نگران و اندوهناک شد و:

 

به دل گفت: ار این راست گوید همی          وز این گونه، زشتی نجوید همی

سیاوخش را سر بباید برید          بدین سان بود بندِ بد را کلید

 

کاوس به تحقیق کار سیاوش و سودابه پرداخت و ایشان را فرا خواند و از آنان خواست تا به راستی با او سخن بگویند و از آنچه گذشته بود او را آگاه سازند. سیاوش به راستی و درستی، همه داستان خود را با پدر باز گفت و سودابه دروغهای گذشته را تکرار کرد و افزود که سیاوش به من ابراز عشق کرد و مرا در آغوش کشید و بوسید امّا من،

نکرد مش فرمان، همه مویِ من          بکَند و خراشیده شد رویِ من

و اینک نیز از شدّت آسیبی که سیاوش بر من وارد ساخته است، فرزندی را که در شکم داشتم، فرود افکنده‌ام و جهان پیش چشمم تیره و تار شده است.

کاوس سر گشته و سرگردان، بر آن شد تا خود، گناهکار را بشناسد. بنابراین نخست سر و دست و جامه‌های سیاوش را و آن گاه تن سودابه را بویید. از تن سودابه بوی گلاب و می و مشک می‌آمد و از این بویها در جامه‌های سیاوش نشانی نبود، پس دریافت که سودابه دروغ می‌گوید و در دل اندیشه کرد که سودابه را به کیفر این گناه بکشد، امّا هنوز سودابه را دوست می‌داشت و وفاداریها و همراهیهای سودابه را در روزهای سختی و رنج، به یاد می‌آورد: روزگاری که در هاماوران در بند شاه هاماوران بود و سودابه روز و شب از او پرستاری می‌کرد و اینکه هاماورانیان در صورت کشته شدن سودابه، بر او شورش خواهند کرد و گذشته از همه اینها، سودابه، مادر چند تن از فرزندان وی بود. پس، از کشتن سودابه خودداری کرد و سیاوش را به هشیاری و رای و دانش، پند داد و از او خواست که:

 

مکن یاد از این نیز و با کس، مگوی         نباید که گیرد سخن رنگ و بوی

 

چون سودابه دانست که کارها و سخنان او در دل کاوس، جایی نیافته است چاره‌ای دیگر کرد و دست به نیرنگی تازه زد و زنی، از خدمتگاران خود را که باردار بود، زر و سیم داد و او را واداشت که دارویی بخورد و دو بچه خویش را بیفکند و چون زن چنین کرد، سودابه آن نوزادان را در برگرفت و با فریاد و خروش و ناله، خود را به بیماری زد و آن کودکان مرده را به کاوس نشان داد و نالید که:

همی گفتمت کو چه کرد از بدی          به گفتار او، خیره، ایمن شدی

 

امّا کاوس باز هم بدین داستان بدگمان شد و :

همی گفت کاین را چه درمان کنم؟          نشاید که این، بر دل آسان کنم

پس فرمان داد تا ستاره‌شناسان را فرا خواندند و از آنان خواست تا دریابند که این فرزندان از سودابه‌اند یا نه. دانایان ستاره‌شناس یک هفته در این کار اندیشه کردند و در ستارگان نگریستند و سرانجام به کاوس گزارش دادند که :

دو کودک ز پشت کسی دیگرند          نه از پشت شاه و نه زین مادرند

و نشان مادر آن کودکان را نیز با کاوس گفتند و کاوس فرمان داد تا آن زن را یافتند و کشان‌کشان به نزد شاه آوردند و شاه از آن زن به خوشی و خشم پرسشها کرد، امّا زن، زبان به راستی نگشود و به هیچ وجه از آنچه کرده بود سخن نگفت. شاه سخنانی را که ستاره‌شناسان بدو گفته بودند با سودابه در میان نهاد و سودابه پاسخ داد که ستاره‌شناسان و دانایان از بیم سیاوش، چنین گفته‌اند و گریان و نالان، از بی‌گناهی خود و از گناهکاری سیاوش، سخن راند:

 

جز آن کو بفرماید، اخترشناس         چه گوید سخن؟ وز که جوید سپاس؟

سخن گر گرفتی چنین سرسری         بدان گیتی افکندم این داوری

ز دیده فزون زان ببارید آب          که بر دارد از رود نیل، آفتاب

امّا کاوس باز هم بدین سخنان آرام نیافت و از موبدان دل‌آگاه یاری جست که چگونه می‌تواند در میان این دو تن به داد، داوری کند و گناهکار را از بی‌گناه باز شناسد.

پس، ایرانیان کهن، آیینی داشتند که چون نمی‌توانستند گناهکار و بی‌گناه را از یکدیگر باز شناسند، از آنان می‌خواستند تا از آتش بگذرند و اگر کسی از درون آتش به سلامت پای بیرون می‌نهاد، می‌پنداشتند که او بی‌گناه است و آتش بر او سرد شده است. موبدان به کاوس پیشنهاد کردند که سودابه و سیاوش از آتش بگذرند تا آن کس که بی‌گناه است از آتش با سرافرازی رهایی یابد و این شیوه را «آیین سوگند» می‌خواندند:

مگر آتش ِ تیز پیدا کند          گنه‌کرده را زود رسوا کند

کاوس‌شاه، این داستان را با سودابه و سیاوش در میان نهاد. سودابه پاسخ آورد که فرزندان مرده من بهترین نشان بی‌گناهی من هستند؛ این سیاوش است که باید از آتش بگذرد. امّا سیاوش که از بی‌گناهی خود به نیکی آگاه بود پیشنهاد شاه را با خوشرویی پذیرفت و داوطلب گذشتن از آتش گشت و شاه را گفت:

 

اگر کوه آتش بود، بسپَرم          از این، نیک، خوار است اگر بگذرم

کاوس فرمان داد تا هیزم فراوان از دشت به شهر آوردند و دو کوه بلند از هیزم فراهم کردند و در میان آن دو کوه، راهی به اندازه گذر کردن چهار اسب‌سوار، از کنار یکدیگر، فراهم ساختند. پس شبی صد تن سوار از هر سو بر آن هیزمها آتش زدند و چون دود سیاهی که از بر افروختن آتش برمی‌خاست، فرو نشست و همه‌جا چون روز روشن گردید، سیاوش، به مانند سروی بلندبالا، با شادی و شادابی، که جامه‌ای سپید و چون برف پوشیده و بر اسبی سیاه سوار شده بود، به نزد پدر آمد:

رخ شاه‌کاوس پُر شرم بود          سخن گفتنتش با پسر نرم بود

سیاوش بدو گفت: اندُه مدار         کز این سان بود گردش روزگار

سری پر ز شرم و بهایی مراست          اگر بی گناهم، رهایی مراست

ور ایدون‌که، زین کار، هستم گناه          جهان‌آفرینم ندارد نگاه

به نیروی یزدان نیکی‌دهش          از این کوه آتش بیابم رهش

 

همه مردم که در گرداگرد آن کوه آتش، گرد آمده بودند بر سودابه نفرین می‌کردند و چشم از سیاوش بر نمی‌داشتند. سرانجام، سیاوش، بر اسب نشست و به درون کوه آتش شتافت:

 

سیاوش بر آن کوه آتش بتاخت          نشد تنگ‌دل، جنگ آتش بساخت

ز هر سو، زبانه همی برکشید          کسی خُود و اسب سیاوش ندید

 

همه، نگران و چشم به راه سیاوش بودند که ناگاه از همگان فریاد شادی برخاست و سیاوش به تندرستی از آتش بیرون آمد! و مردمان، با شگفتی دیدند که بر جامه سپید سیاوش، حتّی غباری از تیرگی و سیاهی ننشسته است و با خود گفتند اگر این آتش، آب بود جامه و تن سوار را می‌آلود، چگونه است که این جوان بی‌گناه از آتش گذر کرده است و بی‌هیچ آسیبی از آن بیرون آمده است؟!

 

چو بخشایش پاک‌یزدان بود          دَم آتش و آب، یکسان بود

 

مردم و سواران شادیها کردند و بر سیاوش زر و سیم و گوهر افشاندند و:

یکی شادمانی بُد، اندر جهان          میان کهان و میان مهان

همی داد مژده، یکی را دگر         که بخشود بر بی‌گنه، دادگر

امّا سودابه، از خشم، موی سر خود را می‌کند و می‌گریست و روی خود را می‌خراشید. سیاوش به نزد کیکاوس آمد و پدر، او را در آغوش گرفت و از او پوزشها خواست و سیاوش خدای بزرگ را سپاس گزارد که دشمنی سودابه را، بی‌اثر، ساخته است :

بدو گفت شاه: ای دلیر جوان!          که پاکیزه‌تخمی و روشن‌روان

خُنُک آن که از مادر پارسا          بزاید، شود بر جهان پادشا

 

کاوس، سه روز جشن و شادی آراست، و در روز چهارم سودابه را فرا خواند و سرزنشها کرد:

که بی‌شرمی و بدتنی کرده‌ای          فراوان دل من بیازرده‌ای

نشاید که باشی تو اندر زمین          جز آویختن نیست، پاداش این

به دُژخیم فرمود کاین را به کوی          به دار اندر آویز و بر تاب روی

سیاوش، که این داستان را دید، از شاه درخواست کرد که سودابه را ببخشد تا مگر پند و آیین پذیرد و به راه درست رود:

همی گفت با دل که بر دست شاه          گر ایدون‌که سودابه گردد تباه،

به فرجام کار، او پشیمان شود          ز من بیند آن غم، چو پیچان شود

بهانه همی جست از آن کار، شاه          بدان تا ببخشد گذشته‌گناه

سیاوخش را گفت: بخشیدمش          از آن پس که خون ریختن، دیدمش

سیاوش، پدر را سپاس گفت و از آن پس، کیکاوس با سودابه بار دیگر بر سر مهر آمد، ولی سودابه پیوسته می‌کوشید تا کاوس را با سیاوش دشمن سازد.

به گفتار او، شاه شد بدگمان          نکرد ایچ بر کس پدید آن زمان

به جامی که زهر افگند روزگار          از او نوش، خیره مکن خواستار

گفتار اندر آمدن افراسیاب به ایران

 

روزگار به آرامی سپری می‌شد که کارآگاهان برای کاوس خبر آوردند که افراسیاب عهد و پیمان و سوگند خود را شکسته است و با صد هزار سوار برگزیده شمشیرزن، به ایران تاخته است. کاوس بزرگان ایران را فرا خواند و:

 

بدیشان چنین گفت کافراسیاب          ز باد و ز آتش ز خاک و ز آب

همانا که یزدان نکردش سرشت          مگر خود سپهرش دگرگونه کِشت

که چندین به سوگند، پیمان کند         به خوبی زبان را گروگان کند،

چو گِرد آورد مردمِ جنگ‌جوی،          بتابد ز پیمان و سوگند، روی

سپه سازد و سازِ ایران کند         بسی زین بر و بوم، ویران کند

 

کاوس بر آن شد تا خود به رویارویی افراسیاب شتابد و با او به پیکار بپردازد، امّا سیاوش که از سودابه و گفت و گوهای پدر، در رنج بود، از پدر خواست تا او را به جنگ با افراسیاب بفرستد تا هم نام بجوید و هم از دست سودابه رهایی یابد.

 

به دل گفت: من سازم این رزمگاه         به چربی بگویم، بخواهم ز شاه،

مگر، کِم رهایی دهد دادگر         ز سودابه و گفت و گوی پدر

و دیگر کز این کار، نام آورم         چنان لشکری را به دام آورم

 

کاوس، با این پیشنهاد همداستان گشت و رستم را فرا خواند و سیاوش را با دوازده‌هزار سپاهی کارآمد، بدو سپرد و رستم را ستود که :

 

جهان ایمن از گُرز و شمشیر توست          سرماه، بر چرخ، در زیر توست

تهمتن بدو گفت: من بنده‌ام         سخن هر چه گویی نیوشنده‌ام

سیاوش پناه و روان من است         سر تاج او، آسمان من است

چو بشنید از او، آفرین کرد و گفت         که با جان پاکت، خرد باد جفت

 

سیاوش و لشکرش آماده رفتن شدند و کاوس، سپاه را سان دید و آن سپاه را بدرقه کرد و :

 

یکی آفرین کرد پُرمایه کی          که ای نامداران فرخنده‌پی!

مبادا بجز بخت، همراهتان          شود تیره، دیدار بدخواهتان

به نیک اختر و تندرستی، شدن          به پیروزی و شاد، بازآمدن

 

کاوس سیاوش را در آغوش گرفت و بدرود کرد و گویی می‌دانست که این آخرین دیدار آنهاست:

 

دو دیده پر از آب، کاوس‌شاه          همی بود یک روز با او به راه

سرانجام، مر یک دگر را کنار          گرفتند، هر دو چو ابر بهار

ز دیده همی خون فرو ریختند          به زاری خروشی برانگیختند

گواهی همی داد دل، بر شدن          که دیدار از آن پس، نخواهد بُدن

چنین است کردار گردنده دهر          گهی نوش یابی از او، گاه زهر

 

سیاوش و رستم، به زابلستان رفتند و پس از آنکه یک ماه به بزم و شادی نشستند و به شکار پرداختند، به نبرد با افراسیاب روی نهادند و تورانیان آگهی یافتند،

که آمد سپاهی و شاهی جوان          از ایران، گَوِ پیلتن، پهلوان

سپه‌کَش، چو رستم گَوِ پیلتن          به یک دست خنجر، به دیگر کفن

 

لشکر سیاوش، در دروازه شهر بلخ، با لشکریان توران درگیر شدند و پس از دو روز نبرد، بخشی از لشکر توران به سرداری «سپهرَم» را از ایران راندند و به گریز واداشتند و سیاوش و با لشکری پیروزمند، به شهر بلخ درآمد و نامه‌ای به پدر نوشت و بدو گزارش داد که اینک که دشمن را به مرزهای ایران و توران واپس رانده است، آیا از مرز بگذرد و به سُغد، که افراسیاب و لشکرش در آنجا هستند بتازد یا نه؟

 

به بلخ آمدم شاد و پیروزبخت          به فرّ جهاندارِ با تاج و تخت

کنون تا به جیحون سپاه من است          جهان زیر فرّ کلاه من است

به سُغد است با لشکر، افراسیاب          سپاه و سپهبد، بدان روی آب

گر ایدون‌که فرمان دهد شهریار          سپه بگذرانم، کنم کارزار

 

کاوس، از رسیدن مژده پیروزی سیاوش، شادی و سرافرازی بسیار نشان داد و به او پاسخ نوشت که لشکر را در همان جان نگه‌دار و در نبرد شتاب مکن، مگر آنکه افراسیاب بار دیگر از مرز ایران بگذرد:

 

تو را جاودان شادمان باد، دل          ز درد و بلا، گشته آزاد، دل

همیشه هنرمند بادا تنت         رسیده به کام آن دل روشنت

نباید پراگنده کردن سپاه          بپیمای روز و بیارای گاه

که آن ترک بدپیشه و ریمن است          که هم بد نژاد است و هم بد تن است

مکن هیچ بر جنگ جستن، شتاب         به جنگ تو آید، خود، افراسیاب

 

سیاوش از دریافت نامه پدر خشنود شد و لشکر را در بلخ نگاه داشت. از آن سو گرسیوَز، برادر افراسیاب که در این نبرد فرمانده سپاه توران بود، به نزد افراسیاب شتافت و او را از آمدن ایرانیان به بلخ و پیروزیهای آنان، آگاهی داد:

 

بگفت آن سخنهای ناباک و تلخ          که آمد سپهبد سیاوش، به بلخ

سپه‌کَش، چو رستم، سپه بی‌کران          بسی نامداران جنگاوران

به هر یک ز ما، بود پنجاه بیش          سرافراز با گُرزه گاومیش

پیاده، به کردار آتش بُدند          سپردار با تیر و ترکش بدند

 

افراسیاب، از دریافت گزارش شکست تورانیان از سیاوش، خشمگین شد و فرمان داد تا لشکری گران به یاری تورانیان فرستند.

گفتار اندر خواب دیدن افراسیاب

 

در همین روزگار، شبی، افراسیاب خوابی ترسناک دید و وحشت‌زده از خواب بیدار شد و فریاد زد و برخروشید و همه را بیدار ساخت و باز بی‌هوش گشت و همه بستگان و یاران خویش را نگران ساخت:

 

زمانی برآمد، چو آمد به هوش،          جهان دید با ناله و با خروش

نهادند شمع و برآمد به تخت          همی بود لرزان، به سان درخت

بپرسید گرسیوَز از نامجوی          که بگشای لب وآن شگفتی، بگوی

چنین گفت پُر مایه افراسیاب          که هرگز کسی این نبیند به خواب

 

در خواب، بیابانی را دیدم پر از مار و آسمان و زمین را تیره و تار و پر از عقابان مردم‌خوار؛ همه جا خشک و بی‌آب و علف بود و من و لشکرم در جایی سراپرده زده بودیم که ناگهان، بادی تند و توفانی پر از گرد و خاک، برخاست و خیمه‌ها و درفش مرا سرنگون ساخت و از هر سو، جویی از خون به راه افتاد و همه لشکریان من بریده‌سر، بر خاک افتادند و سواران ایرانی پیروزمند در آمدند و سر تورانیان را بر نیزه افراشتند و تخت پادشاهی مرا از آنِ خود ساختند و مرا دست بسته و بی‌کس و پیاده، به سوی کاوس راندند و در کنار کاوس، جوانی چهارده‌ساله نشسته بود که ناگاه از جای برخاست و خروشی چون ابر برآورد و با شمشیر خود مرا به دو نیم کرد و من از آن درد، فریادکنان و نالان از خواب پریدم و از هوش برفتم.

گرسیوز، شاه را دلداری داد و از او خواست تا خوابگزاران را فرا خواند و خواب خویش را با آنان در میان نهد. پس دانایان و موبدان ستاره‌شناس گِرد آمدند و شاه، آنان را زر و سیم فراوان داد و از ایشان خواست تا خواب او را گزارش کنند. موبدان در اندیشه شدند و گزارش آن خواب را یافتند و به نزد شاه شتافتند، امّا چون گزارش خواب خوش‌آیند افراسیاب نبود، نخست از شاه زینهار خواستند تا بر آنان خشم نگیرد، پس شاه آنان را زینهار داد:

 

به زنهار دادن زبان داد شاه          کز آن بد، از ایشان نبیند گناه

 

پس موبدی زبان‌آور خواب شاه را چنین گزارش داد:

«ای شاه‌افراسیاب! لشکری از ایران به توران خواهد تاخت که فرماندهی آن با شاهزاده‌ای ایرانی است به نام سیاوش. بسیاری از پهلوانان و جهان‌دیدگان ایرانی همراه او هستند و برآنند تا توران‌زمین را ویران و تباه سازند. اگر تو با سیاوش به جنگ بپردازی، همه جهان را به خون خواهی کشید و هیچ کس از مرگ رهایی نخواهد یافت و اگر تو او را بکشی، دیگر در توران پادشاه و تخت و تاجی نخواهد ماند و جهان را آشوب و آشفتگی فرا خواهد گرفت و ایرانیان به کین‌خواهی سیاوش برخواهند خاست، و تو اگر مرغ شوی و به آسمان پرواز کنی، از خشم آنان نخواهی گریخت و گرفتار کینه آنان خواهی شد و جان خواهی باخت».

 

از این سان گذر کرد خواهد سپهر          گهی پر ز خشم و گهی پر ز مهر

 

افراسیاب، چون سخنان ستاره‌شناسان را شنید، دست از جنگ با ایرانیان برداشت و پنهانی، برادر خود گرسیوز را گفت که اگر من به جنگ با سیاوش نشتابم و ایرانیان به نبرد با ما پیشدستی نکنند، نه سیاوش کشته می‌شود و نه من و همه فتنه‌ها فرو می‌نشیند. بنابراین به جای جنگ، آشتی می‌جویم و زر و سیم فراوان برای کاوس می‌فرستم و همان رود جیحون را مرز ایران و توران می‌شناسم.

 

مگر، این بلاها ز من بگذرد         از آب، این دو آتش فرو پژمرد

 

افراسیاب انجمنی از خردمندان و هوشیاران و کارآزمودگان درگاه خویش، بساخت و این اندیشه را با آنان در میان نهاد و گفت:

 

مرا سیر شد دل ز جنگ و بدی          همی جُست خواهم ره ایزدی

کنون دانش و داد یاد آوریم         به جای غم و رنج، داد آوریم

برآساید از ما، زمانی، جهان         نباید که مرگ آید از ناگهان

گر ایدون که باشید همداستان          فرستم به رستم یکی داستان

دَرِ آشتی با سیاووش نیز          بجویم، فرستم بی‌اندازه چیز

همگان، با این اندیشه همداستانی کردند و افراسیاب به گرسیوز فرمان داد تا با دویست سوار و هدیه‌های بی‌شمار چون گنج و ارمغانها و اسبان آراسته بسیار و شمشیرهایی با نیامهای نقره و تاج و تخت گوهرآذین و دویست غلام و کنیزک و گستردنیها و پوشیدنیهای بی‌مانند، به نزد رستم و سیاوش برود و آشتی بجوید و همان مرزهای پیشین ایران و توران را مرز و سرزمین بشناسد و بگوید که:

 

ز یزدان بر آن گونه دارم امید          که آید درود و خُرام و نوید

به بخت تو آرام گیرد جهان          شود جنگ و ناخوبی، اندر نهان

 

گرسیوز آن هدیه‌های گرانبها را برگرفت و روی به ایران‌زمین نهاد و چون به کنار رود جیحون رسید، فرستاده‌ای به نزد سیاوش فرستاد تا سیاوش را از آمدن وی آگاه سازد و از آنجا به نام فرستاده افراسیاب به بلخ شتافت. سیاوش او را به درگاه خویش خواند و:

 

سیاوش ورا دید، بر پای خاست          بخندید بسیار و پوزش بخواست

ببوسید گرسیوز از دور، خاک         رخش پر ز شرم و دلش پر ز باک

سیاووش بنشاندش زیر تخت          از افراسیابش بپرسید سخت

 

گرسیوز هدیه‌های سیاوش و رستم را از چشم آنها گذرانید و:

 

کس اندازه نشناخت آن را، که چند     &nb می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 11:17 منتشر شده است

نظرات()

پادشاهی ضحاک هزار سال بود

بازدید: 889
هزار سال خواری و خفتگی دانایی و خردمندی، هزار سال کامروایی دیوان، هزار سال فرمانروایی بیگانگان بر ایران ‌زمین و هزار سال اسارت بانوان ایران در دام اژدها‌فش جادو...

 
هنر خوار شد، جادویی ارجمند    نِهان راستی، آشکارا گزند


دو خواهر جمشید، شهرناز و ارنواز سمبلی از این اسارت بودند، ضحاک این دو خواهر پاکیزه و پاکدامن را، 

بپروردشان  از  ره  جادویی
ندانست خود جز بد آموختن 
 

بیاموختشان  کژی  و  بدخویی
جز از کشتن و غارت و سوختن
 


و اما از خود ضحاک و مارهای دو کتفش بشنویم که باید هر روز مغز دو جوان خردمند و آزاده ایران‌زمین قربانی می‌شد تا انسان تاوان گرفتاری خویش در دام اهریمن را باز پس دهد.

چُنان بُد که هر شب دو مرد جوان
خورشگر  ببردی  به  ایوان  اوی 
بکُشتــی و  مغـزش  بپرداخـتــی 
  چه کِهتر، چه از تخمۀ پهلوان
همی ساختی راه درمان اوی
مران اَژدها را خورش ساختی




دو مرد پاک‌رای و پارسا از کشور ضحاک، اَرمایل پاکدین و گرمایل پیش‌بین، در اندیشه شدند تا چاره‌ای بسازند و و راهی برای نجات جوانان بیابند، پس در نقش خوالیگر[1] به دربار ضحاک رفتند و با مهارتی که داشتند توانستند خورش‌خانه ضحاک را به دست بگیرند. چاره آنان این بود که از دو جوانی که هر روز برای مارهای ضحاک می‌آوردند، یکی را نجات دهند.

از آن دو یکی را بپرداختند[2]
برون کرد مغز سر گوسفند
یکی را به جان داد زنهار[3]و گفت
  جزین چاره‌یی نیز نشناختند
بیامیخت با مغز آن ارجمند
نگر تا بداری سر اندر نهفت




به این ترتیب، اَرمایل و گرمایل هر ماه سی جوان را از مرگ می‌رهاندند و هنگامی که تعداد آنها به دویست نفر می‌رسید، به آنها تعدادی بز و میش می‌دادند و آنها را راهی صحرا می‌کردند.

کنون کُرد از آن تخمه دارد نژاد    کز آباد ناید به دل بَرش یاد
 

گفتار اندر خواب دیدن ضحاک
هنگامی که تنها چهل سال به پایان پادشاهی ضحاک باقی مانده بود، شبی در خواب دید سه مرد جنگاور و فرهمند که دو نفر از آنها مِهتر و فرد کوچک‌تر در میان آنها ایستاده بود، به جنگ نزد ضحاک تاختند و با گرزه گاوسر بر سرش کوفتند. 

یکایک همین گُرد کهتر بسال
بدان ره دو دستش ببستی چو سنگ
همی تاختی تا دماوند کوه
  ز سر تا به پایش کشیدی دوال[4]
نهادی به گردن برش پالهنگ[5]
کَشان و دوان از پس اندر گروه




ضحاک بیدادگر، از هول این خواب گویی جگرش دریده شد. فردای آن شب، موبدان را از هر جای کشور گرد آورد تا خواب شوم ضحاک را تعبیر کنند.

لب موبدان خشک و رخساره تَر    زمان پر زگفتار یک با دگر


 موبدان می‌اندیشیدند که اگر به ضحاک حقیقت را بگویند، جانشان را بی‌بها از دست خواهند داد و اگر پادشاه سخن درست را از آنها نشنود باز هم باید از جانشان دست بشویند. روز چهارم با نهیب ضحاک، یکی از موبدان که مردی بینادل و خردمند به نام «زیرک» بود، گام پیش نهاد و گفت:

بدو گفت پردخته کن سر ز باد
اگر بارۀ[6] آهنینی به پای 
کسی را بود زین سپس تخت تو
کجا نام او آفریدون بود
  که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
سپهرت بساید، نمانی به جای
به خاک اندر آرد سر بخت تو
زمین را سپهر همایون بود





موبد دانا، دلیل کینه‌توزی فریدون را چنین یاد می‌کند:

برآید به دست تو هوش[7] پدرش    از آن درد گردد پر از کینه سرش
 

و اینگونه بود که ضحاک از راز نابودی خویش به دست فریدون آگاه شد و در پی آن برآمد تا با سودای فرمانروایی خویش بر سرنوشت چیره شود، پس در جستجوی نشانِ فریدون، درگرداگرد جهان به جستجو برآمد.
می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 11:14 منتشر شده است
نظرات()

ماجرای ضحاک و کاوه آهنگر

بازدید: 708

ماجراي ضحاك و كاوه آهنگر

 

ضحاك پس از گذشت سالها جنايت چاره اي مي انديشد و تصميم مي گيرد كه از مردم سندي دال بر عدالتخواهيش بگيرد. تا پادشاهيش استوار شود .

بزرگان هر كشور و منطقه اي را نزد خود فرا مي خواند و به آنها اينگونه مي گويد : اي خردمندان بزرگوار همه مي دانيد كه من دشمني مخفي دارم و من دشمن خود را كوچك نمي شمارم. بايد لشكري بزرگتر از آنچه دارم فراهم كنم و شما نيز بايد در اينكار مرا ياري دهيد. بايد استشهادي بنويسيد كه من بعنوان پادشاه شما كاري جز خير انجام نداده ام و سخني جز حقيقت بر زبان نراندم و جز به عدالت رفتار نكرده ام .

از ترس ضحاك همه با او هم صدا گشتند و چه پير و چه جوان به آن سند دروغين گواهي دادند .

همان لحظه صداي دادخواهي از درگاره شاه به گوش رسيد.ضحاك تصور كرد چه موقعيتي بهتر از اين كه به شكايت رعيتش شخصا رسيدگي كند و جماعت لطف او را ببينند تا به مهري كه به شهادتنامه نهاده اند مطمئن شوند . بنابراين  آن فرد ستم ديده را نزد خود فراخواند و او را در كنار مردان درباري نشاند. ضحاك با چهره اي عبوس از او پرسيد: به ما بگو كه چه كسي بر تو ستم كرده است.

 

مرد با دو دست بر سر خود زد و با صداي بلند شروع به سخن گفتن كرد. اي شاها ،  اسم من كاوه است و براي دادخواهي اينجا آمدم . مرد آهنگر بي آزاري هستم و مرتب از طرف شاه بلا برسرمان مي بارد. بايد مشخص شود كه تو شاه هستي يا اژدها ؟ اگر تو پادشاه هفت سرزمين هستي چرا تمام رنج و سختي هايت فقط براي ما هست كه در كنار تو هستيم و مردم ديگر ولايات را در اين ستم ها، شريك نمي كني؟

طبق چه حساب و كتابي نوبت به من رسيده كه بايد هر بار مغز فرزندان من خوراك مارهاي تو گردند ؟

 

ضحاك كه در آن مجلس، به فكر تهيه گواهي بر عدالتش بود از اين سخن ها شگفتزده شد. دستور داد تا فرزند آن مرد را به او بازگردانند و سعي كرد دل مرد را بدست آورد تا نمايشي از عطوفت ضحاك باشد . سپس به كاوه اجازه داد كه به عدالت شاه گواهي دهد و او هم زير آن سند عدالت را امضاء كند .

در حقيقت ضحاك به كاوه لطف بزرگي كرده بود اما وقتي كاوه آن سند را خواند و امضاي بزرگان كشور را در زير آن ديد ، فرياد برآورد : اي هواداران ديو ، كه ترسي از خداي بزرگ در دل نداريد . همه ي شما در دوزخ جاي داريد كه دل به گرو حرفهاي اين مرد سپرده ايد .

در حاليكه از خشم مي لرزيد از جايش بلند شد و گواهينامه را پاره كرد و زير پايش لگدمال كرد. سپس دست فرزند عزيزش را گرفت و از بارگاه ضحاك خارج شد .

 

 

درباريان ضحاك را مدح و ستايش كردند و گفتند : اي شاه شاهان ، چرا در نزد تو  اين كاوه ياوه گو بخودش اجازه داد كه خودش را هم رده شما بداند و با صداي بلند اين چنين غصبناك صحبت كند و سندي را كه ما براي وفاداري به تو نوشتيم ، پاره كند و از فرمان تو سرپيچي كند ؟

 

ضحاك پاسخ داد: اين عجيب است ولي بايد آنرا باور كنيد ، هنگاميكه كاوه داخل شد و صداي او را شنيدم، گويا بين من او درست به اندازه  كوهي از آهن فاصله بود و آنگاه كه با دو دست آنگونه به سرش زد وحشت عجيبي در دلم احساس كردم . نمي دانم از اين پس چه ممكن است رخ دهد كه كسي از راز روزگار با خبر نيست.

 

 

طغيان كاوه

 

وقتي كاوه از درگاه بيرون آمد مردم كوچه و بازار دور او جمع شدند، كاوه فرياد برآورد و مردم را به سوي عدالت و داد خواهي فرا خواند . او چرم آهنگري را از تنش در آورد و آنرا بر سر نيزه كرد . در ميان جمعيت شور و غوغاي برپا شد.

كاوه خروشان و نيزه بدست به راه افتاد و مي گفت : اي خداپرستان ، چه كسي هوادار فريدون است و مي خواهد از ظلم ضحاك رهايي يابد . بياييد، به نزد فريدون رويم و در سايه فر و شكوه او به مبارزه با دشمن خدا برويم

گويا فرياد كاوه مردم را به خود آورد و جمعيت مردم را به حركت درآورد. و گروه زيادي به او ملحق شدند .رفتند و رفتند تا به جايي كه فريدون بود رسيدند .

 

 

 

 

 

عزم فريدون براي جنگ

 

 زماني كه پيشواي تازه به درگاه آمد مردم از دور او را ديدند و غوغاي شادي بپا شد .هنگامي كه فريدون آن پوست را بر نيزه ديد آن را به فال نيك گرفت . او آن چرم را با ديباي روم تزيين كرد و آنرا با گوهر و طلا آراسته كرد و آن را بعنوان پرچم و درفش بالاي سر خود نصب كرد و آن پرچم را درفش كاوياني ناميد.

بعد از فريدون هم هر كس به تخت شاهي مي نشست بر آن چرم بي ارزش، گوهر هاي بيشتري اضافه كرد و آنچنان شد كه در شب تيره همچو خورشيد مي درخشيد و اينگونه بود كه اختر كاوياني شد.

 

وقتي فريدون شرايط را اينگونه ديد فهميد كه واژگوني ضحاك نزديك است او تاج بر سرش گذاشت و با ارده اي مصمم نزد مادرش فرانك رفت و گفت : كه من بايد بسوي كارزار بروم ،براي پيروزيمان دعا كن . از هر خير و شري به خدا پناه ببر و به او متوسل شو .

 

اشك از چشمان فرانك سرازير مي شود و گفت : اي خداي جهان، عزيز خودم را به تو سپردم . هر گزند و بدي را از او دور كن و جهان را از نادانان خالي و تهي گردان .

 

فريدون با سرعت تصميم به حركت گرفت و از آنچه در دلش مي گذشت به كسي سخن نگفت . فريدون دو بردار بنام كيانوش و پرمايه داشتند كه از او بزرگتر بودند . به آنها گفت : اي دليران ، گردش روزگار با بهروزي ما همراه خواهد بود و تاج و تخت به ما بر خواهد گشت . تمامي آهنگران ماهر را گرد بياوريد تا گرزي مخصوص برايم بسازند.

 

برادران بلافاصله به سراغ آهنگران رفتند و هر آنكس كه در اين حرفه شهرتي داشت نزد فريدون آوردند .

فريدون پرگار به دست گرفت و آن گرزي كه مورد نظرش بود بر روي زمين رسم كرد ، گرزي كه سرش همانند سر گاوميش بود .

 

بلافاصله آهنگران دست بكار شدند و زماني كه كار ساخت آن تمام شد آنرا نزد فريدون آموردند . آن گرز چنان صيقل داده شده بود كه چون خورشيد مي درخشيد .

 

فريدون از تلاش آهنگران رضايت كامل داشت و به آنها جامه و طلا هديه داد . و به آنها نويد داد كه آن هنگام كه ضحاك را به خاك كشاندم ، حرمت شما را باز خواهم گرداند و در  جهان عدل و داد را گسترش خواهيم داد .

می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 11:14 منتشر شده است
نظرات()

جنگ فریدون با ضحاک

بازدید: 2401

رفتن فريدون به جنگ ضحاك

بدين ترتيب فريدون با تصميم جدي براي انتقام گرفتن و خونخواهي پدرش عازم جنگ شد.

روزي كه او براه افتاد روز ششم از ماه شمسي بود. سپاه بزرگي را فراهم كرد و توشه سپاه را گاوميشان پيشاپيش سپاه مي بردند. دو برادرش برمايه و كتايون كه بزرگتر از او بودند دوشادوش او حركت مي كردند .

يدين ترتيب فريدون و سپاهش با سري پر از كينه و دلي سرشار از دادخواهي مانند باد راه مي سپردند.

فريدون انبوه مردم را پست سر خود دارد ولي مي داند كه نياز به دعاي خير مردان خدا دارد چون كه حريف او دست پرورده ابليس است و جز با نيروي ايمان و دعاي پاكان نمي توان با او مقابله كرد

شبانگاه  به منزلگاه خداپرستان رسيد ، براي احترام به نزدشان رفت و بر ايشان درود و سلام فرستاد . وقتي كه شب تاريكتر شد از آن جايگاه پريروئي كه موهاي سياه او تا به پاي او مي رسد بسوي فريدون آمد و در پنهان به او رموز افسون و جادو را آموخت تا بتواند افسونهاي ضحاك را باطل كند و موانع را از پيش پا بردارد.

فريدون دانست كه اين فرشته كه به او باطل كردن افسون ضحاك را آموخته به دعاي پاكان از عالم غيب بوده است و  بيهوده نبوده است .

 

 

 

فريدون و سپاهيانش در دامنه كوهي براي استراحت متوقف شدند و آشپزها غذا را آماده كردند . هنگامي كه فريدون غذايش را خورد، خوابش مي گيرد .

از آنطرف دو بردار او كه بخت بلند بردارشان فريدون را ديدند ديو حسد به جانشان مي افتد و تصميم به از بين بردن فريدون مي گيرند. در حاليكه كمي از شب گذشته بود و فريدون در پايين كوه خواب بود ، به بالاي كوه مي روند و سنگي از كوه كنده و پايين مي اندازند تا بر سر برادر خوابشان بخورد و او را از بين ببرد .

اما به فرمان خدا صداي غلتيدن سنگ مرد خوابيده را بيدار كرد و فريدون با افسوني كه آموخته بود سنگ غلطان را در جايش متوقف كرد و ديگر حتي ذره اي تكان نخورد.

 بلافاصله بلند شد و سپاه را بحركت در آورد و كار زشت برادران را هم به رويشان نياورد.

 

 

 

سپاه فريدون به نزديك رود اروند يا همان دجله رسيدند . فريدون براي نگهبانان رود پيام مي فرستد كه كشتي ها را به اين طرف آب بياورند تا سپاه از رودخانه عبور كنند . اما نگهبانان در برابر فرمان فريدون سر فرود نياوردند و تسليم نشدند  و پاسخ دادند كه شاه جهان ، ضحاك ، به ما امر كرده تا جواز عبوري با مهر من نديدي حتي به يك پشه هم اجازه عبور ندهيم .

وفتي فريدون اين سخنان را شنيد بسيار خشمگين شد و ترسي از آن رود خروشان در دلش راه نداد و در حاليكه سوار بر  اسب بود به آب زد و عمق آب بحدي بود كه زين اسب در آب فرو رفت و بدنبال او بقيه يارانش هم به آب زدند .

وقتي به خشكي رسيدند با دلي پر از كينه به سمت بيت المقدس براه افتادند. بيت المقدس در زبان پهلوي _ گنگ دژ هوخت ، ناميده مي شد . 

آنها تاختند تا به آن شهر رسيدند . از فاصله يك مايلي فريدون كاخي ديد سر به افلاك كشيده و دانست كه اينجا مكان آن اژدها است . فريدون دانست كه اگر تامل كند  از عظمت كاخ و زيادي نگهبانان يارانش ضعف خواهند يافت بنابراين بلافاصله حمله را آغاز كرد .

فريدون پيشاپيش سپاه است و عنان اسب را رها مي كند و دست بر گرز مي برد .گويي كه آتشي در مقابل نگهبانان روئيد .با گرز آهنين آنچنان بر فرق دشمن مي كوبد كه ديگر نگهباني در بارگاره ضحاك باقي نمي ماند زيرا يا كشته شدند و يا فرار كردند .

فريدون خدا را شكر كرد . آن جوان كم سن داخل قصر شد . فريدون نشان سلطنتي ضحاك را از به پايين كشيد . و با آن گرز گران بر سر هر كسي كه به طرف او مي آمد مي كوبيد .و بر آن جادوگران ديو سرشت كه در بارگاه بودند ،با گرز بر سرشان كوبيد . و بر تخت ضحاك جادوگر نشست .

 

 

 

 

ملاقات دختران جمشيد

 

فريدون و سپاهش به هر طرف كاخ رفتند ولي نشاني از ضحاك نيافتند . فريدون دختران جمشيد را در شبستان ضحاك پافت . دستور داد تا آنها را تطهير كنند و روح و روان آنها را كه دست پرورده بت پرستان بود  از آلودگي هاي پاك كرد .

بعد از آن دختران جمشيد كه كه قطرات اشك از چشمان چو نرگسشان بر گونه هايشان روان بود  با فريدون سخن گفتند . تو كه هستي ؟ از كدام نژادي كه اين چنين به  جايگاه ضحاك ستمكار قدم گذاشته اي ؟ كسي را نديديم كه جرات كند و به فكر تاج و تخت ضحاك بيافتد ؟

فريدون مي گويد : اين تخت براي كسي تا ابد نمي ماند . من پسر آبتين هستم كه توسط ضحاك كشته شد و من به خونخواهي پدرم آمدم . آمده ام كه با اين گرز گاو شكل بر سر ضحاك بكوبم و به او هيچ رحمي نخواهم كرد .

 

ارنواز كه اين سخنان را شنيد به ياد خواب ضحاك افتاد و دلش شاد شد ، پرسيد: آيا تو فريدون هستي ؟ كه زندگي ضحاك با دستان تو به اتمام مي رسد ؟

دو خواهر خود را معرفي كردند كه دختران جمشيد هستند و از ترس جانشان مجبور بودند در كنار ضحاك بمانند .

 

فريدون گفت اگر خدا بخواهد ريشه اين اژدها را از بين خواهم برد و جهان را از وجوش پاك خواهم كرد و شما بايد به من بگوييد كه او را كجا مي توانم بيابم ؟

 

آن زيبارويان پاسخ دادند:  مگر مي توان سر او را از تنش جدا كرد ؟ او سر هزاران بي گناه را از تن جدا كرد و حالا از غضب روزگار هراسان است .فال گويان پيش بيني كرده بودند و مي دانست كه كسي او را از تخت پايين مي كشد . دلي آشفته از اين خبر داشت و خونها ريخته است تا مگر فال اخترشناسان به حقيقت نپيوندد. او سوي هندوستان رفته است تا جادويي جديد بيابد حال ديگر زمان بازگشتش فرا رسيده است چون در هيج جا آرام و قرار ندارد .

می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 11:12 منتشر شده است
نظرات()

فريدون و پيشكار ضحاك

بازدید: 1479

فريدون و پيشكار ضحاك

 

ضحاك پيشكاري به نام كندرو داشت كه در زمان غيبت ضحاك با دلسوزي حافظ تاج و تخت و كاح ضحاك بود . كندور وقتي به كاخ آمد ، در ايوان كاخ، مردي بلند قامت با سيماي تابناك و تاج بر سر ديد كه بر روي تخت نشسته است در يك سمتش شهرناز و در دست ديگرش ارنواز در كنارش بودند .

بدون پريشاني و بدون اينكه سوالي بپرسد در حاليكه تعظيم مي كرد ، شاه جديد را ستايش كرد ، اي شهريار هميشه زنده  باشي كه شايسته و سزاوار شاهنشهي هستي . تو پادشاه هفت اقليم هستي و مردم جهان بنده هاي تو هستند .

 

فريدون كندرو را نزد خود خواند و كندور گفتني ها و رازها را براي فريدون بازگو كرد.

فريدون به او دستور مي دهد كه نوازندگان را فرا بخواند و سفره اي را بگستراند و وسايل عيش و طرب را فراهم كند و كساني را كه سزاوار حضور در بزم او هستند و با عقل و دانش خويش غبار را از دلش مي زدايند به اين مهماني دعوت كند .

و آن مرد دورو همانطور كه فريدون به او دستور داده بود ، عمل كرد و بزمي شاهانه ترتيب داد .

 

 

 

ملاقات كندور با ضحاك

بامداد روز بعد كندور از كاخ بيرون آمد و با اسب به سوي ضحاك شتافت . و هنگاميكه به ضحاك رسيد هر آنچه ديده و شنيده بود برايش بازگو كرد . به ضحاك گفت : اي شاه گردن كشان ، گويا بخت از تو برگشته است و نشانه آن اين است كه سه مرد با لشكري از كشوري ديگر به اينجا تاختند . يكي از آنها از بقيه كوچكتر است ولي فر و نشان كياني دارد و گرزي به اندازه كوه بدست دارد . با اسب به ايوان شاه وارد شد و بر تخت شاهي نشست. تمام طلسم هاي تو را باطل كرد و  مرداني كه در كاخ تو بودند با ضربه گرز او به سرشان از پاي در آمدند.

 

با آنكه خبري به اين تلخي به ضحاك مي رسد گويا نمي خواهد واقعيت را قبول كند و در پاسخ مي گويد : شايد آنها مهمان باشند و نبايد به دل بد راه دارد .

كندور كه زبوني شاه را مي بيند لحنش تندتر مي شود و مي گويد،  آيا مهمان با گرز گاوي شكل مي آيد و با زور به كاخ و حرمسرا مي رود و بر تختت مي نشيند و حرمت صاحبخانه را نگه نمي دارد ؟

ضحاك گفت: اينقدر گله نكن كه مهمان بي رودربايستي قدمش مبارك است.

كندرو كه ضحاك را اينقدر زبون مي يابد ، آداب شاهي را كنار مي گذارد مي گويد: اگر او مهمان است با شبستان تو چه كار دارد كه با دختران جمشيد هم صحبت شده  و آن دو بانوي ماه روي عزيز و دلخواه تو ، همواره در كنار او يند.

 

ضحاك از شنيدن اين سخنان همچون كرگدن بر آشفته شد و شروع به دشنام و ناسزا به كندور كرد و گفت : تو ديگر در سراي من جايي نداري و از اين به بعد پيشكارم نخواهي بود.

كندور به او پاسخ داد: من هم همچين گماني را دارم. تو كه از آن تاج و تخت بهره اي نداري چگونه مي خواهي به من منصب پيشكاري  بدهي ؟ چرا چاره اي نمي انديشي؟

 

 

 

 

حمله ضحاك به فريدون

 

ضحاك از گفته هاي كندرو خونش به جوش آمد و دستور داد تا زين بر اسبهاي تيزرو نهادند . و با سپاهي عظيم از جنگاوران از بيراه به سمت كاخ رفت و آنرا محاصره كرد.

وقتي سپاه فريدون از اين موضوع آگاه شدند به آن بيراه رفتند و در آن جاي تنگ با سپاه دشمن درگير شدند . همه مردم كه از ستم ضحاك دل خوني داشتند به لشكر فريدون پيوستند و از بامها سنگ بر دشمن مي ريختند .

 ضحاك كه اين جنگ را بي حاصل مي پندارد تصور مي كند كه كشتن فريدون قيام مردم را در هم خواهد شكست . پس تنها به سمت كاخش تاخت و با كمند بر بام كاخ رفت . او سراسر بدنش را با لباسي آهنين پوشانده بود و كلاه خودي بر سر داشت بطوريكه كسي او را نمي شناخت.

ضحاك كه دل به گرو كمك دو زيباروي خود دارد وقتي وارد كاخ مي شود چشمش به شهرناز مي افتد كه در كنار فريدون نشسته و از ضحاك بدگويي مي كند آتش حسد آنچنان در وجودش شعله ور شد كه ديگر در غم تاج و تخت نيست و ترسي از جان باختن ندارد . دريافت كه اين تقدير خدايي است .  خنجر را از نيام كشيد و بدون آنكه رويش را نشان بدهد و خودش را معرفي كند به شهرناز حمله مي كند ولي قبل از اينكه آسيب به شهرناز برسد ، فريدون همچون باد با گرز گران خود بر سرش مي كوبد بطوريكه كلاه خود ضحاك خرد مي شود

فريدون خواست ضربه نهايي را وارد كند كه از سروش ندا برآمد ، نزن، كه زمان مرگش فرا نرسيده است . هم اكنون كه شكست خورده  دست و پايش را محكم به مانند سنگ ببند و او را به جايي ببر  كه دو كوه نزديك هم واقع است . و در آنجا او را به بند بكش .

فريدون چون آن ندا را شنيد بلافاصله ضحاك را با چرمي از شير چنان بست كه هيچ كسي قدرت گشودنش را نداشت.

فريدون بر تخت نشست  دستور داد كه جار بزنند و اعلان كنند .

 كسي نبايد كه سلاحي در داخل شهر با خود داشته باشد . سپاهيان و اهل صنعت هر كدام براي ما محترمند . آن ديو پليد در بند است و ديگر نگراني وجود ندارد . شاد و خرم باشيد و با اطمينان و آسايش خاطر به كار و حرفه خود بپردازيد.

 

ضحاك در بند

 

بعد از آن بزرگان شهر كساني كه شهرت و مقامي داشتند نزد فريدون رفتند و هديه اي پيشكش كردند و سر به فرمان او نهادند .

فريدون با هر كسي مناسب با شانش برخورد كرد و آنها را نصيحت كرد و گفت : آينده ي سرزمين شما روشن است . خداوند پاك مرا از كوه البرز برانگيخت تا اينكه جهان از شر ضحاك رهايي يابد  .

من اكنون فرمانرواي تمام جهانيان هستم و شايسته نيست كه در يكجا بطور دائم ساكن شوم . بايد به همه جا سركشي كنم وگرنه در اين جا مي ماندم و سالها در كنار شما بودم

 

صداي طبل حركت به گوش رسيد . مردم شهر غمگين بودند زيرا  فريدون مدت كوتاهي در كنارشان بود آنها چشم به دروازه كاخ دوختند ، تا ضحاك را بيرون آوردند و آنطور كه مستحق بود در بند كشيده شده بود .

لشكر پشت سر هم بي وقفه از شهر خارج مي شد و ضحاك را با دستاني بسته بر پشت چهار پايي با خفت از شهر بيرون بردند.

 

اينقدر راندند تا به كوه رسيدند . فريدون خواست ضحاك را از بين ببرد كه دوباره همان ندا و سروش  به گوشش رسيد كه با ملايمت به او گفت : بدون سپاهيان و به تنهايي ، ضحاك را تا كوه دماوند ببرد .

فريدون بسرعت ضحاك را به كوه دماوند برد و در آنجا به بندش كشيد. جايي تنگ انتخاب كرد و با ميخ هاي بزرگ و سنگين او را در ميان آن سنگها چهارميخ كرد

می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 11:11 منتشر شده است
نظرات()

پادشاهی فریدون پانصدسال بود

بازدید: 677

پادشاهی فریدون پانصدسال بود

پادشاهی فریدون پادشاهی فریدون به پانصد سال می رسد . در این زمان بدیها از بین رفت و همه به آیین ایزدی روآوردند . وقتی فرانک ازپیروزی فریدون و از بین رفتن ضحاک با خبر شد سروتن شست و به نزد داور جهان شکرگزاری کرد و یکهفته تمام به مردم مستمند مال میبخشید تا جایی که دیگر تهیدستی نیافت سپس بزرگان را در جشنی جمع کرد ودر گنجها گشود و همه را برای فریدون فرستاد. وقتی فریدون پنجاه ساله شد سه فرزند داشت که دوتای آنها از شهرناز و یکی از ارنواز بود.فریدون یکی از بزرگان را که جندل نام داشت پیش خواند و گفت سه دختر که شایسته فرزندان من باشند پیدا کن . سه خواهر زیبارو از نژاد شاهان که هرسه یک شکل و یک قیافه و قابل شناسایی از هم نباشند. جندل به تحقیق پرداخت و بسیار گشت تا به پادشاه یمن رسید. او سه دختر داشت با همان نشانیها که فریدون خواسته بود. پس به نزد او رفت و پس از ثنا و ستایش از دخترانش خواستگاری کرد. پادشاه یمن ناراحت شد و با خود گفت : من نباید فوری جواب دهم . این دختران از رازهای من آگاهند و از نیک و بد من باخبرند پس به مشورت با نزدیکانش پرداخت و گفت:اگر قبول کنم آنوقت دلم رضا نیست و نگرانم اگر نپذیرم ممکن است فریدون بر من خشم گیرد پس چه باید کرد؟ مشاوران گفتند نباید تو از هر بادی از جا بجنبی و ما غلام حلقه به گوش فریدون نیستیم و از او نمی ترسیم . اگر میخواهی قبول کن وگرنه ردش کن و چیزهایی بخواه که نتواند برآورد. شاه یمن به جندل گفت : اگر فریدون چنین میخواهد من حرفی ندارم ولی باید سه پسر او را ببینم و سپس دخترانم را به ایشان سپارم. جندل تخت ببوسید و به سوی فریدون بازگشت و ماجرا را گفت. فریدون پسران را فراخواند و موضوع را در میان گذاشت وگفت : باید به نزد او روید و خود را خوب نشان دهید پس پندهایم را بشنوید چون شاه یمن ژرف اندیش است و گنج و سپاهیان بسیار دارد شما نباید خود را زبون نشان دهید. او در روز اول بزمی میسازد و شما را مهمان می کند و دختران را که مثل یکدیگرند را می آورد . دختر کوچک جلوی همه است و بزرگتر آخر ایستاده و میانی هم وسط است . دختر کوچکتر را پیش پسر بزرگتر می نشاند و دختر بزرگتر را پیش پسر کوچکتر و وسطی هم پیش پسر میانی است بعد شاه یمن می پرسد که کدامیک از اینها بزرگتر و کدامیک کوچکترند ؟ شما بگویید :آن برترین کوچکتر است و شایسته نیست پیش پسر بزرگتر نشیند و وسطی هم در میان است . پسران سخنان فریدون را شنیدند و به نزد شاه یمن رفتند . پادشاه یمن به گرمی از آنان استقبال کرد و درست همانطور که فریدون گفته بود دختران را نزد آنها آورد و از آنها پرسید کدام بزرگتر و کدام کوچکترند ؟ پاسخ دادند. شاه یمن متعجب شد ولی چاره ای نداشت و پذیرفت. جشنی گرفتند و شراب نوشیدند و زیر درخت گل جایشان را پهن کرد .اما بعد به فکر حیله افتاد . جادویی کرد که سرما و باد گزنده ای بوجود آمد تا بدینسان آنها را بکشد. پسران فریدون از سرما از خواب پریدند ولی به خاطر فر ایزدی و عقل و مردانگی که داشتند جادو و سرما در آنها اثر نکرد .وقتی خورشید سر زد شاه نزدشان آمد و آنها را زنده یافت و فهمید که جادو و افسون به کار نمی آید پس در گنجها گشود و وبزرگان را دعوت کرد و دخترانش را به پسران فریدون سپرد و با خود گفت: از فریدون به من بدی نرسید . بدی از خودم بود که هر سه فرزندم دختر شدند و پسر ندارم . کسی که دختر ندارد خوش شانس است . پس نزد موبدان رفت و گفت ماه باید با شاه جفت شود. بار دخترانش را بست و آنها را با مال و خواسته زیاد فرستاد . وقتی فریدون از بازگشت آنها باخبر شد تصمیم گرفت پسرانش را بیازماید پس خود را بسان اژدهایی درآورد و جلووی آنها را گرفت. پسر بزرگ خود را هماورد اژدها ندید و گریخت. پسر دوم کمانی پراند و فرار کرد اما پسر کوچکتر خروشید و تیر از نیام کشید و نامش را گفت وسپس گفت از برابر ما دور شو تو چون پلنگی هستی که نزد شیران آمده باشد اگر نام فریدون را شنیده باشی با ما چنین نمیکنی چون ما فرزندان اوییم .فریدون ناپدید شد وسپس پدروار به پیشواز پسران آمد. پسران کرنش نمودند و بوسه بر خاک دادند و پدر آنها را به کاخ برد و جایگاه ویژه دادو گفت : آن اژدهای خشمگین من بودم که خواستم شما را بیازمایم و بعد پسران را چنین نام نهاد :تو که بزرگتر هستی نامت سلم باد که تو از کام نهنگ نجات یافتی و در زمان فرار درنگ نکردی و کسی که اندیشه نکند دیوانه است نه دلیر . پسر دوم که ابتدا دلیری کرد تور نامید و پسری که هم سریع و هم با فکر است و میانه رو و دلیر و هشیار است را ایرج نام نهاد . و بعد نام زن سلم را آرزو و زن تور را آزاده و زن ایرج را سهی خواند . بعد از آن طالع پسران را دید .طالع سلم مشتری با کمان بود و طالع تور خورشید سعد بود و طالع ایرج ماه بود . از طالع چنین فهمید که جنگی در پیش است و طالع ایرج را آشفته یافت و بسیار نگران شد . فریدون تصمیم گرفت کشور را بین پسران تقسیم کند پس روم و خاور را به سلم داد و توران و چین را به تور داد و ایران و دشت سواران و نیزه وران را به ایرج داد. و هر پسری به سمت کشور خود روان شد و ایرج هم نزد پدر ماند. روزگاری دراز گذشت و فریدون عاقل مردی سالخورده شده بود . سلم با خود فکر می کرد که بخشش پدر منصفانه نبوده است چون تخت شاهی را به پسر کوچکتر سپرده است پس دلش پراز کینه شد و به نزد برادرش تور پیام فرستاد و از این بی عدالتی سخن گفت و او را هم تحریک کرد . تور هم آشفته شد و با او همدلی کرد و گفت: او ما را در جوانی فریب داد وگرنه ما نمی پذیرفتیم .پس پیکی نزد فریدون فرستادند و از بی انصافیش سخن راندند و تهدید کردند که لشکریان را به جنگ او خواهند آورد . فریدون از سخنان فرزندانش رنجید . کسی کو برادر فروشد به خاک سزد گر نخوانندش از آب پاک فریدون موضوع را با ایرج در میان نهاد . ایرج گفت: من نزد برادران می روم از خشم برحذر می دارم و به راهشان می آورم. بدو گفت شاه ای خردمند پور برادر همی رزم جوید تو سور به هر حال قرار شد ایرج به نزد آنان رفته و با مدارا آنها را به راه آورد و فریدون هم نامه ای به آنان نوشت و نصیحتشان کرد و گفت برادرتان در مهر و محبت پیشقدم شده است و چند روزی مهمان شماست با او مهمان نواز باشید. وقتی ایرج به نزد برادران رسید از اندیشه شوم آنان با خبر نبود . سلم و تور وقتی روی پر محبت ایرج را دیدند چهره گشودند و از هیبت لشکریان او ترسیدند پس سلم به تور گفت اگر او را نکشیم بی شک پادشاهی به او خواهد رسید . روز بعد تور به ایرج گفت: تو از ما کوچکتری پس چرا باید تو شاه ایران باشی؟ ایرج پاسخ داد:من نه ایران و نه چین و نه خاور را می خواهم. اگر زمانه چند صباحی ما را بالا برده ولی نباید فراموش کرد که عاقبت همه ما خاک است پس تمام تاج و تخت از آن شما باد با من کینه جویی نکنید. تور از سخنان او سر در نیاورد و نمی خواست آشتی جوید پس کرسی زر به دست گرفت و بر سر ایرج کوبید. برادر زینهار خواست و گفت : ترس از خدا و شرم از پدر نداری؟ خون من دامنت را می گیرد. به خون برادر چه بندی کمر چه سوزی دل پیر گشته پدر جهان خواستی یافتی خون مریز مکن با جهاندار یزدان ستیز ولی تور گوش نداد و خنجر بیرون کشید و او را کشت و سر از تنش جدا نمود. وقتی زمان بازگشت ایرج رسید پدرش مهیای استقبال او شد و همه جا را آذین بسته بود .ناگاه دید سواری سیاه پوش با تابوت زرینی می آید. با آه و ناله نزد فریدون آمد و شرح ماجرا بگفت. فریدون از اسب به زمین افتاد و جامه چاک کرد و خاک بر سر ریخت و نور چشمانش زائل شد. سپاهیان داغدار به همراه شاه به سوی باغ ایرج سرنهادند .فریدون شروع به راز و نیاز با خدا کرد و گفت : خدایا فقط آنقدر امان یابم تا فرزند ایرج را ببینم که به کینخواهی او کمر بسته است . مدتی گذشت و شاه به شبستان ایرج رفت و به ماه رویانی که در آنجا بودند نگریست . دختری به نام ماه آفرید بود که ایرج او را خیلی دوست داشت و اتفاقا کنیزک از ایرج باردار بود. وقتی زمان وضع حمل رسید دختری بدنیا آمد. فریدون او را با شادی و ناز بپرورد تا زمانیکه هنگام شوهرکردنش شد پس پشنگ برادرزاده اش را به ازدواج دختر ایرج درآورد. بعد از نه ماه دختر ایرج پسری بدنیا آورد . فریدون شاد شد گویی ایرج زنده شده است. به درگاه خداوند لابه کرد که کاش می توانستم او را ببینم. خداوند درخواستش را پذیرفت و نور به چشمانش آمد. پسر را منوچهرنامید و به مرور هنرهای شاهان را به او یاد داد و او را صاحب تاج و تخت کیانی کرد.جشنی گرفت و بسیاری از بزرگان ازجمله قارن کاوگان و گرشاسپ و سام نریمان و قباد و کشواد را دعوت کرد . به سلم و تور خبر دادند که پادشاه جدیدی به تخت نشسته است . آن دو هراسان شدند و قاصدی نزد فریدون فرستادند و پوزش طلبیدند که گرچه گناه ما بزرگ است ولی تقصیر از ما نیست و جهل بر ما چیره شده بود . اگر منوچهر را نزد ما فرستی در خدمت اوییم و وقتی برومند شد تاج و تخت را به او می سپاریم. فریدون وقتی سخنان پیک را شنید گفت: کنون چون از ایرج بپرداختید بخون منوچهر بر ساختید شما او را نخواهید دید مگر به همراه سپاهیانش به سپهداری قارن و در پشت سپاه او شاپور و در یکدست شیدسب و در طرف دیگر شاه تلیمان و سرو یمن که همگی به خونخواهی ایرج می آیند به همراهی سام نریمان و گرشاسپ جم . فرستاده به سوی سلم و تور رفت و ماجرا را باز گفت . سلم و تور اندیشیدند و تصمیم گرفتند مهیای کارزار شوند .از چین و خاور سپاهیانی آماده کردند و به سوی ایران حرکت نمودند. به فریدون خبر رسید که لشکریان سلم و تور به جیحون رسیده اند پس به منوچهر گفت که به هامون سپاه روانه کند و او را به شکیبایی و هوش و خرد نصیحت کرد . دو سپاه در برابر هم قرار گرفتند. از لشکر خروش برخاست و اسپان به تاخت پرداختند و طبلهای جنگی زده شد . سپاهیان سراپا آهنین به کینخواهی ایرج رفتند. منوچهر چپ لشکر را به گرشاسپ داد و راست را به سام سپرد و خودش با سرو در قلب سپاه بود. طلایه دار سپاه قباد و پشتیبان لشکر گرد تلیمان نژاد بود. تور به قباد گفت به منوچهر بگو: ای شاه نونوار بی پدر ایرج دختر داشت و تو پسر دختر اویی و شاهی سزاوار تو نیست. قباد پیام را نزد منوچهر برد . منوچهر خندید و گفت : چنین سخنی جز از شخص ابلهی نباید باشد . اکنون که جنگ آغاز شود نژاد و گوهر من آشکار می شود و من کین پدر را از او می گیرم. سپیده دم جنگ آغاز شد و بیابان چون دریای خون شده بود. پهلوانی بود به نام شیروی دلیر و جویای نام و طوری می جنگید که لشکریان منوچهر به ستوه آمده بودند . وقتی قارن او را دید شمشیر کشید اما شیروی نیزه ای به سوی او پراند و او را زخمی کرد . سام وقتی این وضع رادید به جنگ او رفت اما او گرزی بر سر سام زد و او بی هوش شد. شیروی به جلوی سپاهیان آمد و به منوچهر گفت که گرشاسپ اگر به جنگ من آید جوشنش را از خون لاله گون می کنم. گرشاسپ به سوی او رفت و گرز گران بر سر او کوفت تو گفتی اصلا شیرویی از مادر زاده نشده باشد پس دلیران توران به گرشاسپ حمله بردند و او همه را تارومار کرد. تور و سلم که این وضع را دیدند آشفته شدند و تصمیم گرفتند شبیخون بزنند. شب وقتی خبر به منوچهر رسید که دشمن حمله کرده سپاه را یکسره به قارن سپرد و خود با سی هزار مرد جنگی به کمینگاه رفت. تور با صدهزار سپاهی آمد و به جنگ با قارن پرداخت درحالیکه گرم جنگ بودند منوچهر از کمینگاه درآمد و سپاهیان تور از دو طرف به محاصره درآمدند و تور دانست پایان کارش فرارسیده است. قصد فرار کرد اما منوچهر نیزه ای به پشت او زد و از زین او را به زمین کشید و سر از تنش جدانمود . سپس سر تور را همراه شرح فتحش برای فریدون فرستاد و قول سر سلم را هم داد. خبر مرگ تور به سلم رسید و او ناراحت و هراسان تصمیم گرفت به قلعه ای که در عقب قرار داشت برود . منوچهر فهمید و گفت اگر سلم عقب نشینی کند دژ الانان را آرامگاهش می سازم . قارن به منوچهر گفت : اگر سپاهی گران به من سپاری دژ را تسخیر می کنم ولی باید درفش شاه و انگشتر تور با من باشد تا حیله ای بسازم . منوچهر پذیرفت. پس قارن با شش هزار مرد جنگی شبانه روانه شد . وقتی به نزدیک دژ رسید سپاه را به شیروی سپرد و گفت : من ناشناس پیش دژبان میروم ومهر انگشتری را نشان می دهم و اگر بتوانم داخل شوم همه کارها درست می شود پس هر وقت من خروشیدم به سوی دژ حمله آورید. قارن به دژبان گفت : از نزد تور آمده ام او به من گفت که نزدت بیایم و در نیک و بد یارت باشم و همراهیت کنم .وقتی دژبان مهر انگشتر را دید در را گشود . شبانگاه قارن درفش را برافراخت و خروشید و سپاهیانش به دژ حمله کردند و چون خورشید برآمد از دژ و دژبان خبری نبود . قارن به نزد منوچهر بازگشت و شرح ماجرا را بازگفت .منوچهر با آفرین کرد و سپس گفت : تو که رفتی لشکریانی به سر کردگی کاکوی نبیره ضحاک به تاخت آمدند و چند تن از دلیران را کشتند . قارن گفت هم اکنون چاره ای خواهیم ساخت . اما منوچهر گفت: تو خسته ای این کار را به من سپار . نبرد شدید شده بود در این بین کاکوی غریو برآورد و منوچهر نیز تیر از نیام برکشید وبه جنگ پرداختند . کاکوی ضربه ای به کمربند شاه زد و زره را تا کمربند او را برید .منوچهر هم ضربه ای بر گردنش زد که جوشنش چاک چاک شد . بدینسان تا نیمروز جنگیدند .منوچهر چنگ در کمر بند کاکوی برد و با شمشیر سینه اش را چاک داد . وقتی او کشته شد سلم از ترس تا دریا عقب نشینی کرد اما در آنجا کشتی نیافت .سپاهیان منوچهر به آنها رسیدند و دوباره جنگ آغاز شد . منوچهر به سوی سلم رفت و تیغی به سینه و گردنش زد و تنش را به دو نیم کرد و بعد سرش را به نیزه کردند .لشکریان سلم پراکنده شدند و بزرگی را فرستادند تا واسطه شود . او گفت: ما گروهی چارپادار و کشاورزیم و کاری به کسی نداریم . ما را به زور به این رزمگاه آوردند و اکنون در خدمت تو هستیم . منوچهر گفت من به هدفم رسیدم و دیگر قصد جنگ ندارم پس شما هم تن از جنگ بشویید و به خانه و آبادی خود بروید. منوچهر پیکی به سوی فریدون فرستاد و سر سلم را به همراه شرح جنگ ب ه او تسلیم کرد . وقتی با لشکریان به نزد فریدون رسید فریدون به پیشوازش آمد و به کاخ رفتند . فریدون به دنبال سام فرستاد و به او گفت : سالیان زیادی از عمر من سپری شده و چیزی از آن نمانده است پس نبیره خود را به تو می سپارم تو یاور او باش پس دست منوچهر را گرفت و به دست سام داد. شیروی هم به دستور منوچهر با غنائم جنگی آمده بود . پس شاه مالها را به لشکریان بخشید وبعد با دست خود تاج برسر منوچهر نهاد و پند و اندرزهای بسیاری به او داد . بعد از آن فریدون کم کم رو به پژمردگی گذارد و هر زمان سر سه فرزندش را در برابرش می گذاشت و می گریست تا اینکه عمرش سرآمد. منوچهر طبق آئین شاهان دخمه ای ساخت پر از زر سرخ و لاژورد و فریدون را در آن قرار دادند و تا یکهفته همه مردم سوگوار بودند. خنک آنک ازو نیکویی یادگار بماند اگر بنده گر شهریار پادشاهی منوچهر پادشاهی منوچهر صد و بیست سال بود . بعد از گذشت یک هفته از ماتم و سوگ در روز هشتم منوچهر در حالیکه تاج شاهی بر سر داشت بر تخت شاهی نشست و تمام جادو و افسونها را یکسره در هم شکست و جهان سراسر عدل و داد شد . پهلوانان به او درود فرستادند و جهان پهلوان سام برخاست و گفت : پادشاها از تو همه عدل و از ما پسندیدن است پس دلت شادمان باد که جداندرجد شاه ایران تویی . چون تو با شمشیرت زمین را از آلودگان شستی حالا دیگر نوبت ماست که کمر به خدمت بندیم . نیاکان من همه پهلوانان بودند از گرشاسپ تا نیرم همه جنگجو و سپهدار بودند . حالا ما گوش به فرمان شاه و آماده جنگ با بدخواهان هستیم.

می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 11:10 منتشر شده است
نظرات()

از تولد پدر تا تولد پسر(زال و رستم)

بازدید: 14057

داستان به دنیا آمدن زال

سام نریمان،امیر زابل و سرآمد پهلوانان ایران، فرزندی نداشت  از این رو خاطرش اندوهگین بود .سرانجام زن زیبارویی از او باردار شد و کودکی نیک چهره به دنیا آورد. اما کودک هر چند سرخ روی بود و سیاه چشم و خوش سیما ولی موی سر و رویش همه چون برف سفید بود. مادرش اندوهناک شد . کسی از اطرافیان سام جرات نداشتند تا این خبر را به او  بدهند و بگوید که تو را پسری آماده است که موی سرش چون پیران سپید است. دایه کودک که زنی دلیر بود سرانجام بیم را به یک سو گذاشت و نزد سام آمد و گفت:" ای خداوند مژده با که تو را فرزندی آمده نیک چهره و تندرست که چون آفتاب می درخشد . تنها موی سر و رویش سفید است.(بیماری آلبینیسم ، بیماری ارثی که علت آن فقداان رنگدانه های ملانین می باشد) نصیب تو از این جهان چنین بود.شادی باید کرد و غم نباید خورد " سام چون سخن دایه را شنید از تخت به زیر آمد و به سراپرده کودک رفت . کودکی دید سرخ روی و تابان که موی پیران داشت. آزرده شد و روی به آسمان کرد و گفت " ای دادار پاک ، چه گناه کردم که مرا فرزند سفید موی دادی ؟اکنون اگر بزرگان بپرسند این کودک با چشمان سیاه و موهای سفید چیست ؟ من چه بگویم ؟ و از شرم چگونه سر برآورم؟"سام اندکی بعد فرمان داد تا کودک را از مادر بگریند و او را به پای کوه البرز ببرند.

سیمرغ که در بالای کوه لانه داشت هنگام جستجوی غذا برای جوجه هایش زال را دید که گریه می کند .نزد زال رفت و مهر او در دل سیمرغ نشست. زال را نزد جوجه هایش برد تا آن را بزرگ کند.آن کودک رشد کرد و مردی قوی هیکل و رشید شد و کاروانها که از آن کوه گذر می کردند آن جوان برومند را می دیدند و آواز او به سام رسید.

 

خواب دیدن سام نریمان ،زال را

 شبی سام خواب دید که کسی به نزد او می آید  می گوید فرزندش زنده است سام از خواب بیدار می شود و موبدان را صدا می زند و خواب خود را برای آنها شرح می دهد و تعیبر آن را از موبدان می خواهد. موبدان او را سرزنش می کنند و می گویند همه بچه های خود را بزرگ می کنند ولی تو ناسپاسی کردی و او را رها کردی . از خدا بخشش بطلب تا شاید خدا از این کار تو درگذرد. سام غمگین میشود و دوباره خواب را می بیند که او را سرزنش می کنند .

سام به کوه البرز می رود سیمرغ خبر دار می شود و نزد زال می رود و می گوید که پدرت برای بردن تو آمده است حق است که من تو را بردارم و آهسته در زمین نزد او بگذارم . زال ناراحت شد و گفت من از پیش تو نمی روم ،تو مرا بزرگ کردی ، مانند پدر و مادر با من مهربان بودی  . وقتی سیمرغ حرف زال را شنید ناراحت شد ، با خرمندی به او پاسخ داد . من سه پر خود را به تو می دهم هر موقع به من احتیاج داشتی آنها را بسوزان سریع خود را خواهم رساند . دوری تو برای من هم سخت است ولی تو انسانی و باید با انسانها زندگی کنی و پرواز کرد و زال را نزد پدر برد.

 

آگاه شدن منوچهر از کار سام و زال زر

منوچهر از کار سام و زال آگاه شد .

 وقتی زال را دید منجمان را صدا زد و طالع او را پرسید . منجمان پاسخ دادند: که طالع او بسیار درخشان است و گفتند از او همیشه به مملکت خوبی خواهد رسید و پناه کشور و شاه خواهند بود.

 

پادشاهی دادن سام زال را

وقتی سام از نزد منوچهر بطرف زابل آمد و به بزرگان گفت :که زال پسر من است وجانشین من. از بی خردی او را از خودم دور کردم و اکنون به کمک خداوند دوباره او را به دست آوردم پس به فرمان شاه می خواهم به گرگساران و مازندران بروم این پسر را به شما می سپارم که او را خوب تربیت کنید و همه فنون را به او بیاموزید .

به زال رو کرد و گفت :تو سخت بزرگ شده ای لازم است که بسیار استراحت کنی و هرطور که دلت می خواهد زندگی کنی با دوستان خودت راحت باش و تمام گنجهای من از آن توست . باید از هر فنون چیزی بیاموزی ،زال نگران شد گفت : من نمی توانم بدون تو زندگی کنم و تنهایی برای من سخت است .

سام او رابوسید و گفتک سخن برای تو دیگر بس است تو راحت باش و خودش برای ماموریت به راه افتاد . زال تا چند منزل پدر را بدرقه کرد و سام او را بوسید و روانه خانه کرد. زال همه موبدان را جمع کرد و مرتب نزد آنان ستاره شناسی و دیگر فنون را یاد می گرفت و آنقدر با نبرد آزموده شد که مرد و زن به او آفرین گفتند . بعد به ورزش ،شکار و گردش پرداخت و به هندوستان و چین رفت و به کابل رسید.

 

 

آمدن زال نزد مهراب کابلی

 روزی زال در یک مرغزار چادر زد که برحسب تصادف مهراب که خود دلاور بود به نزدیک چادر زال خیمه داشت و بنزد زال رفت و با هم به معاشرت پرداختند زال از معاشرت با مهراب او راپسندید .مهراب او را به خانه اش دعوت کرد ولی زال نپذیرفت. بزرگان وقتی که مهراب و زال را در گفتگو دیدند از زندگی مهراب و دختر زیبا او برای زال تعریف کردند . زال دختر را ندیده عاشق شد .

 

 

عاشق شدن زال بر رودابه

مهراب بعد از چند روز گردش زمانیکه به خانه برگشت ماجرا زال را برای همسرش تعریف کرد . رودابه زمانیکه تعریف پدرش از زال را شنید عاشق زال شد و مایل بود تا او را ببیند .

 

 

رفتن کنیزان رودابه به نزدیک زال

 بایکی از ندیمان که مورد اطمینانش بود رازش را گفت . کنیزان رودابه لباسهای شکار پوشیدند و نزدیک رودخانه رفتند و شروع به تفریح و خنده کردند انواع گلها را می چیدند . زال از دیدن آنها تعجب کرد و پرسید اینها چه کسانی هستند نزدیک ما آمده و این طور بی پروا گل می چینند و به هر طرف می روند . همراهان گفتند که این زنان ندیمه های رودابه هستند .زال خوشحال شد و یک مرغ را در هوا با تیر زد و به یکی گفت که برو آن مرغ را بیاور و به آن ندیمه بده و از رودابه پرس و جو کن و ندیمه های رودابه را پیش زال آوردند و بعد هرچه از رودابه می دانستند برای زال شرح دادند . زال از تعارف آنها گفت فکر نمی کنم دختری مثل رودابه وجود داشته باشد چطور می توانم پیش رودابه بروم که میل دارم او همسر من باشد.ندیمه ها گفتند هر نوع چاره باشد ما به جا می آوریم ، تو نزدیک برج بیا و او تورا با طناب و حلقه به بالا بکشد و سپس روی ماه او را خواهی دید . این گونه زال را وسوسه کردند.

 

بازگشتن کنیزان نزد رودابه

 ندیمان نزد رودابه برگشتند و آنچه از زال دیده بودند برای او شرح دادن ،از دلاوری و زیایی و فرهنگ او را بسیار گفتند رودابه خیلی خوشحال شد و به زال پیغام داد که به بارگاه بیاید وندیمه ها پیغام را بردند و زال آماده دیدار رودابه شد.

 

 

رفتن زال به نزد رودابه

 وقتی که شب شد و همه جا ساکت  زال سوار اسب به طرف کاخ رودابه به راه افتاد .زال و رودابه همدیگر را پسندیدند. زال رودابه را دید و گفت گرچه ازدواج من و تو مشکل است و سام مخالفت خواهد کرد ولی من جز تو با کسی پیوند زناشویی نخواهم بست.

رال زدن زال با موبدان در کار رودابه

صبح بزرگان  و دلیران به به دیدار زال رفتند .زال عشق خود را به رودابه را برای آنها شرح داد و دراین باره با آنها مشورت کرد چاره کارا پرسید؟آنها گفتند که اظهار نظر بسیار مشکل است این نه میل سام است و نه خواست منوچهر. مهراب نوه ضحاک است و از نژاد دیو است این شدنی نیست مگر اینکه به سام نامه بنویسی و از او پرسش کنی.

 

نامه فرستادن زال سوی سام و احوال نمودن

زال نامه نویسی را صدا کرد و یک نامه به سام نوشت.

سام وقتی نامه را خواند به فکر فرو رفت که این کار شدنی نیست ،هرچه بیشتر فکر کرد نتوانست تصمیم بگیرد ،پس از خدا کمک خواست تا او را راهنما باشد.

 

رای زدن سام با موبدان در کار زال

سام ستاره شناسان را پیش خود خواند و از آنها خواست طالع زال را چه می بینند . انها به سام مژده دادند که طالع او بسیار نوید است و از او پسری به دنیا می آید که همه دیوها را دربند می کشد و باعث سربلندی ایران زمین می شود و جنگ را با دشمنان ایران پیشه می کند. همیشه در خدمت سربلندی ایران در خدمت شایان خواهد بود.

 وقتی سام نظر ستاره شناسان را شنید نامه ای به زال نوشت و گفت اسوده خاطر باش . قولی که به تو دادم را عملی خواهم کرد ولی از تو می خواهم در مورد این موضوع با کسی صحبت نکنی تا من به نزد تو بیایم . سام همه دیوان را با زنجیر بسته با غنائم بسیاربه دربار منوچهر فرستاد.

آگاه شدن سمیندخت از شیفتگی رودابه و زال

زال پس از دریافت نامه سام ،نامه ای با رودابه نوشت که پدرش راضی است و همراه با هدایای بساری نزد رودابه فرستاد. فرستاده زال تمام آنها را نزد رودابه برد هنگامیکه خروج از قصر سیندخت او را دید و پرید تو کیستی اینجا چه می کنی ؟ زن گفت من پارچه فروش هستم و برای رودابه پارچه آورده ام سیندخت باور نکرد و را را بسیار کتک زد و نزد رودابه برد. و از رودابه پرسید این زن کیست.رودابه تمام ماجرا را برای مادرش تعریف کرد اول ناراحت شسد و سپس از تعریف هایی که از زال شنیده بود به این پیوند خوشحال شد.به رودابه سفارش کرد که در این مورد به کسی چیزی نگوید تا خود به فکر چاره ای بیافتد.

آگاه شدن مهراب از کار دخترش

یک روز که مهراب از کار بیرون برگشته بود سیندخت را آشفته دید و علت ان را جویا شد سیندخت گفت زال فرزند سام عاشق رودابه شده است و از عاقبت این عشق می ترسد . مهراب با شنیدن این حرف شمشیر خود را برداشت تا رودابه را بکشد .اما سیندخت او را آرام کرد و گفت که سام از این حرف خبر دارد و راضی است.

آگاه شدن منوچهر از کار زال و رودابه و آزمودن زال

وقتی نامه به منوچهر رسید با دانایان و ستاره شناسان دستور داد تا سرانجام زال و رودابه وی را آگاه کنند . سه روز گذشت  و سرانجام خرم و شادمان باز آمدند که از ستاره ها پیداست که سرانجام این پیوند خشنودی شهریار است ازاین دو ، فرزندی خواهد آمد که دل شیر . نیروی پیل خواهد داشت و پی دشمنان ایران را از بخ خواهد کند.منوچهر از شادی شکفته شد و از موبدان و خردمندان خواست تا زال را بیازمیاند. پس از امتحان زال او را آفرین خواندند و دل شهریار به گفتار آنها شاد شد.

پاسخ نامه سام از منوچهر

نامه ای به سام فرستاد. وقتی که سام نامه شاه را خواند خوشحال شد و به مهراب نامه نوشت و گفت که زال به دیدن شاه رفته بود و جواب شاه مثبت است. مهراب از پیام سام خوشخال و منتظر زال و سام همه جاشادی و یرور برپا بود.

رسیدن سام به نزد زال

زال و دوستانش که به سوی سام می رفتند . سام در بین را به پیشواز آنها رفت و زال را بوسید و از حال او پرسید و زال انچه در نزد منوچهر براو گذشته بود شرح داد.زال گفت ای پهلوان که جهان هیچ وقت از  تو خالی نباشد اکنون حاضرم که هرکاری تو بگوئی انجام دهم و گوش به فرمان تو هستم سام فهمید که منظور رفتن به نزد رودابه است،پس فورا به طرف خانه حرکت کردند و غنائم بسیار از هر نوع متاع تهیه کرده و براسب و به فیل و شتر بار کردند. نزدیک مهراب به کابلستان فرستادند که سراسر زابل و کابل در جشن بود . و به آئین ایرانیان زال و رودابه باهم پیمان زناشوئی بستند.

وقتی سام به دیدن رودابه رفت از آن همه زیبایی متعجب شد و به دستور مهراب در یک تخت زرین زال و رودابه را نشاندند و سه هفته تمام جشن بود. سپس سام به  طرف زابل برگشت و یک هفته زال بیشتر نزد مهراب و سیندخت ماند سپس زال به همراه آنها به زابل آمدند و یک هفته هم در زابل جشن و سرور برپا بود پس از آن سام به طرف گرگساران رهسپار شد و شاهی زابل را به زال سپرد.

سام ، زال و رودابه را تاج بر سر نهاد و سپس رهسپار مازنداران شد.

گفتار اندر زادن رستم

چندی از پیوند زال و رودابه نگذشته بود که رودابه بارور گردید .هر روز چهره اش زردتر و اندامش فربه تر می شد ،تا آنکه زمان زادن فرارسید . از درد به خود می پیچید. گویی آهن در درون داشت و یا به سنگ آگنده بود. (رستم ماکروزم بوده است)کوشش پزشکان سود نکرد و سرانجام یک روز رودابه از درد بی خود شد و از هوش رفت . همه پریشان شدند و خبر به زال بردند زال با دیده پر اشک به بالین رودابه آمد و همه را نالان و گریان دید . ناگهان پرسیمرغ را به یاد آورد و شادشد  و به سیندخت مادر رودابه مژده چاره داد . گفت تا آتش افروختند و اندکی از پر سیمرغ را برآتش گذاشت. در همان آن هوا تیره شد و سیمرغ از آسمان فرود آمد.زال غم خود را با وی در میان گذاشت. سیمرغ گفت:" چه غم و اندوه است و چرا شیرمردی چون تو باید اشک در چشمانش جاری باشد ؟باید شادمان باشی ،چه تو را فرزندی شیردل و نامجو خواهد آمد .اما برای آنکه فرزند بروند زاده شود باید ختجری آبگون آماده کنی (ضدعفونی کردن قبل از استفاده ) و پزشکی بینا دل و چیره دست را بخوانی. (تابيدن سر بچه مانور «ورسيون = version» ناميده مي‌شود انجام دهد)

آنگاه بگوئی رودابه را بباده مست کنند تا بیم و اندیشه از او دور شود و درد را نداند.(بی هوشی عمومی در عمل سزارین) سپس پزشک تهگاه مادر را بشکافت(برش عرضی در سزارین)و شیر بچه را از آن بیرون کشید. آنگاه تهیگاه را از نو بدوزد . تو گیاهی را که می گویم با مشک و شیر بکوب و در سایه خشک کن وبسای بر جای زخم بگذار و پر مرا نیز بر آن بکش .( گیاهان دارویی که امروزه نیز مصرف زیادی در جامعه در اکثربیماری هادارد. نكته‌ي ظريف اين دستور، توصيه به خشك كردن مرهم در سايه است تا خواص آن در اثر نور آفتاب و گرما از بين نرود،توصيه‌اي كه امروز هم در نگهداري داروها به قوت خود باقي‌ست،) آن دارو شفابخش است و پر من خجسته . رودابه به زودی از رنج خواهد رست . تو شاد باش و ترس و اندوه را از دل دور کن . "سیمرغ پری را از بال خود کند و به زال سپرد و به پرواز درآمد.زال سخنان سیمرغ همه را بکار برد و پزشک چیره دست هم آنگاه که سیندخت خون از دیده می ریخت کودکی تندرست و درشت اندام و بلند بالا از پعلوی رودابه بیرون کشیدو پس ازچند روزی که رودابه به هوش آمد از دیدن پسر بسیار شاد شد و فریاد زد برستم و نام او را رستم نهادند و در سراسر زابلستان و کابلستان به شادی زادن وی جشن آراستند و زر و گوهر ریختند و داد و دهش کردند. هنگامی که خبر به سام نریمان رسید نیای رستم از شادی پیام آور را غرق درم کرد.

 
می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 11:9 منتشر شده است
نظرات()

سیرغ و زال

بازدید: 653

سیمرغ و زال

 

سام نريمان، امير زابل و از پهلوانان سر آمد ايران زمين بود وليكن فرزندي نداشت .

سالها گذشت و خداوند به وي فرزندي داد . كودكي سفيد و سرخ و زيبا رو وليكن با موهاي سفيد همچون موهاي پيرمردان .

كسي جرات نمي كرد كه اين خبر را به سام برساند ، تا اينكه دايه كودك كه زني شيردل بود به نزد سام رفت و گفت : اين روز بر سام فرخنده باشد كه آنچه از خداوند  مي خواستي به تو عطا كرد . بيا و فرزندت را ببين كه تمامي اندام او زيبا است و هيچ زشتي در او نخواهي ديد ، تنها همانند آهو موي سفيد دارد . اي پهلوان بخت تو اينگونه بود و نبايد دلرا غمگين كني .

 

سام از تختش فرود آمد و بسوي نوزاد رفت . موهاي كودك همانند پيران سفيد بود . كسي تا حالا چنين چيزي نديده و نشنيده بود . پوست تنش سرخ و موهايش همچون برف بود .

وقتي فرزند را اينگونه ديد از جهان نااميد شد و از سرزنش ديگران ترسيد . روي به آسمان كرد و گفت : اي خداي بزرگ من چه گناهي مرتكب شده ام كه بچه اي همچون اهريمن با چشمان سياه و موهاي سفيد داده اي . اگر بزرگان از اين بچه بپرسند چه بگويم . همه بر من خواهند خنديد و با اين ننگ چگونه مي توانم در اين ديار زندگي كنم . اين كلمات را با خشم بر زبان آورد و از آنجا بيرون رفت .

 

 

 

دستور داد كه كودك را از آن سرزمين دور كنند . كودك را بدامن كوه البرز بردند ، همانجايي كه لانه سيمرغ در آن بود . كودك را آنجا رها كردند و برگشتند .

آن طفل بيچاره كه تفاوت سياه و سفيد را نمي دانست و پدرش او را از مهر محروم كرده بود مورد عنايت و توجه پرودگار قرار گرفت .

كودك شب و روز بدون پناه در آنجا بود و گاهي انگشت دستش را مي مكيد و زماني گريه مي كرد .

و زماني كه جوجه هاي سيمرغ گرسنه شدند ، سيمرغ به پرواز در آمد . كودكي شيرخوار بر زمين ديد كه جامه اي به تن نداشت و گرسنه بود و خاك زمين دايه او بود .

خداوند مهر كودك را بر دل سيمرغ انداخت و سيمرغ از خوردن بچه گذشت و از آسمان فرود آمد و او را نزد بچه هايش برد .

زمان زيادي گذشت و آن كودك، جواني برومند شد . كاروانيان گهگاهي جواني سفيد موي بر كوه و كمر مي ديدند . آوازه جوان در همه جهان پراكنده شد و اين خبر به گوش سام نريمان هم رسيد .

 

 

 

خواب ديدن سام

 

شبي سام خواب ديد كه از كشور هند، مردي با اسب تازي آمد و به او مژده داد كه فرزندش زنده است . سام بيدار شد و موبدان را فرا خواند و خوابش را گفت و نظر آنها را خواست : آيا ممكن است كه اين كودك از سرماي زمستان و گرماي تابستان جان سالم بدر برده باشد ؟

موبدان سام را سرزنش كردند و گفتند : اي پهلوان ، تو بر هديه پرودگار ناسپاسي كردي . همه حيوانات چه شير و پلنگ ، چه ماهي دريا ، فرزندانشان را با مهر بزرگ كردند و پروردگار را سپاس گفتند اما تو آن كودك بي گناه را بخاطر موي سپيدش از مهر خودت محروم كردي . بدان كه يزدان نگاهدار او بوده و آن كس كه پروردگار نگاهدارش باشد ، از سرما و گرما در امان خواهد بود . برو به درگاه خدا توبه كن و به جستجوي فرزندت باش .

 

سام تصميم گرفت فردا به سوي كوه البرز برود . آن شب دوباره در خواب ديد كه از كوه هند ، غلامي زيبارو با پرچمي و سپاهي پديدار شد . در دست چپش مردي موبد و درست راستش مردي خردمند بود . يكي از آن دو پيش سام آمد و به سردي با او سخن گفت كه : اي پهلوان ناپاك، آيا از خدا شرم نكردي كه مرغي دايه كودك تو باشد . پس اين پهلواني به چه درد مي خورد . اگر موي آن كودك سپيد بود ، موي تو نيز الان سفيد است و اينها هديه ي خداست . اگر اين كودك نزد تو خوار بود اكنون خداوند حامي او است كه او مهربانتر دايه اي وجود ندارد .

 

سام هراسان از خواب برخاست ، همانند شيري كه در دام گرفتار شود . از آن خواب ترسيد . خردمندان و سران سپاه را نزد خود فرا خواند و سراسيمه بسوي كوه البرز آمد ، تا آنچه را آنجا رها كرده بود ، بجويد .

 

كوهي سر به فلك كشيده بود و آشيان سيمرغ همچون كاخي برافراشته بود و جواني بر گرد آن مي گشت

 

سر تعظيم در برابر پروردگار فرود آورد و رخسار بر خاك ماليد . راهي براي عبور از آن كوه نبود . پروردگار را نيايش كرد و در خواست عفو كرد و چون پروردگار توبه او را پذيرفت ، سيمرغ از بالاي كوه نگاهي انداخت و سام را ديد و به علت آمدنش پي برد .

 

سيمرغ به پسر سام گفت : همانند دايه اي تو را پروانده ام و نامت را دستان گذاشتم . پدرت به دنبالت آمده و شايسته است كه نزد او برگردي .

 

 

 

جوان كه سخنان سيمرغ را شنيد ، دلش اندوهگين و چشمانش پر از اشك شد . هر چند آدمها را نديده بود ولي از سيمرغ سخن گفتن را آموخته بود . به سيمرغ گفت : آيا از من خسته شده اي ؟، بعد از پرودگار من از تو سپاسگذارم كه در سايه تو همه چيزهاي دشوار براي من راحت شد .

 

سيمرغ اينطور پاسخ داد : تو را بخاطر كين و دشمني از خود دور نمي كنم چون تو را بسوي تاج كياني مي فرستم و اين صلاح توست . پري از من نزد تو باشد كه هميشه در سايه امنيت من خواهي بود . اگر بر تو بدي و سختي رسيد ، يكي از پرها را در آتش بيافكن كه همان زمان چون ابرسياهي خواهم آمد و تو را حمايت خواهم كرد . فقط مهر دايه خود را فراموش نكن .

 

 

 

 

 

 

 

بدينگونه او را راضي كرد و نزد پدر آورد .

 

پدر چون فرزند برومندش را ديد ، نزد سيمرغ سر فرو آورد و او را سپاس گفت . آنگاه سيمرغ به كوه پر كشيد .

 

بعد از آن نگاهي به فرزندش انداخت و از ديدن او دلش شاد شد . از فرزندش عذر خواست و از او خواهش كرد كه دل رحم باشد و گذشته را فراموش كند و به آينده اميدوار باشد

 

يكي از پهلوانان با قبائي تن پسر را پوشاند و از كوه پايين آورد . دستان پسرش را زال زر نام نهاد ، چون موي سفيد داشت .

 

در سپاه همهمه شادي برخاست و به شادي سوي ديارشان رهسپار شدند

 

 

 

 

 

منوچهر شاه ايران از داستان سام و زال آگاه شد . پسرش نوذز را نزد سام فرستاد ، تا دستان را كه در آشيانه پرندگان بزرگ شده بود ببيند و دستور داد كه نزد او بيايند و سپس راهي زابلستان شوند .

 

زماني كه نوذر به سام رسيد از اسب پياده شدند و همديگر را در آغوش گرفتند . سام از شاه و سپاه پرسيد و نوذر پيام شاه را رساند و همانطور كه شاه فرمان داده بود بسوي درگاه او روان شدند .

 

وقتي به درگاه منوچهر رسيدند ، زال با لباسي آراسته نزد شاه آمد . شهريار به سام گفت : از من بشنو و مواظب باش تا او را نيازاري كه فر كياني دارد و بايد به او راه و رسم رزم بياموزي كه او جز مرغ و كوه چيزي نديده و اين آئين را نمي داند .

 

سپس سام تمام ماجرا را و خوابش را و حكايت سيمرغ را براي شهريار نقل كرد .

 

شاه فرمود تا طالع زال را ببينند . اخترشناسان گفتند : اي خداوند تاج و ديهيم، هميشه شاد باشي كه او پهلواني نامدار خواهد بود و شاه از شنيدن اين سخنان شاد شد و خلعتي به او هديه كرد و سپس روي به زابلستان نهادند 

می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 11:8 منتشر شده است
نظرات()

رفتن زال به کابل

بازدید: 1265

رفتن زال به کابل

دیوان مازندران و سرکشان گرگان بر منوچهر شاهنشاه ایران شوریدند. سام نریمان فرمانداری زابلستان را به فرزند دلاورش زال زر سپرد و خود برای پیکار با دشمنان منوچهر رو به دربار ایران گذاشت.
روزی زال آهنگ بزم و شکار کرد و با تنی چند از دلیران و گروهی از سپاهیان روی به دشت و هامون گذاشت.

هر زمان در کنار چشمه­ای و دامن کوهساری درنگ می­کرد و خواننده و نوازنده می­خواست و بزم می­آراست و با یاران باده می­نوشید، تا آن­که به سرزمین کابل رسید.
امیر کابل مردی دلیر و خردمند بنام «مهراب» بود که باج­گزار سام نریمان شاه زابلستان بود. نژاد مهراب به ضحاک تازی می­رسد که چندی بر ایرانیان چیره شد و بیداد بسیار کرد و سرانجام به دست فریدون برافتاد. مهراب چون شنید که فرزند سام نریمان به سرزمین کابل آمده شادمان شد. بامداد با سپاه آراسته و اسبان راهوار و غلامان چابک و هدیه­های گرانبها نزد زال آمد. زال او را گرم پذیرفت و فرمان داد تا بزم آراستند و رامشگران خواستند و با مهراب به شادی بر خوان نشست.


مهراب بر زال نظر کرد. جوانی بلند بالا و برومند و دلاور دید سرخ روی و سیاه چشم و سپید موی که هیبت پیل و زهره شیر داشت. در او خیره ماند و بر او آفرین خواند و با خود گفت آن­کس که چنین فرزندی دارد گویی همه­ی جهان از آن اوست.
چون مهراب از خوان برخاست ، زال بر او یال و قامت و بالایی چون شیر نر دید. به یاران گفت :« گمان ندارم که در همه­ی کشور زیبنده­تر و خوب چهره­تر و برومند­تر از مهراب مردی باشد.»
هنگام بزم یکی از دلیران از دختر مهراب یاد کرد و گفت :

پس پرده او یکی دختر است         که رویش ز خورشید روشن­تر است

دوچشمش بسان دو نرگس به­باغ          مــژه  تـیـرگـی  برده  از  پــّر  زاغ

اگر ماه جویی همه روی اوست         وگرنه مشک بوئی همه موی اوست

بهشتی است سر تا سر آراسته          پر  آرایش  رامش  و  خواسته

چون زال وصف دختر مهراب شنید مهر او در دلش رخنه کرد و آرام وقرار از او باز گرفت. همه شب در اندیشه­ی او بود و خواب بر دیدگانش گذر نکرد.
یک روز چون مهراب به خیمه­ی زال آمد و او را گرم پذیرفت و نوازش کرد و گفت اگر خواهشی در دل داری از من به خواه. مهراب گفت: « ای نامدار!، مرا تنها یک آرزوست و آن این­که بزرگی و بنده نوازی کنی و به خانه­ی ما قدم گذاری و روزی مهمان ما باشی و ما را سر بلند سازی.»
زال با آن­که دلش در گرو دختر مهراب بود اندیشه­ای کرد و گفت : « ای دلیر !، جز این هر چه می­خواستی دریغ نبود. اما پدرو سام نریمان و منوچهر شاهنشاه ایران همدستان نخواهند بود که من در سرای کسی از نژاد ضحاک مهمان شوم و بر آن بنشینم.»
مهراب غمگین شد و زال را ستایش گفت و راه خویش گرفت. اما زال را خیال دختر مهراب از سر به در نمی­رفت.

سیندخت و رودابه

پس از آن­که مهراب از خیمه­گاه زال باز گشت نزد همسرش «سیندخت» و دخترش «رودابه» رفت و به دیدار آنان شاد شد. سیندخت در میان گفتار از فرزند سام جویا شد که: « او را چگونه دیدی و با او چگونه بخوان نشستی ؟ در خور تخت شاهی هست و با آمیان خو گرفته و آیین دلیران می­داند یا هنوز چنان است که سیمرغ پرورده بود ؟»
مهراب به ستایش زال زبان گشود که: « دلیری خردمند و بخنده است و در جنگ آری و رزمجویی او را همتا نیست :

رخش سرخ ماننده ارغوان    جوانسال وبیدارو بختش جوان

بکین اندرون چون نهنگ بلاست    بزین اندرون تیر چنگ اژدهاست

دل شیر نر دارد و زور پیل        دودستش به کردار دریا ی نیل

چو بر گاه باشد زر افشان بود      چو در چنگ باشد زر افشان بود

تنها موی سرو رویش سپید است. اما این سپیدی نیز برازنده­ی اوست و او را چهره­ای مهرانگیز می­بخشد.»
رودابه دختر مهراب چون این سخنان را شنید رخسارش برافروخته گردید و دیدار زال را آرزومند شد.

راز گفتن رودابه با ندیمان

رودابه پنج ندیم همراز و همدل داشت. راز خود را با آنان در میان گذاشت که: « من شب و روز در اندیشه­ی زال و به دیدار او تشنه­ام و از دوری او خواب و آرام ندارم. باید چاره­ای کنید و مرا به دیدار زال شادمان سازید.»
ندیمان نکوهش کردند که در هفت کشور به خوبروییت کسی نیست و جهانی فریفته­ی تو اند؛ چگونه است که تو فریفته­ی مردی سپید موی شده­ای و بزرگان و نامورانی را که خواستار تو اند فرو گذاشته­ای ؟
رودابه بر ایشان بانگ زد که سخن بیهوده می­گویید و اندیشه خطا دارید. من اگر بر ستاره عاشق باشم ماه مرا به چه کار می­آید ؟ من فریفته­ی هنرمندی و دلاوری زال شده­ام و مرا با روی و موی او کاری نیست. با مهر او قیصر روم و خاقان چین نزد من بهایی ندارند.

جز او هرگز اندر دل من مباد       جز از وی بر من میارید باد

بر او مهربانم نه بر روی و موی    بسوی هنر گشتمش مهر جوی

ندیمان چون رودابه را در مهر زال چنان استوار دیدند یک آواز گفتند: « ای ماهرو !، ما همه در فرمان توایم. صد هزار چون ما فدای یک موی تو باد. بگو تا چه باید کرد ؟ اگر باید جادوگری بیاموزیم و زال را نزد تو آریم چنین خواهیم کرد و اگر باید جان در این راه بگذاریم از چون تو خداوندگاری دریغ نیست.»

چاره ساختن ندیمان

آن­گاه ندیمان تدبیری اندیشیدند و هر پنج تن جامه­ی دلربا به تن کردند و به جانب لشگرگاه زال روان شدند. ماه فروردین بود و دشت به سبزه و گل آراسته. ندیمان به کنار رودی رسیدند که زال بر طرف دیگر آن خیمه داشت. خرامان گل چیدن آغاز کردند. چون برابر خرگاه زال رسیدند دیده پهلوان بر آن­ها افتاد. پرسید: « این گل پرستان کیستند ؟ » گفتند: « اینان ندیمان دختر مهراب­اند که هر روز برای گل چیدن به کنار رود می­آیند.»
زال را شوری در سر پدید آمد و قرار از کفش بیرون رفت. تیرو کمان طلبید و خادمی همراه خود کرد و پیاده به کنار رود خرامید. ندیمان رودابه آن سوی رود بودند. زال در پی بهانه می­گشت تا با آنان سخن بگوید و از حال رودابه آگاه شود.
در این هنگام مرغی بر آب نشست. زال تیر در کمان گذاشت و بانگ بر مرغ زد . مرغ از آب برخاست و به طرف ندیمان رفت. زال تیر بر او زد و مرغ بی­جان نزدیک ندیمان بر زمین افتاد. زال خادم را گفت تا بسوی دیگر برود و مرغ را بیاورد. ندیمان چون بنده­ی زال به ایشان رسید پرسش گرفتند که: « این تیر افگن کیست که ما به برز و بالای او هرگز کسی ندیده­ایم ؟» جوان گفت: « آرام، که این نامدار زال زر فرزند سام دلاور است. در جهان کسی به نیرو و شکوه او نیست و کسی از او خوبروی تر ندیده است.»
بزرگ ندیمان خنده زد که: « چنین نیست. مهراب دختری دارد که در خوب رویی از ماه و خورشید برتر است.» آن­گاه آرام به جوان گفت: « از این بهتر چه خواهد بود که ماه و خورشید هم پیمان شوند ؟» مرغ را برداشت و نزد زال برآمد و آن­چه از ندیمان شنیده بود با وی باز گفت.
زال خرم شد و فرمان داد تا ندیمان رودابه را گوهر و خلعت دادند. ندیمان گفتند اگر سخنی هست پهلوان باید با ما بگوید. زال نزد ایشان خرامید و از رودابه جویا شد و از چهره و قامت و خوی خرد او پرسش کرد. از وصف ایشان مهر رو دابه در دل زال استوارتر شد. ندیمان چون پهلوان را چنان خواستار یافتند گفتند: « ما با بانوی خویش سخن خواهیم گفت و دل او را بر پهلوان مهربان خواهیم کرد. پهلوان باید شب هنگام به کاخ رودابه بخرامد و دیده به دیدار ماهرو روشن کند.»

رفتن زال نزد رودابه

ندیمان باز گشتند و رودابه را مژده آوردند. چون شب رسید رودابه نهانی به کاخی آراسته درآمد و خادمی نزد زال فرستاد تا او را به کاخ راهنما باشد و خود به بام خانه رفت و چشم به راه پهلوان دوخت.
چون زال دلاور از دور پدیدار شد رودابه گرم آواز داد و او را درود گفت و ستایش کرد. زال خورشیدی تابان بر بام دید و دلش از شادی تپید. رودابه را درود گفت و مهر خود آشکار کرد.
رودابه گیسوان را فرو ریخت و از زلف خود کمند ساخت و فروهشت تا زال بگیرد و به بام بر آید. زال بر گیسوان رودابه بوسه داد وگفت: « مباد که من زلف مشک بوی ترا کمند کنم.» آن­گاه کمندی از خادم خود گرفت و بر گنگره­ی ایوان انداخت و چابک به بام بر آمد و رودابه را در بر گرفت و نوازش کرد و گفت: « من دوستدار توام و جز تو کسی را به همسری نمی­خواهم، اما چه کنم که پدرم سام نریمان و شاهنشاه ایران منوچهر رضا نخواهد داد که من از نژاد ضحاک کسی را به همسری بخواهم.»
رودابه غمگین شد و آب از دیده به رخسار آورد که : « اگر ضحاک بیداد کرد ما را چه گناه ؟ من چون داستان دلاوری و بزرگی و بزم و رزم ترا شنیدم دل به مهر تو دادم و بسیار نامداران و گردنکشان خواستارمنند. اما من خاطر به مهر تو سپرده­ام و جز تو شویی نمی­خواهم »
زال دیده­ی مهر پرور بر رودابه دوخت و در اندیشه رفت. سر انجام گفت : « ای دلارام ! تو غم مدار که من پیش یزدان نیایش خواهم کرد و از خداوند پاک خواهم خواست تا دل سام و منوچهر را از کین بشوید و بر تو مهربان کند. شهریار ایران بزرگ و بخشنده است و بر ما ستم نخواهد کرد.»
رودابه سپاس گفت و سوگند خورد که در جهان همسری جز زال نپذیرد و دل به مهر کسی جز او نسپارد. دو آزاده هم پیمان شدند و سوگند مهر و پیوند استوار کردند و یکدیگر را بدرود گفتند و زال به لشگرگاه خود باز رفت.

رای زدن زال با موبدان

زال همواره در اندیشه­ی رودابه بود و آنی از خیال او غافل نمی­شد. می­دانست که پدرش سام و شاهنشاه ایران منوچهر با همسری او با دختر مهراب همداستان نخواهند شد.
چون روز دیگر شد در اندیشه­ی چاره­ای کس فرستاد و موبدان و دانایان و خردمندان را نزد خود خواند و سخن آغاز کرد و راز دل را با آنان در میان گذاشت و گفت : « دادار جهان همسر گرفتن را دستور و آیین آدمیان کرد تا از آنان فرزندان پدید آیند و جهان آباد و بر قرار بماند. دریغ است که نژاد سام و نریمان و زال زر را فرزندی نباشد و شیوه­ی پهلوانی و دلاوری پایدار نماند. اکنون رای من اینست که رودابه دختر مهراب را به زنی بخواهم که مهرش را در دل دارم و از او خوبروتر و آزاده­تر نمی­شناسم. شما در این باره چه می­گویید ؟»
موبدان خاموش ماندند و سر به زیر افکندند. چه می­دانستند مهراب از خاندان ضحاک است و سام و منوچهر بر این همسری همداستان نخواهند شد.
زال دوباره سخن آغاز کرد و گفت : « می­دانم که مرا در خاطر به این اندیشه نکوهش می­کنید، اما من رودابه را چنان نکو یافته­ام که از او جدا نمی­توانم زیست و بی او شادمان نخواهم بود. دلم در گرو محبت اوست. باید راهی بجویید و مرا در این مقصود یاری کنید. اگر چنین کردید به شما چندان نیکی خواهم کرد که هیچ مهتری با کهتران خود نکرده باشد.»
موبدان و دانایان که زال را در مهر رودابه چنان استوار دیدند گفتند : « ای نامدار ! ما همه در فرمان توایم و جز کام و آرام تو نمی­خواهیم. از همسر خواستن ننگ نیست و مهراب هرچند در بزرگی با تو همپایه نیست اما نامدار و دلیر است و شکوه شاهان دارد و ضحاک گرچه بی­دادگر بود و بر ایرانیان ستم بسیار روا داشت اما شاهی توانا و پر دستگاه بود. چاره آنست که نامه­ای به سام نریمان بنویسی و آن­چه در دل داری با وی بگویی و او را با اندیشه­ی خود همرا ه کنی. اگر سام همداستان باشد منوچهر از رای او سرباز نخواهد زد.»

نامه­ی زال به سام

زال به سام نامه نوشت که : « ای نامور ! آفرین خدای بر تو باد. آن­چه بر من گذشته است می­دانی و از ستم­هایی که کشیده­ام آگاهی. وقتی از مادرزادم بی­کس و بی­یار در دامن کوه افتادم و با مرغان هم­زاد و توشه شدم. رنج باد و خاک و آفتاب دیدم و از مهر پدر و آغوش مادر دور ماندم. آن­گاه که تو در خز و پرنیان آسایش داشتی من در کوه کمر و در پی روزی بودم. باری فرمان یزدان بود و از آن چاره نبود.
سرانجام به من باز آمدی و مرا در دامن مهر خود گرفتی، اکنون مرا آرزویی پیش آمده که چاره­ی آن به دست توست. من مهر رودابه، دختر مهراب را به دل دارم و شب و روز از اندیشه او آرام ندارم. دختری آزاده و نکومنش و خوب چهره است. حور بدین زیبایی و دل آرایی نیست. می­خواهم او را چنان که کیش و آیین ماست به همسری برگزینم. رای پدر نامدار چیست ؟ به یاد داری که وقتی مرا از کوه باز آوردی در برابر گروه بزرگان و پهلوانان و موبدان پیمان کردی که هیچ آرزویی را از من دریغ نداری ؟ اکنون آرزوی من این­ است و نیک می­دانی که پیمان شکستن، آیین مردان نیست.»

پاسخ سام

سام چون نامه­ی زال را دید و آرزوی فرزند را دانست سرد شد و خیره ماند. چگونه می­توان بر پیوندی میان خاندان خود که از فریدون نژاد داشت با خاندان ضحاک همداستان شود ؟ دلش از آرزوی زال پر اندیشه شد و با خود گفت : « سرانجام زال گوهر خود را پدید آورد. کسی را که مرغ در کوهسار پرورده باشد کام جستنش چنین است.»
غمگین از شکارگاه به خانه باز آمد و خاطرش پر اندیشه بود که : « اگر فرزند را باز دارم پیمان شکسته­ام و اگر همداستان باشم زهر و نوش را چگونه می­توان در هم آمیخت ؟ از این مرغ پرورده و آن دیو زاده چگونه فرزندی پدید خواهد آمد و شاهی زابلستان به دست که خواهد افتاد ؟»
آزرده و اندوهناک به بستر رفت. چون روز برآمد موبدان و دانایان و اختر شناسان را پیش خواند و داستان زال و رودابه را با آنان در میان گذاشت و گفت : « چگونه می­توان دو گوهر جدا چون آب و آتش را فراهم آورد و میان خاندان فریدون و ضحاک پیوند انداخت ؟ در ستارگان بنگرید و طالع فرزندم زال را باز نمایید و ببینید دست تقدیر بر خاندان ما چه نوشته است ؟»
اختر شناسان روزی دراز در این کار به سر بردند. سرانجام شادان و خندان پیش آمدند و مژده آوردند که پیوند دختر مهراب و فرزند سام فرخنده است. از این دو تن فرزندی دلاور زاده خواهد شد که جهانی را فرمانبردار و نگاهبان خواهد بود؛ پی بدانیشان را از خاک ایران خواهد برید و سر تورانیان را ببند خواهد آورد. دشمنان ایرانشهر را کیفر خواهد داد و نام پهلوانان در جهان به او بلند آوازه خواهد شد :

بدو  باشد  ایرانیان  ر ا امید            از  او  پهلوان  را  خرام  و  نوید

خنک  پادشاهی  که هنگام  او            زمانه  به شاهی  برد  نام  اوی

چه روم و چه هند و چه ایران زمین         نویسند  همه  نام  او  بر  نگین

سام از گفتار اخترشناسان شاد شد و آنان را درهم و دینار داد و فرستاده­ی زال را پیش خواند و گفت : « به فرزند شیرافکنم بگو که هرچند چنین آرزویی از تو چشم نداشتم، لیک چون با تو پیمان کرده­ام که هیچ خواهشی را از تو دریغ نگویم به خشنودی تو خشنودم. اما باید از شهریار فرمان برسد. من هم امشب از کارزار به درگاه شهریار خواهم شتافت و تا رای او را باز جویم.»

آگاه شدن سیندخت از کار رو دابه

میان زال و رودابه زنی زیرک و سخنگوی واسطه بود که پیام آن دو را به یکدیگر می­رساند. وقتی فرستاده­ از نزد سام باز آمد، زال او را نزد رودابه فرستاد تا مژده­ی رضای پدر را به او برساند. رودابه شادمان شد و به این مژده، زن چاره­گر را گرامی داشت و گوهر و جامه­ی گرانبها نیز به وی داد تا با پیام و درود به زال برساند.
زن چاره­گر وقتی از ایوان رودابه بیرون می­رفت چشم سیندخت مادر رودابه بر او افتاد. بدگمان شد و پرسش گرفت که کیستی و این­جا چه می­کنی ؟
زن بیمناک شد و گفت : « من زنی بی­آزارم. جامه و گوهر به خانه­ی مهتران برای فروش می­برم. دختر شاه کابل پیرایه­ای گرانبها خواسته بود. نزد وی بردم و اکنون باز می­گردم.»
سیندخت گفت : « بها را فردا خواهد داد.» سیندخت بدگمانیش نیرو گرفت و زن را بازجست و جامه و انگشتر را که رودابه به او داده بود بدید و بشناخت و برآشفت و زن را برو درافکند و سخت بکوفت و خشمگین نزد رودابه رفت و گفت : « ای فرزند ! این چه شیوه­ایست که پیش گرفتی ؟ همه عمر بر تو مهر ورزیده­ام و هر آرزو که داشتی برآوردم و تو راز از من نهان می­کنی ؟ این زن کیست ؟ به چه مقصود نزد تو می­آید ؟ انگشتر برای کدام مرد فرستاده­ای؟ تو از نژاد شاهانی و از تو زیباتر و خوبروتر نیست، چرا در اندیشه­ی نام خود نیستی و مادر را چنین به غم می­نشانی ؟»
رودابه سر به زیر افگند و اشک از دیده بر رخسار ریخت و گفت : « ای گرانمایه مادر ! پایبند مهر زال زرم. آن زمان که سپهبد از زابل به کابل آمد فریفته­ی دلیری و بزرگی او شدم و بی او آرام ندارم. با یکدیگر نشستیم و پیمان بستیم اما سخن جز به داد و آیین نگفتیم. زال مرا به همسری خواست و فرستاده­ای نزد سام گسیل کرد. سام نخست آزرده شد اما سرانجام به کام فرزند رضا داد. این زن مژده­ی شادمانی را آورده بود و انگشتر را به شکرانه­ی این مژده برای زال می­فرستادم.»
سیندخت چون راز دختر را شنید خیره ماند و خاموش شد. سرانجام گفت : « فرزند ! این کار کاری خردمندانه نیست. زال دلیری نامدار و فرزند سام بزرگ پهلوانان ایران است و از خاندان نریمان دلاور است. بزرگ و بخشنده و خردمند است. اگر به وی دلداده­ای بر تو گناهی نیست. اما شاه ایران اگر این راز را بداند خشمش دامن خاندان ما را خواهد گرفت و کابل را با خاک یکسان خواهد کرد، چه میان خاندان فریدون و ضحاک کینه­ی دیرین است. بهتر است از این اندیشه درگذری و بر آن­چه شدنی نیست دل خوش نکنی.»
آن­گاه سیندخت، زن چاره­گر را نوازش کرد و روانه ساخت و از او خواست تا این راز را پوشیده بدارد و خود پس از تیمار رودابه، آزرده و گریان به بستر رفت.

خشم گرفتن مهراب

شب که مهراب به کاخ خویش آمد، سیندخت را غمناک و آشفته دید. گفت : « چه روی داده که ترا چنین آشفته می­بینم ؟»
سیندخت گفت : « دلم از اندیشه­ی روزگار پر خون است. از این کاخ آباد و سپاه آراسته و دوستان یکدل و شادی و رامش ما چه خواهد ماند ؟ نهالی به شوق کاشتیم و به مهر پروردیم و به پای آن رنج فراوان بردیم تا ببار آمد و سایه گستر شد. هنوز دمی در سایه­اش نیارمیده­ایم که خاک می­آید و در دست ما از آن­ همه رنج و آرزو و امید چیزی نمی­ماند. از این اندیشه، خاطرم پر اندوه است. می­بینم که هیچ چیز پایدار نیست و نمی­دانم انجام کار ما چیست.»
مهراب از این سخنان در شگفتی شد و گفت : « آری، شیوه­ی روزگار اینست. پیش از ما نیز آنان که کاخ و دستگاه داشتند به همین راه رفتند. جهان سرای پایدار نیست. یکی می­آید و دیگری می­گذرد. با تقدیر پیکار نمی­توان کرد. اما این سخنی تازه نیست. از دیرباز چنین بوده است. چه شده که امشب در این اندیشه افتاده­ای ؟»
سیندخت سر به زیر آگند و اشک از دیده فرو ریخت و گفت : « به اشاره سخن گفتم مگر راز را بر تو نگشایم. اما چگونه می­توانم رازی را از تو بپوشم. فرزند سام در راه رودابه همه گونه دام گسترده و دل او را در گرو مهر خود کشیده و رودابه بی­روی زال آرام ندارد. هرچه پندش دادم سودی نکرد. همه سخن از مهر زال می­گوید.»
مهراب ناگهان بپای خاست و دست بر شمشیر کرد و لرزان بانگ بر آورد که : « رودابه نام و ننگ نمی­شناسد و نهانی با کسان هم پیمان می­شود و آبروی خاندان ما را بر باد می­دهد. هم اکنون خون او را بر خاک خواهم ریخت.»
سیندخت بر دامنش آویخت که : « اندکی بپای و سخن بشنو آن­گاه هرچه می­خواهی بکن اما خون بی­گناهی را بر خاک مریز.»
مهراب تیغ را به سویی افگند و خروش بر آورد که : « کاش رودابه را چون زاده شد در خاک کرده بودم تا امروز بر پیوند بیگانگان دل نبندد و ما را چنین گزند نرساند. اگر سام و منوچهر بدانند که زال به دختری از خاندان ضحاک دلبسته یک نفر در این بوم و بر زنده نخواهند گذاشت و دمار از روزگار ما برخواهند آورد.»
سیندخت به شتاب گفت : « بیم مدار که سام از این راز آگاهی یافته است و برای چاره­ی کار، روی به دربار منوچهر گذاشته.»
مهراب خیره ماند و سپس گفت : « ای زن ! سخن درست بگو و چیزی پنهان مکن، چگونه می­توان باور داشت که سام، سرور پهلوانان، بر این آرزو هم داستان شود ؟ اگر گزند سام و منوچهر نباشد در جهان از زال دامادی بهتر نمی­توان یافت. اما چگونه می­توان از خشم شاهنشاه ایمن بود ؟»
سیندخت گفت : « ای شوی نامدار ! هرگز با تو جز راست نگفته­ام. آری، این راز بر سام گشاده است و بسا که شاهنشاه نیزهمداستان شود. مگر فریدون دختران شاه یمن را برای فرزندانش به زنی نخواست ؟»
اما مهراب خشمگین بود و آرام نمی­شد. گفت : « بگوی تا رودابه نزد من آید.»
سیندخت بیمناک شد مبادا او را آزار کند. گفت : « نخست پیمان کن که او را گزند نخواهی زد و تندرست به من باز خواهی داد تا او را بخوانم.» مهراب ناگزیر پذیرفت.
سیندخت مژده به رودابه برد که : « پدر آگاه شد اما از خونت در گذشت.» رودابه سر برافروخت که : « از راستی بیم ندارم و بر مهر زال استوارم.» آن­گاه دلیر پیش پدر رفت. مهراب از خشم برافروخته بود . بانگ برداشت و درشتی کرد و سقط گفت. رودابه چون عتاب پدر را شنید دم فرو بست و مژه بر هم گذاشت و آب از دیده روان کرد و آزرده و نالان به ا یوان خود باز آمد.

آگاه شدن منوچهر

خبر به منوچهر رسید که فرزند سام دل به دختر مهراب داده است. شاهنشاه گره بر ابروان انداخت و با خود اندیشید که : « سالیان دراز فریدون و خاندانش در کوتاه کردن دست ضحاکیان کوشیده­اند. اینک اگر میان خاندان سام و مهراب پیوندی افتد از فرجام آن چگونه می­توان ایمن بود ؟ بسا که فرزند زال به مادر گراید و هوای شهریاری در سرش افتد و مدعی تاج و تخت شود و کشور را پر آشوب کند. بهتر آنست که در چاره­ی این کار بکوشم و زال را چنین پیوندی باز دارم.»
در این هنگام سام از جنگ با دیوان مازندران و نافرمانان گرگان به عزم دیدارمنوچهر باز می­گشت. منوچهر فرزند خود نوذر را با بزرگان درگاه و سپاهی با شکوه به پیشواز او فرستاد تا او را به بارگاه آرند. وقتی سام فرود آمد منوچهر او را گرامی داشت و نزد خود بر تخت نشاند و از رنج راه و پیروزی­های وی در دیلمان و مازندران پرسید. سام داستان جنگ­ها و چیرگی­های خود و شکست و پریشانی دشمنان و کشته شدن کرکوی از خاندان ضحاک را از همه باز می­گفت. منوچهر آن را بسیار به نواخت و به دلاوری و هنرمندی ستایش کرد.
سام می­خواست سخن از زال و رودابه درمیان آورد و چون دل شاه به کرده­ی او شاد بود آرزویی بخواهد که منوچهر پیشدستی کرد و گفت : « اکنون که دشمنان ایران را در مازندران و گرگان پست کردی و دست ضحاک زادگان را کوتاه ساختی هنگام آنست که لشگر به کابل و هندوستان بری و مهراب را نیز که خاندان ضحاک مانده است از میان برداری و کابلستان را به بخت شاهنشاه در تصرف آوری و خاطر ما را از این رهگذر آسوده سازی.»
سخن در گلوی سام شکست و خاموش ماند. از فرمان شاه چاره نبود. ناچار نماز برد و زمین بوسید و گفت : « اکنون که رای شاه جهاندار بر این است چنین می­کنم. آن­گاه با سپاهی گران روی به سیستان گذاشت.»

شکوِه­ی زال

در کابل از آهنگ شاه خبر یافتند. شهر به جوش آمد و از مردمان خروش برخاست. خاندان مهراب را نویدی گرفت و رودابه آب از دیده روان ساخت. شکوِه بیش زال بردند که این چه بیداد است ؟ زال آشفته و پرخروش شد. با چهره­ای دژم و دلی پر اندیشه از کابل به سوی لشکر پدر تاخت.
پدر سران سپاه را به پیشواز او فرستاد. زال دلی پر از شکوِه و اندوه از در درآمد و زمین را بوسه داد و بر سام یل آفرین خوانده و گفت : « ای پهلوان بیدار دل ! همواره پایبنده باشی. در همه­ی ایرانشهر از جوانمردی و دلیری تو سخن است. مردمان همه به تو شادند و من از تو ناشاد. همه از تو داد می­یابند و من از تو بیداد. من مردی مرغ پرورده و رنج دیده­ام. با کس بد نکرده­ام و بد نمی­خواهم. گناهم تنها آن است که فرزند سامم. چون از مادر زادم مرا از وی جدا کردی و بکوه انداختی. برنگ سپید و سیاه خرده گرفتی و با جهان آفرین به ستیز برخاستی تا از مهر مادر و نوازش پدر دور ماندم. یزدان پاک در کارم نظر کرد و سیمرغ مرا پرورش داد تا به جوانی رسیدم و نیرومند و هنرمند شدم. اکنون از پهلوانان و نامداران کسی به برز و یال و به جنگ آوری و سرافرازی با من برابر نیست. پیوسته فرمان ترا نگاه داشتم و در خدمت کوشیدم. از همه گیتی به دختر مهراب دل بستم که هم خوبروی است و هم فر و شکوه و بزرگی دارد.
باز جز به فرمان تو نرفتم و خودسری نکردم و از تو دستور خواستم. مگر در برابر مردمان پیمان نکردی که مرا نیازاری و هیچ آرزویی از من باز نداری ؟ اکنون که آرزویی خواستم از مازندران و گرگساران با سپاه به پیکار آمدی ؟ آمدی تا کاخ آرزوی مرا ویران کنی ؟ همینگونه داد مرا می­دهی و پیمان نگاه می­داری ؟ من اینک بنده­ی فرمان توام و اگرم خشم گیری تن و جانم تراست. بفرما تا مرا با اره بدو نیم کنند اما سخن از کابل نگویند. با من هرچه خواهی بکن اما با آزار کابلیان همداستان نیستم. تا من زنده­ام به مهراب گزندی نخواهد رسید. بگو تا سر از تن من بردارند آن­گاه آهنگ کابل کن.»
سام در اندیشه فرو رفت و خاموش ماند. عاقبت سر بر داشت و پاسخ داد که : « ای فرزند دلیر ! سخن درست می­گویی. با تو آیین مهر به جا نیاوردم و به راه بیداد رفتم. پیمان کردم که هر آرزو که خواستی برآورم. اما فرمان شاه بود و جز فرمان بردن چاره نبود. اکنون غمگین مباش و گره از ابروان بگشای تا در کار تو چاره­ای بیندیشم، مگر شهریار را با تو مهربان سازم و دلش را براه آورم.»

نامه­ی سام به منوچهر

آن­گاه سام نویسنده را پیش خواند و فرمود تا نامه­ای به شاهنشاه نوشتند که : « شهریارا ! سدوبیست سال است که بنده وار در خدمت ایستاده­ام. در این سالیان به بخت شاهنشاه شهرها گشودم و لشکرها شکستم. دشمنان ایرانشهر را هرجا یافتم بگرز گران کوفتم و بدخواهان ملک را پست کردم. پهلوانانی چون من، عنان پیچ و گردافکن و شیردل، روزگار به یاد نداشت. دیوان مازندران را که از فرمان شهریار پیچیدند درهم شکستم و آه از نهاد گردنکشان گرگان برآوردم.
اگر من در فرمان نبودم اژدهایی را که از کشف رود برآمد که چاره می­کرد ؟ دل جهانی از او پر هراس بود. پرنده و درنده از آسیبش در امان نبودند. نهنگ دژم را از آب و عقاب تیز پر را از هوا به چنگ می­گرفت. چه بسیار از چهارپایان و مردمان را در کام برد. به بخت شهریار گرز بر گرفتم و به پیکار اژدها رفتم. هرکه دانست مرگم را آشکار دید و مرا بدرود کرد. نزدیک اژدها که رفتم گویی دریایی از آتش در کنار داشتم. چون مرا دید چنان بانگ زد که جهان لرزان شد. زبانش چون درختی سیاه از کام بیرون ریخته و بر راه افتاده بود.
به یاری یزدان بیم به دل راه ندادم. تیر خدنگی که از الماس پیکان داشت به کمان نهادم و رها کردم و یکسوی زبانش را بکام دوختم. تیر دیگر در کمان گذاشتم و بر کام او زدم و سوی دیگر زبان را نیز به کام وی دوختم. بر خود پیچیده و نالان شد. تیر سوم را بر گلویش فرو بردم و خون از جگرش جوشید و به خود پیچید و نزدیک آمد. گرز گاو سر را بر کشیدم و اسب پیلتن را از جای برانگیختم و به نیروی یزدان و بخت شهریار چنان بر سرش کوفتم که گویی کوه بر وی فرود آمد. سرش از مغز تهی شد و زهرش چون رود روان گردید و دم و دود برخاست. جهانی بر من آفرین گفتند و از آن پس جهان آرام گرفت و مردمان آسوده شدند.
چون باز آمدم جوشن بر تنم پاره پاره بود و چندین گاه از زهراژدها زیان می­دیدم. از دلاوری­های یکدیگر که در شهرها نمودم نمی­گویم. خود می­دانی با دشمنان تو در مازندران و دیلمان چه کردم و به روزگار ناسپاسان چه آوردم. هرجا اسبم پای نهاد دل نره شیران گسسته شد و هرجا تیغ آختم سر دشمنان بر خاک ریخت.
در این سالیان دراز پیوسته بسترم زین اسب و آرامگاهم میدان کارزا بود. هرگز از زاد و بوم خود یاد نکردم و همه جا به پیروزی شاه دلخوش بودم و جز شادی وی نجستم.
اکنون ای شهریار ! بر سرم گرد پیری نشسته و قامت افراخته­ام دوتایی گرفته. شادم که عمر را در فرمان شاهنشاه به سر بردم و در هوای او پیر شدم. اکنون نوبت فرزندم زال است. جهان پهلوانی را به وی سپردم تا آن­چه من کردم از این پس او کند و دل شهریار را به هرمندی و دلاوری و دشمن­کشی شاد سازد، که دلیر و هنرور و مرد افگن است و دلش از مهر شاه آگنده است.
زال را آرزویی است. به خدمت می­آید تا زمین ببوسد و به دیدار شاهنشاه شادان شود و آرزوی خویش را بخواهد. شهریار از پیمان من با زال آگاه است که در میان گروه پیمان کردم هرآن­چه آرزو دارد برآورم. وقتی عزم کابل نمودم پریشان و دادخواه نزد من آمد که اگر مرا به دونیم کنی بهتر است که روی به کابل گذاری. دلش در گرو مهر رودابه دختر مهراب است و بی او خواب و آرام ندارد. او را رهسپار درگاه کردم تا خود رنج درون را باز گوید. شاهنشاه با وی آن کند که از بزرگواران درخور است. مرا حاجت گفتار نیست. شهریار نخواهد که بندگان درگاهش پیمان بشکنند و پیمان داران را بیازارند، که مرا در جهان همین یک فرزند است و جز وی یار و غمگساری ندارم شاه ایران پاینده باد.»

خشم گرفتن مهراب

از آنسوی مهراب که از کار سام و سپاهیان آگاه شد بر سیندخت و رودابه خشم گرفت که رای بیهوده زدید و کشور مرا در کام شیر انداختید. اکنون منوچهر سپاه به ویران ساختن کابل فرستاده است. کیست که در برابر سام پایداری کند ؟ همه تباه شدیم. چاره آنست که شما را بر سر بازار به شمشیر سر از تن جدا کنم تا خشم منوچهر فرو نشیند و از ویران ساختن کابل باز ایستد و جان و مال مردم از خطر تباهی برهد.»
سیندخت زنی بیدار دل ونیک تدبیر بود. دست در دامان مهراب زد که یک سخن از من بشنو و آن­گاه اگر خواهی ما را بکش. اکنون کاری دشوار پیش آمده و تن و جان و بوم و بر ما در خطر افتاده. در گنج را باز کن و گوهر بیفشان و مرا اجازت ده تا پیشکش­های گرانبها بردارم و پوشیده نزد سام روم و چاره جو شوم و دل را نرم کنم و کابل را از خشم شاه برهانم.»
مهراب گفت : « جان ما در خطر است، گنج و خواسته را بهایی نیست. کلید گنج را بردار و هرچه می­خواهی بکن.»
سیندخت از مهراب پیمان گرفت که تا باز گشتن او بر رودابه گزندی نرساند و خود با گنج و خواسته و زر و گوهر بسیار و سی اسب تازی و سی اسب پارسی و شصت جام زر و پر از مشک و کافور و یاقوت و پیروزه و سد اشتر سرخ موی و صد اشتر راهوار و تاجی پر گوهر شاهوار و تختی از زر ناب و بسیاری از هدیه­های گرانبهای دیگر رهسپار درگاه سام شد.

گفتگوی سام و سیندخت

به سام آگهی دادند که فرستاده­ای با گنج و خواسته فراوان از کابل رسیده است. سام بار داد و سیندخت به سرا پرده درآمد و زمین بوسید و گفت : « از مهراب شاه کابل پیام و هدیه آورده­ام. سام نظر کرد و دید تا دو میل غلامان و اسبان و شتران وپیلان و گنج و خواسته مهراب است. فروماند تا چه کند. اگر هدیه از مهراب بپذیرد منوچهر خشمگین خواهد شد که او را با گرفتن کابل فرستاده است و وی از دشمن ارمغان می­پذیرد. اگر نپذیرد فرزندش آزرده خواهد شد و باز پیمان دیرین را به یاد وی خواهد آورد.
عاقبت سر بر آورد و گفت : « اسبان و غلامان و این هدیه و خواسته همه را بگنجور زال زر بسپارید. سیندخت شاد شد و گفت تا بر پای سام گوهر افشاندند. آن­گاه زبان گشاد : « ای پهلوان ! در جهان کسی را با تو یارای پایداری نیست. سر بزرگان در فرمان تو است و فرمانت بر جهانی رواست. اما اگر مهراب گنهکار بود مردم کابل را چه گناه که آهنگ جنگ ایشان کردی ؟ کابلیان همه دوستدار و هواخواه تواند و بشادی تو زنده­اند و خاک پایت را بردیده می­سایند. از خداوندی که ماه و آفتاب و مرگ و زندگی را آفریده اندیشه کن و خون بیگناهان را بر خاک مریز.»
سام از سخندانی فرستاده در شگفت شد و اندیشید : « چگونه است که مهراب با این­همه مردان و دلیران زنی را نزد او فرستاده است ؟» گفت : « ای زن ! آن­چه می­پرسم به راستی پاسخ بده. تو کیستی و با مهراب چه نسبتی داری ؟» رودابه در هوش و فرهنگ و خرد و دیدار بچه پایه است و زال چگونه بر وی دل بسته است ؟»
سیندخت گفت : « ای نامور ! مرا به جان زینهار بده تا آن­چه خواستی آشکارا بگویم .» سام او را زینهار داد. آن­گاه سیندخت راز خود را آشکار کرد که : « جهان پهلوانا ! من سیندخت همسر مهراب و مادر رودابه و از خاندان ضحاکم. در کاخ مهراب ما همه ستایش­گر و آفرین گوی توایم و دل به مهر تو آکنده داریم. اکنون نزد تو آمده­ام تا بدانم هوای تو چیست. اگر ما گناهکار و بد گوهریم و در خور پیوند شاهان نیستیم من اینک مستمند نزد تو ایستاده­ام. اگر کشتنی­ام بکش و اگر در خور زنجیرم در بند کن. اما بی­گناهان کابل را میازار و روز آن­را تیره مکن و بر جان خود گناه مخر.»
سام دیده بر کرد. شیر زنی دید بلند بالا و سرو رفتار و خردمند و روشندل. گفت : « ای گرانمایه زن ! خاطر آسوده دار که تو و خاندان تو در امان منید و با پیوند دختر تو و فرزند خویش همداستانم. نامه به شاهنشاه نوشتم و در خواسته­ام تا کام ما را برآورد. اکنون نیز در چاره­ی این کار خواهم کوشید. شما نگرانی به دل راه مدهید. اما این رودابه چگونه پریوشی است که دل زال دلاور را چنین در بند کشیده ؟  او را به من نیز بنما تا بدانم به دیدار و بالا چگونه است.»
سیندخت از سخن سام شادان شد و گفت : « پهلوان بزرگی کند و با یاران وسپاهیان به خانه ما خرامید و ما را سرافراز کند و رودابه را نیز به دیدار خود شاد سازد. اگر پهلوان به کابل آید همه شهر را بنده و پرستنده­ی خود خواهد یافت.
سام خندید و گفت : « غم مدار که این کام تو نیز برآورده خواهد شد. هنگامی که فرمان شاه برسد با بزرگان و سران سپاه و نامداران زابل به کاخ تو مهمان خواهیم آمد.»
سیندخت خرم و شکفته با نوید نزد مهراب باز گشت.

زال در بارگاه منوچهر

از آن­سوی چون نامه­ی سام نوشته شد زال آن­را تیز برگرفت و شتابان بر اسب نشست و به درگاه منوچهر تاخت. چون از آمدنش آگاهی رسید گروهی از بزرگان درگاه و پهلولنان و نامداران به استقبال او شتافتند و با فر و شکوه بسیار به بارگاهش آوردند. زال زمین ببوسید و بر شاهنشاه آفرین خواند و نامه­ی سام را به وی سپرد.
منوچهر او را گرامی داشت و گرم بپرسید و فرمود تا رویش را از خاک را ستردند و بر او مشک و عنبر افشاندند. چون از نامه­ی سام و آرزوی زال آگاه شد خندید و گفت : « ای دلاور ! رنج ما را افزون کردی و آرزوی دشوار خواستی. اما هرچند به آرزوی تو خشنود نیستم از آن­چه سام پیر بخواهد دریغ نیست. تو یک چند نزد ما بپای تا در کار تو با موبدان و دانایان رای زنیم و کام ترا برآوریم.» آن­گاه خوان گستردند و بزمی شاهانه ساختند و شاهنشاه با بزرگان درگاه می برگرفتند و به شادی نشستند.
روز دیگر منوچهر فرمان داد تا دانایان و اختر شناسان در کار ستارگان ژرف بنگرند و از فرجام زال و رودابه وی را آگاه کنند. اختر شناسان سه روز در این کار به سر بردند. سرانجام خرم و شادمان باز آمدند که از اختران پیداست که فرجام این پیوند خشنودی شهریار است. از این دو فرزندی خواهد آمد که دل شیر و نیروی پیل خواهد داشت و پی دشمنان ایران را از بیخ برخواهد کند.

عقاب را بر ترگ او نگذرد     سران جهان را بکس نشمرد

یکی برز بالا بود فرمند        همه  شیر  گیرد  به خم  کمند

هوا  را  بشمشیر  گریان  کند       بر آتش یکی گور بریان کند

کمر  بسته  شهریاران  بود        به  ایران  پناه  سواران  بود

منوچهر از شادی شگفته شد و فرمان داد تا موبدان و خردمندان گرد آیند و زال را در هوش و دانایی و فرهنگ بیازمایند.

آزمودن زال

چون موبدان آماده شدند شاهنشاه برای آزمودن زال در برابر موبدان بنشست تا پرسش­های ایشان را پاسخ گوید و خردمندی خود را آشکار کند. یکی از موبدان پرسید : « دوازده درخت شاداب دیدم که هر یک سی شاخه داشت. راز آن چیست ؟»
موبد دیگر گفت : « دو اسب تیز تک دیدم، یکی چون برف سپید و دیگری چون قیر سیاه. هریک از پی دیگری میتاخت اما هیچ­یک به دیگری نمی­رسید . راز آن چیست ؟»
دیگری گفت : « مرغزاری سرسبز و خرم دیدم که مردی با داسی تیز در آن می­آمد و تر و خشکش را با هم درو می­کرد و زاری و لابه در او کارگر نمی­افتاد. راز آن چیست ؟»
موبد دیگر گفت : « دو سرو بلند دیدم که از دریا سر کشیده بودند و بر آن­ها مرغی آشیانه داشت. روز بر یکی می­نشست و شام بر دیگری. چون بر سروی می­نشست آن سرو شکفته می­شد و چون بر می­خاست آن سرو پژمرده می­شد و خشک و بی برگ می­ماند.»
دیگری گفت : « شهرستانی آباد و آراسته دیدم که در کنارش خارستانی بود. مردمان از آن شهرستان یاد نمی­کردند و در خارستان منزل می­گزیدند. ناگاه فریادی برمی­خاست و مردمان نیازمند آن شهرستان می­شدند. اکنون ما را بگوی تا راز این سخنان چیست ؟»
زال زمانی در اندیشه فرو رفت و سپس سر برآورد و چنین گفت : « آن دوازده درخت که هر یک سی شاخ دارد دوازده ماه است که هریک سی روز دارد و گردش زمان بر آن­هاست. آن دو اسب تیز پای سیاه و سپید شب و روزاند که در پی هم می­تازند و هرگز بهم نمی­رسند. دو سرو شاداب که مرغی بر آن­ها آشیان دارد نشانی از خورشید و دونیمه سال است. در نیمی از سال، یعنی در بهار و تابستان، جهان خرمی و سرسبزی دارد. در این نیمه مرغ خورشید شش مرحله از راه خود را می­پیماید. در نیمه دیگر جهان رو به سردی و خشکی دارد و پائیز و زمستان است و مرغ خورشید شش مرحله دیگر راه را می­پیماید. مردی که به مرغزار در می­آید و با داس­تر و خشک را بی­تفاوت درو می­کند دست اجل است که لابه و زاری ما را در وی اثر نیست و چون زمان کسی برسد بر وی نمی­بخشاید و پیرو جوان و توانگر و درویش را از این جهان بر می­کند. و اما آن شهرستان آراسته و آباد سرای جاوید است و آن خارستان جهان گذرنده ماست. تا در این جهانیم از سرای دیگر یاد نمی­آریم و به خارو خس دنیا دلخوشیم، اما چون هنگامه­ی مرگ برخیزد و داس اجل به گردش درآید ما را یاد جهان دیگر در سر میاید و دریغ می­خوریم که چرا از نخست در اندیشه سرای جاوید نبوده­ایم.»
چون زال سخن به پایان آورد موبدان بر خردمندی و سخن دانی او آفرین خواندند و دل شهریار به گفتار او شادان شد.

هنرنمایی زال

روز دیگر چون آفتاب برزد، زال کمر بسته به نزد منوچهر آمد تا دستور باز گشتن بگیرد، چه از دوری رودابه بی­تاب بود. منوچهر خندید و گفت : « یک امروز نیز نزد ما باش تا فردا ترا چنانکه در خور جهان پهل می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 11:8 منتشر شده است

نظرات()

هفت خان رستم

بازدید: 717

هفت خان رستم

 

 

http://s3.picofile.com/file/7565269244/phoca_thumb_l_shah_nameh_17_.jpg 

 

خوان اول :                   

                 جنگ رخش با شیر

 

 

                      

 

رستم از پیش زال حرکت کرد و شبانه روز در حرکت بود طوری که راه دو روز را در یک روز طی کرد پس به فکر افتادغذایی تهیه کند پس به دشتی پراز گورخر رسید و رخش را تازاند و با کمند گورخری شکار کرد و بریانش نمود و خورد . لگام از سر رخش برداشت تا در دشت بچرد و خود به خواب رفت . در آن دشت شیری آشیانه داشت چون به سوی آشیانه اش آمد در آنجا کسی را دید خوابیده است و اسبی در اطرافش می چرد با خود گفت : اول باید اسب را از بین ببرم تا به سوار دست یابم . پس به سوی رخش تازید اما رخش با دو دست بر سرش کوبید ودندانهایش را به پشتش فرو برد و او را کشت وقتی رستم بیدار شد و جسد شیر را دید به رخش گفت : چه کسی به تو گفت باشیر بجنگی ؟ اگر تو کشته می شدی من با این ببر بیان و این مغفر چگونه به مازندران می رفتم؟ چرا نزد من نیامدی و بیدارم نکردی؟ اگر مرا بیدار میکردی بهتر بود . این را گفت و خوابید پس وقتی خورشید سر زد رستم تن رخش را شست و زین به روی آن نهاد و به سوی خوان دوم رفت.

خوان دوم :

یافتن چشمه آب

 

همینطور که به رفتن ادامه می داد از گرمای شدید هوا تشنه شد و آبی نمی یافت سر به آسمان فرو برد و از خدا کمک خواست . در همان زمان میشی در برابرش ظاهر شد پیش خود گفت : آبشخور این میش کجاست ؟ پس به دنبال او روان شد و به چشمه آبی رسید و سیراب شد و تنش را شست و بعد گورخری شکار کرد و خورد پس قبل از خواب به رخش گفت که با کسی درگیر نشود و اگر خبری شد او را از خواب بیدار کند.

 

 http://s1.picofile.com/file/7565276876/phoca_thumb_l_Shahnameh_2_7_.jpg

 

 

خوان سوم :

جنگ رستم با اژدها

 

ناگاه در دشت اژدهایی ظاهر شد که از سر تا پایش حدود هشتاد گز بود وقتی آمد و رستم را خفته و اسب را هم در حال چرا دید پیش خود گفت : چه کسی جرات کرد اینجا بخوابد ؟ حتی دیوان و پیلان و شیران هم از اینجا نمی گذرند پس به سوی رخش حمله برد . رخش اول به سوی رستم رفت و او را بیدار کرد ولی اژدها در دم ناپدید شد.

رستم عصبانی شد که چرا بیخود مرا بیدار کردی؟ دوباره خوابید . باز اژدها بیرون آمد و رخش دوباره به نزد رستم رفت و سروصدا راه انداخت و او را بیدار کرد . اما اژدها دوباره ناپدید شد . رستم به رخش گفت : اگر دوباره بیخود بیدارم کنی سرت را می برم و پیاده به مازندران می روم. اژدها سومین بار پدیدار شد اما رخش جرات نمی کرد به سوی رستم برود ولی بالاخره دوباره به صدا درآمد . وقتی رستم بیدار شد آشفته بود اما خداوند نگذاشت اژدها دوباره پنهان شود و رستم او را دید و تیغ کشید و به اژدها گفت: نامت را بگو که دیگر در جهان نخواهی بود . اژدها گفت : از چنگ من کسی جان سالم به در نبرده است . نام تو چیست؟ که مادرت باید برایت گریه کند .

چنین داد پاسخ که من رستمم                      ز دستان سامم هم از نیرمم

به تنها یکی کینه ور لشکرم                        به رخش دلاور زمین بسپرم

سپس با اژدها درآویخت. رخش که زور تن اژدها را می دید جلو آمد و پوست اژدها را با دندان کند طوری که رستم متعجب شد . رستم با تیغ سر اژدها را برید و زمین پر از خون شد و چشمه ای از خون او بوجود آمد . رستم نام یزدان بر زبان آورد و گفت : تو به من زور و دانش و فر و عظمت دادی و سپاس گذارد سپس به سوی آب رفت و سروتن شست .

 

 http://s1.picofile.com/file/7565279458/phoca_thumb_l_shah_nameh_20_.jpg

 

 

خوان چهارم :

کشتن رستم زن جادوگر را

 

رستم به سفرش ادامه داد به جایی رسید پراز درخت و گیاه و آب روان . چشمه ای دید و در کنارش جامی پراز شراب و غذا و نان یافت و متعجب شد . زن جادوگر وقتی رستم را دید خود را به شکل زیبایی درآورد . در کنار چشمه طنبوری بود . رستم آن را گرفت و می خواند که من آواره ای هستم که شادی از من گرفته شده است و من گرفتار جنگ شده ام . پس جادوگر با رویی زیبا نزد او رفت و رستم از دیدن او شاد شد اما تا رستم نام خدا بر زبان آورد جادوگر چهره زشت خود را یافت و رستم با خم کمندش سر جادوگر را به بند آورد و او را با خنجر به دو نیم کرد .

خوان پنجم :

گرفتاری اولاد به دست رستم

 

 

رستم به راهش ادامه داد تا به جایی رسید که روشنایی آنجا نبود گویی خورشید را به بند کرده اند از آنجا به سوی روشنایی رفت و جهانی سرسبز با آبهای روان دید . از رخش پایین آمد و ببر بیان را درآورد و شست و لگام رخش را برداشت تا بچرد . وقتی خود و ببر خشک شد آن را پوشید و خوابید .

 

دشتبان وقتی رستم و رخش را در کشتزارش مشاهده کرد با چوب به پای رستم زد و گفت : چرا اسبت را در این دشت چرا می دهی و کشت مرا پامال می کنی؟

 

رستم گوشهای او را گرفت و از بن کند . دشتبان به نزد پهلوان دلیر و جوانی به نام اولاد رفت و به او شکایت برد. اولاد با نامداران خنجردارش به سوی رستم رفت وپرسید: نام تو چیست ؟ چرا گوش این دشتبان را کندی؟ چرا اسبت را در کشتزار او چراندی؟ الان جهان را پیش چشمت سیاه می کنم . رستم گفت : اگر نام من به گوشت برسد در دم جان می دهی . پس چون شیر به میان لشکر اولاد رفت و همه را قلع و قمع کرد و سپس به سوی اولاد رفت و او را به کمند کشید و گفت : اگر راستش را بگویی و کمکم کنی با تو کاری ندارم . جای دیو سپید و پولاد غندی و بید و جایی که کاووس شاه زندانی است را به من نشان بده تا من شاه مازندران را کنار زده و تو را سر کار بیاورم . اولاد گفت : خشم را کنار بگذار تا جوابت را بدهم . صد فرسنگ تا زندان کاووس و از آنجا تا خانه دیو سپید نیز صد فرسنگ راه است که راهی دشوار است میان کوهی هولناک که پرنده پر نمی زند و دوازده هزار دیو جنگی در آنجا هستند. آنجا دیو بزرگی را می بینی بعد از آن سنگلاخی است که آهو هم از آن نمی گذرد و بعد رود آب که پهنای آن از دو فرسنگ هم بیشتر است و کنارنگ دیو نگهبان اوست و نره دیوان هم گوش به فرمانش هستند بعد از بزگوش تا نرم پای سیصد فرسنگی خانه دیوان است. از بزگوش تا مازندران راه بسیار بدی است و بعد لشکری مجهز به انواع سلاحهاست و هزارودویست پیل جنگی و تو به تنهایی از پس آنها برنمی آیی .رستم خندید و گفت : اگر با منی همراهم بیا و ببین که من یکنفره چه بلایی سرشان می آورم . حالا زندان کاووس را نشانم بده . پس بر رخش نشست و اولاد نیز از پسش دوان بود تا به کوه اسپروز رسیدند . در مازندران آتش روشن بود . رستم گفت : آنجا کجاست؟ اولاد پاسخ داد : آنجا مازندران است که دو بهره از شب بیشتر در آنجا نمی خوابند .رستم خوابید و وقتی خورشید سر زد برخاست و اولاد را به درخت بست و به راه افتاد .

  

 

خوان ششم :

جنگ رستم با ارژنگ دیو

 

رستم مغفر بر سر و ببر بیان بر تن کرد و به سوی ارژنگ دیو رفت و در میان لشکر دیو نعره زد . ارژنگ دیو بیرون آمد و وقتی رستم او را دید با اسب به سوی او تاخت و سر و گوشش را گرفت و سرش را از تن جدا کرد و به سوی دیوان انداخت . آنها ترسیدند و قصد فرار کردند . رستم شمشیر کشید و آنها را کشت و دوباره به کوه اسپروز برگشت و بند اولاد را باز کرد و دمی استراحت نمود و سپس از اولاد خواست تا جای کاووس شاه را نشانش دهد . وقتی به شهر رسیدند رخش خروش برآورد و کاووس صدایش را شنید و به ایرانیان گفت : روزگار سختی سرآمد . این صدای رخش است .

رستم نزد کاووس رسید . همه پهلوانان از طوس و گودرز و گیو و گستهم و شیدوس و بهرام دورش را گرفتند و شاد شدند . کاووس او را در آغوش کشید و از احوال زال پرسید و به او گفت : باید رخش را پنهان کرد زیرا وقتی به دیو سپید خبر برسد که ارژنگ دیو کشته شده با نره دیوان به اینجا می آید و بعد همه زحمتهایت بی ثمر می شود . تو الان به سوی خانه دیو برو تا به امید خدا سر او به خاک آوری باید از هفت کوه بگذری که دیوان در سرتاسر آن هستند بعد غار هولناکی می بینی که دور آن پراز نره دیوان جنگی است و در غار دیو سپید است . اگر بتوانی او را بکشی باید خون دل و جگر دیو سپید را بیاوری چون پزشک فرزانه ای گفته است که اگر خون دل او را به چشم بمالیم چشمان ما بینا می شود .

http://s3.picofile.com/file/7565287090/phoca_thumb_l_shah_nameh_19_.jpg   

 

خوان هفتم :

کشتن دیو سپید

 

رستم با اولاد به راه افتاد وقتی به هفتکوه رسید و نزدیک غار شد و در اطراف لشکر دیوان را دید به اولاد گفت : هرچه از تو پرسیدم درست پاسخ دادی اگر این سؤالم را هم درست جواب دهی تو را خوشبخت می کنم پس راه را به من نشان بده و از رازهای آن مرا با خبر کن . اولاد گفت : وقتی آفتاب گرم شود دیو به خواب می رود پس باید صبر کنی تا بتوانی پیروز شوی . دیگر از دیوان اثری نمی بینی به جز تعدادی جادوگر که پاس می دهند . پس رستم صبر کرد و دست و پای اولاد را بست و در زمان معین به میان سپاه رفت و سر همه را با خنجر زد و از آنجا به سوی دیو سپید رفت . غاری تیره چون دوزخ دید وقتی چشمش به تاریکی عادت کرد دیو سپید را دید که چون کوهی خوابیده بود . رویش چون شبه و مویش مانند شیر بود .

رستم در کشتنش عجله نکرد و غرید و دیو را بیدار کرد . دیو سنگ آسیاب را برداشت و به طرف رستم رفت . رستم با تیغ یک دست ویک پای دیو را برید و با او گلاویز شد . زمین پر از خون شده بود . رستم با خود گفت : اگر من امروز زنده بمانم همیشه جاودان خواهم بود . دیو سپید با خود گفت : از جانم ناامیدم اگر از چنگ این اژدها رها شوم نمی گذارم کسی مرا ببیند . سرانجام به نیروی یزدان تهمتن چنگ زد و دیو را از گردن بلند کرد و بر زمین کوفت و او مرد پس خنجر را فرو برد و جگرش را بیرون آورد . دیوانی که آنجا بودند همگی فرار کردند . رستم سروتن شست و به نیایش پروردگار پرداخت سپس بند اولاد باز کرد و جگر را به اولاد سپرد و به سوی کاووس حرکت کردند . اولاد گفت : در مازندران کسی نیست که همتای تو باشد . تو سزاوار تاج و تخت هستی . شایسته است که به قولت عمل کنی .

رستم گفت : من مازندران را به تو خواهم سپرد ولی باید ابتدا شاه مازندران را گرفت و در چاه انداخت و بعد دیوان دیگر را نابود کرد سپس اگر زنده بمانم به قولم عمل می کنم. کاووس باخبر شد رستم بازگشته است پس شاد شد و بر او آفرین گفت .

بر آن مام کو چون تو فرزند زاد                نشاید جز از آفرین کرد یاد

هزار آفرین باد بر زال زر                       ابر مرز زابل سراسر دگر

رستم خون را در چشمان شاه و همراهانش ریخت و همه بینا شدند . پس مدتی آسودند و سپس راه افتادند و دشمنان را در مازندران قلع و قمع کردند و آنقدر از جادوگران کشتند که خون روان شد . کاووس به لشکریان گفت : دیگر از کشتن دست بکشید سپس به رستم گفت :باید مرد دانایی یافت که نزد سالار مازندران رود و او را روشن کند . رستم پذیرفت و شاه نامه ای بر حریر سپید نوشت و در آن به شاه مازندران بیم و نوید داد و فرهاد را فرستاد تا نامه را به او برساند .

وقتی شاه مازندران فهمید که فرهاد از طرف کاووس آمده است به بزرگان گفت : باید طوری رفتار کنیم که فرستاده هراسان شود . پس همه با چهره های درهم پذیرایش شدند وقتی فرهاد نزدیک رفت یکی از نامداران دستش را گرفت و فشرد طوری که پی و استخوانهایش آزرده شد . فرهاد به رویش نیاورد و پیش شاه رفت و نامه را نزد او گذاشت وقتی شاه مازندران نامه را خواند عصبانی شد و از سرنوشت دیوها دلش پر خون شد . فرهاد سه روز مهمان آنها بود . روز چهارم به او گفت : نزد شاهت برگرد و به آن بی خرد بگو که بارگاه من صدهزار بار بهتر است و لشکریانم ملیونها بار بزرگتر از لشکر توست پس فرهاد بازگشت و پاسخ نامه را آورد . از پاسخ او شاه و رستم خشمگین شدند و رستم گفت: نامه ای بنویس تا من ببرم . شاه دوباره نامه ای نوشت که : ای بخت برگشته ازراه دین اگر کشور را خراب نکنی و خراجگذار من شوی کاری با تو ندارم در غیراینصورت لشکریانم را به جنگت می آورم . اصلا رستم برای جنگ تو کافی است .

رستم به سوی شاه مازندران راه افتاد . دوباره شاه مازندران بزرگان را آماده کرد و به نزد رستم رفتند . در راه رستم آنها را دید و برای اینکه از آنها زهرچشم بگیرد درختی انبوه و بزرگ را از ریشه کند و آن را چون ژوپین بدست گرفت . دوباره یکی از بزرگان دستش را گرفت و فشرد تا او را بیازارد . رستم خندید وبعد دستش را طوری فشرد که رنگ از رویش پرید . پس شاه از مردی به نام کلاهورکه همه از او در هراس بودند خواست تا جلوی رستم هنرنمایی کند . او نیز نزد رستم آمد و چنگ به دست رستم زد و چنگ اورا به به شدت فشرد که رنگ رستم از درد نیلی شد پس رستم نیز چنگ او فشرد طوریکه ناخنهایش ریخت . کلاهور به شاه گفت : آشتی بهتر از جنگ است ما توان مبارزه با او را نداریم .

تهمتن چون پیل دمان نزد شاه مازندران آمد و برای شاه خط و نشان کشید و پیام کاووس را به او داد . شاه مازندران گفت : به شاه ایران بگو که به سوی ایران برگرد وگرنه توان رزم با لشکر مرا نداری سپس خلعتی برایش آورد اما رستم نپذیرفت و خشمناک نزد شاه ایران رفت و همه چیز را بازگفت و سپس گفت : شاها وحشت به دل راه مده و آماده جنگ شو .

از آنسو شاه مازندران سپاه را به سوی دشت برد . وقتی کاووس فهمید به رستم گفت که جلو برود و به پهلوانانی چون طوس و گودرز و کشواد و گیو و گرگین گفت : لشکر بیارایید و آماده باشید پس لشکرکشی کردند . درطرف راست سپاه طوس نوذر و در چپ گودرز و کشواد و در قلب کاووس و در جلوی سپاه رستم قرار داشت .

در این زمان یکی از یلان مازندران به دستور شاه مازندران برای جنگ پیش آمد و جنگجو طلبید اما کسی جرات مبارزه با دیوان را نداشت پس رستم از شاه اجازه گرفت و شاه گفت : این کار فقط از تو ساخته است وبس برو که خدا به همراهت باشد .

رستم خشمناک با رخش پیش رفت و دو پهلوان شروع به کرکری خواندن کردند . رستم نعره زد و نامش را گفت و پهلوان مازندرانی وقتی نام او راشنید گریزان شد و ترسید ولی رستم او را تعقیب کرد و او را از زین جدا کرد و بر خاک زد . دلاوران مازندران بهت زده شدند. سالار مازندران دستور جنگ داد . رستم با هر ضربه ده سر فرو می افکند .

جنگ یک هفته طول کشید . کاووس از خداوند مدد طلبید و به گیو و طوس گفت که از پشت سپاه بیایید وپهلوانانی چون گودرز و زنگه شاوران و رهام و گرگین و فرهاد و خراد و برزین و بهرام و گستهم همه به آنجا رفتند . تهمتن در قلب قرار گرفت و گودرز و کشواد در راست و گیو در چپ قرار گرفت . شاه کاووس گفت : ای بزرگان یک امروز تیز باشید و تمام سعی خود را به کار برید . رستم به جنگ شاه مازندران رفت و نیزه ای بر کمربند او زد وگبر از تنش افتاد . شاه جادویی بکاربرد و تنش بین کوه سنگی واقع شد و هرکس آمد تا سنگ را کنار بزند نتوانست. رستم آن سنگ را بلند کرد و به شاه مازندران گفت: حالا اگر هر جادویی هم بکنی بازهم من با تیغ و تبر تمام سنگها را می برم . شاه مازندران به گریه درآمد . رستم خندان او را نزد شاه برد . شاه دستور داد سرش را ببرند و بعد سر تمام دیوان را زدند .

سپس یک هفته به سپاس یزدان پرداختند و هفته دوم جشن گرفتند و شاه به رستم گفت : ما این پیروزی را از تو داریم . رستم گفت: اینها به خاطر کمک اولاد بود او راهها را به من نمایاند اگر ممکن است او را شاه مازندران کنید . شاه پذیرفت و خلعتی درخور به او داد و از آنجا به پارس رفت . وقتی شاه به ایران رسید جشن بزرگی گرفتند.

سپس رستم اجازه خواست تا به نزد زال برگردد . شاه به او هدایایی چون خلعت پیروزه و صد ماهروی زرین کمر و صد اسب و صد استر که بارشان دیبای خسروی و رومی و چینی و پهلوی و صد کیسه دینار و یاقوت و جامی پراز مشک و گلاب و...داد .

رستم تخت ببوسید و رفت . پس از آن شاه طوس را سپهبد کرد و سپاهیان را به گودرز سپرد .بدینگونه به همه جهانیان خبر رسید که کاووس شاه تاج و تخت مازندران را گرفت .

شنیدی همه جنگ مازندران                   کنون گوش کن رزم هاماوران

از آن به بعد کاووس تصمیم گرفت که همه جا را تحت سلطه درآورد . از ایران تا توران و چین و از آنجا تا مکران هرکس پذیرفت که خراجگذار او باشد با او کاری نداشت و بدین ترتیب به بربر رسید. شاه بربرستان تن به جنگ با او داد پس دلاورانی چون گودرز و طوس و فریبرز و گستهم و خراد و گرگین و گیو قصد جنگ کردند و جنگ سختی درگرفت و ایرانیان پیروز شدند و بربرها به پوزش خواهی برآمدند .

کاووس آنها را بخشید و به سوی کوه قاف و باختر آمد و آنها همه او را پذیرفتند و به خراج او تن دادند . از آنجا شاه به زابلستان رفت تا یکماه مهمان رستم بود . بعد از آن هیاهو از اعراب مصر و شام برخاست که از خراجگذاری شاه کنار کشیدند . شاه سپاه را به آن سو برد تا به میان سه شهر مصر و بربر و هاماوران رسید . جنگ سختی درگرفت و پهلوانانی چون بهرام و گرگین و طوس و کشواد و گودرز و گیو و شیدوس و فرهاد همگی به نبرد برخاستند و بالاخره لشکر آن سه شاه شکست خورد . اولین شاهی که تن به صلح داد شاه هاماوران بود و بعد شاه بربر سپس شاه مصر و شام تن به صلح دادند و کاووس هم پذیرفت .

کاووس خبردار شد که شاه هاماوران دختری بسیار زیبا دارد پس کاووس او را از شاه هاماوران خواستگاری کرد . شاه هاماوران ناراحت شد و در دل گفت : اگرچه او شاه است اما من در جهان همین یک دختر را دارم . اگر فرستاده شاه را رد کنم توان هماوردی با او را ندارم واگر دخترم را بدهم دلم راضی نمی شود . اما در نهایت مجبور شد که بپذیرد .پس دخترش سودابه را نزد خود خواند و ماجرا را گفت و نظرش را پرسید . سودابه گفت : اگر چاره ای نداری باید این کار را کرد .او کم کسی نیست و شاه جهان است پس چرا باید ناراحت بود ؟ شاه هاماوران که نظر مثبت سودابه را دید با وصلت موافقت کرد ولی در دل ناراحت بود . پس از یک هفته فرستاده ای نزد شاه فرستاد که اگر شاه دوست دارد مهمان ما شود . او می خواست با این نیرنگ هم شهر و هم دخترش را تجات دهد اما سودابه پی به مقصود او برد و به کاووس گفت :این دعوت را مپذیر که نیرنگ است . اما کاووس کسی از آنها را مرد نمی دانست پس با دلیرانش به سوی مهمانی شاه هاماوران رفت . شهری بود به نام شاهه که آنجا را برای پذیرایی کاووس آذین بسته بودند . یک هفته از او پذیرایی کردند ولی ناگاه از بربرستان لشکری آمد و شبانگاه کاووس و پهلوانانش را گرفتند و دنبال سودابه رفتند که او را بازگردانند اما سودابه نپذیرفت و گفت : من از کاووس جدا نمی شوم و اگر می خواهید مرا هم به زندان بیندازید . شاه هاماوران خشمگین شد و او را هم به زندان نزد شوهرش بردند . سپاهیان کاووس بازگشتند و پراکنده شدند و چون کسی بر تخت شاهی نبود هرکسی ادعای پادشاهی می کرد . افراسیاب هم لشکری ساخت و با تازیان به مبارزه پرداخت و ترکان پیروز شدند و روزگار بر ایرانیان تیره شد و آنها نزد رستم رفتند و مدد خواستند .

دریغست ایران که ویران شود                    کنام پلنگان و شیران شود

رستم سپاهی آماده کرد و فرستاده ای نزد شاه هاماوران فرستاد و اتمام حجت کرد . شاه هاماوران به فرستاده رستم گفت اگر رستم به اینجا بیاید با او می جنگیم و او را هم به زندان می اندازیم .

رستم با سپاهش به هاماوران رفت و جنگ سختی درگرفت . رستم به قلب سپاه هاماوران حمله برد و سپاهیان را در هم ریخت و همه را پراکند . شاه هاماوران به مصر و بربر پیام داد که اگر به کمک ما بیایید رستم را از بین می بریم وگرنه او به شما هم رحم نمی کند .مصر و بربر هم مهیای جنگ شدند . وقتی رستم چنین دید کسی را پنهانی نزد کاووس فرستاد که اگر من به جنگ ادامه دهم ممکن است از روی کینه تو را نابود کنند . کاووس پاسخ داد: تو کار خودت را بکن و به جنگشان برو .

رستم به سوارانش گفت :

چو ما را بود یار یزدان پاک                     سر دشمنان اندر آریم خاک

رستم در راست سپاه گرازه و در چپ سپاه زواره برادرش را قرار داد و در قلب سپاه نیز خودش قرار گرفت و جنگ شروع شد . هر طرف که رخش می تاخت گویی همانجا آتش افشانده اند . رستم به سوی شاه شام تاخت و او را از زین برداشت و برزمین زد و دو دستش را بست . زواره نیز به سان شیر به سمت شاه مصرو شام رفت و او را به دو نیم کرد . شاه هاماوران به هر سو می نگریست کشته ها را می دید . پس پیکی نزد رستم فرستاد و امان خواست .بدینسان کاووس و پهلوانانش آزاد شدند . کاووس شاه هاماوران را بخشید و به قیصر پیام داد که اگر از روم کسی به بروبوم ما بتازد همان بلایی که برسر مصر و بربر و هاماوران آمد بر سر آنها هم می آید . آنها پاسخ دادند : که ما چاکر شاه هستیم ولی افراسیاب ادعای تخت تو را کرده است و به آن تکیه زده . ما با او جنگیدیم و او بسیاری از ما را کشت . حالا که تو آزاد شدی اگر بخواهی به کمکت می آییم . وقتی کاووس نامه آنها را خواند به افراسیاب نامه نوشت که دست از سر ایران بردار و توران برای تو کافی است . عقلت را به کار انداز که اگر قلدری کنی رستم را می فرستم تا دمار از روزگارت درآورد .

افراسیاب از نامه کاووس خشمگین شد و پاسخ داد : بر و بوم ایران از آن من است و کسی تاب جنگ مرا ندارد . کاووس لشکری بیاراست و قصد جنگ با افراسیاب را کرد و از آنسو افراسیاب هم لشکری از تورانیان آراست .

جنگ آغاز شد و تهمتن غران به قلب سپاه حمله برد و بسیاری را هلاک کرد . افراسیاب به دلیران سپاهش گفت : هرکس او را شکست دهد دخترم را به او می دهم و ایران را به او می سپارم . اما ایرانیان با گرزهای سنگین تورانیان راکشتند و دوسوم سپاه توران نابود شد و افراسیاب فرار کرد .

کاووس شاه به پارس آمد و بر تخت نشست و به هر سویی پهلوانی را با سپاهیانی فرستاد ازجمله مرو و نیشابور و بلخ و هرات . سپس جهان پهلوانی را به رستم سپرد .

چون مدتی گذشت دستور داد تا در البرز کوه سنگ خارا بکنند و دو خانه برای چهارپایان بسازند و دو خانه دیگر از آبگینه نیز برای خود ساخت و دو خانه نیز برای ذخیره سلاحهای جنگی فراهم نمود .

 

 

گمراهی کاووس توسط ابلیس و به آسمان رفتن کاووس

 

روزی ابلیس با دیوان مشورت کرد و گفت : باید کسی پیدا شود و کاووس را به بیراهه بکشاند.دیوان از ترس چیزی نگفتند پس دیو دژخیمی بپاخواست و اظهار آمادگی کرد و خود را به شکل غلامی درآورد و وقتی شاه مشغول شکار بود به دستبوس او رفت و دسته گلی به او داد و شروع به تعریف از او کرد و گفت: فر و شکوه تو را هیچ کس ندارد . تو چون جمشید شده ای و فقط یک چیز کم داری و آن دانستن راز شب و روز و ماه و خورشید است پس باید آسمان را به تسخیر خود درآوری .

این سخنان مورد پسند شاه قرار گرفت و توجه نداشت که همه چیز در جهان مسخر خداست. شاه از دانشمندان خود پرسید : از زمین تا آسمان چقدر راه است ؟ ستاره شناسی گفت :شبانه باید به آشیانه عقاب بروند و بچه عقابهایی بیاورند و آنها را پرورش دهند .شاه پذیرفت .

عقابها را آوردند و چون نیرومند شدند تختی ساختند و به چهار عقاب بستند و کاووس در آن نشست و به آسمان رفت اما وقتی نیروی عقابها تحلیل یافت از آسمان سرنگون شدند و در بیشه های آمل به زمین افتاد . با زاری به درگاه خدا استغاثه کرد و پوزش خواست . پس رستم و گیو و طوس باخبر شدند .

گودرز به رستم گفت : من تاج و تخت و شاه زیاد دیده ام ولی خودکامه تر و دیوانه تر از کاووس ندیده ام گویی مغز در سر ندارد .

رستم و پهلوانان شاه را یافتند و نکوهشش کردند و گودرز گفت: تو به راحتی جای خود را به دشمن می دهی تا کنون سه بار به بلا افتاده ای و هنوز دست بردار نیستی . یکبار در جنگ مازندران و یکبار در جنگ هاماوران و حالا هم قصد آسمان کردی . عاقل باش .

کاووس شرمزده شد و وقتی به پارس رسید تا چهل روز نزد یزدان به خاک افتاده بود و از شرم از کاخ بیرون نرفت تا خداوند او را ببخشد . بعد از آن دوباره برتخت نشست و به عدل و داد رفتار می کرد و طوس و رستم همیشه یاور او بودند .

 

جنگ هفت گردان

 

روزی رستم جشنی ترتیب داد و بزرگان و پهلوانان را دعوت کرد . پهلوانانی چون طوس و گودرز و کشواد و بهرام و گیو و گرگین و زنگه شاوران و گستهم و خراد همگی حاضر بودند و چون مدتی گذشت در حالت مستی روزی گیو گفت : اگر قصد شکار داری به شکارگاه افراسیاب رویم و گورخر شکار کنیم . رستم پذیرفت و چون سحرگاه شد به شکار رفتند و بسیار شکار کردند و یک هفته به رامش پرداختند . روز هشتم رستم گفت : افراسیاب حتما از وجود ما مطلع شده است و ممکن است به جنگ ما بیاید پس باید دیده بانی بگذاریم که اگر آمد ما را با خبر کند . گرازه دیده بانی را به عهده گرفت .

از آنسو افراسیاب با بزرگان گفت : اگر این یلان را به چنگ آوریم دیگر کار کاووس ساخته است و گویی ایران را به دست آورده ایم . باید به ناگاه به آنها حمله کنیم . پس با سی هزار شمشیرزن به راه افتادند . گرازه دید که دشتی پر از سپاه تورانیان پیش می آیند پس به رستم خبر داد . رستم خندید که نترس پیروزی با ماست بیشتر از صدهزارتا که نیستند . اگر افراسیاب به این سوی آب بیایند روزگار او را تباه می کنم . پس باده در دست به طوس اشاره کرد اما او گفت :الان زمان می نوشیدن نیست و باید جنگید. رستم به سلامتی برادرش زواره می نوشید . گیو به رستم گفت : من می روم تا نگذارم افراسیاب به این سوی آب آید اما دید سپاهیان از آب گذشته اند . پیکی نزد رستم فرستاد و او را باخبر کرد. رستم ببر بیان پوشید و به راه افتاد و پهلوانان هم در پشتش روان بودند .

در کارزار فراوان از تورانیان کشته شدند . در سویی که گرگین و میلاد می جنگیدند از تورانیان پهلوانی بود به نام گرزم که گرگین وقتی او را دید و به او تیراندازی کرد او سپر گرفت و به سوی او تاخت و نیزه ای به اسب او زد که گرگین از اسب به زمین افتاد . گیو که چنین دید آمد و کمربند گزرم را گرفت و او را از جا بلند کرد و دو نیمش نمود سپس گیو نعره زد و به افراسیاب گفت : ای ترک بدبخت گمنام آیا از نیروی پهلوانان ایران آگاهی نداری؟

از سوی دیگر رستم گفت: آیا نمی دانی که جایی که من باشم نه لشکری می ماند و نه تاج و تختی ؟ ما تورانیان را مرد نمی دانیم که همه یکسره زنند و تو ای ترک بدنژاد برای جنگ با مردان ساخته نشده ای برو مانند زنان پنبه و دوک دست بگیر . افراسیاب وقتی این سخنان را شنید ترسید و به جنگ کردن شتابی نداشت پس به پیران گفت : ما که در جنگ همیشه چون شیر بودیم چرا حالا روباه شده ایم ؟ برو اگر پیروز شدی ایران از آن توست . پیران با سپاهش چون آتش نزد رستم رفت و رستم خشمناک تعداد زیادی از آنان را تلف کرد و پیران شکست خورده بازگشت .

افراسیاب به بزرگان گفت : اگر این جنگ ادامه یابد چیزی از ما نمی ماند ما به نامداری احتیاج داریم که رستم را به خاک درآورد . دلیری به نام پیلستم که پسر ویسه و برادر پیران بود جلو آمد و اجازه نبرد خواست و بعد با خشم به قلب سپاه تاخت تا به گرگین رسید و تیغی بر سر اسبش زد وقتی گستهم چنین دید آمد و با او درآویخت و هرچه به کمربند او نیزه زد گزندی به او نیامد اما پیلستم تیغی بر سر خود او زد که خود از سرش افتاد می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 11:6 منتشر شده است

نظرات()

هفت خان اسفندیار

بازدید: 654

خان اول کشتن دو گرگ

 

سفنديار راه توران در پيش گرفت و با سپاهش تاخت تا به دو راهي رسيد. سراپرده و خيمه زد و فرمود تاخواني گستردند و مي رود و رامشگر خواست و با بزرگان به بزم نشست. سپس دستور داد تا گرگسار را كه همچنان در بند بود به مجلس بياورند و چهار جام مي دمادم به او نوشانيد. آن گاه گفت:

«اگر به آنچه مي پرسم پاسخ درست بدهي پس از پيروزي ترا به تاج و تخت توران مي رسانم. اما اگر دروغ بگويي با خنجر به دو نيمت مي كنم تا عبرت ديگران شود.» گرگسار گفت:«اي نامور از من جز راست نخواهي شنيد.» اسفنديار پرسيد رويين دژ كجاست و بهترين راه براي رسيدن به آن كدام است؟ گرگسار پاسخ داد:

«از سه راه مي توان به آن دژ رسيد. نخست راهي كه از ميان شهر و آب و آبادي مي گذرد به سه ماه، ديگري از بيابان خشك و بي آب و گياه مي رود به دو ماه و راه سوم به يك هفته دژ مي رسد اما پر است از شير و گرگ و اژدها كه كسي از آنها رهايي ندارد. افزون بر اينها فريب زن جادوست كه يكي را از دريا به ماه مي برد و يكي را درچاه مي افكند و از اينها گذشته، دشواري سيمرغ و سرماي سخت و گرماي سوزان در پيش است. رسيدن به خود دژ نيز كار بسياري دشواري است كه ديوارهاي بلندش بر ابرها مي سايند و بر گرداگردش آب و رودي روان است كه جز با كشتي نمي توان از آن گذشت. در دژ از سپاه گرفته تا كشتزار و درخت آن قدر فراوان است كه اگر ارجاسپ صد سال در حصار بماند به هيچ چيز از بيرون نيازمند نخواهد بود. اسفنديار زماني انديشيد و آن گاه سومين راه را برگزيد. گرگسار گفت:

«شهريارا مگر از جان خود گذشته اي از اين هفت خان به زور هم نمي توان گذشت.» اسفنديار گفت:«باش تا زور و دل مرا ببيني، تنها بگو در نخستين خان چه پيش خواهد آمد؟» گرگسار پاسخ داد:«اي بي باك در نخستين خان دو گرگ سترگ هست هر يك به بزرگي فيل، يكي نر و يكي ماده كه شاخي چون شاخ آهو بر سر و دندانهايي چون شير دارند.» اسفنديار اسير را به زندان فرستاد و خود شب را به بزم نشست. چون خورشيد برآمد اسفنديار با سپاهش رو به سوي راه هفت خان نهاد. در جايگاه نخست لشكرش را به پشوتن سپرد و خود خفتان پوشيد و سوار اسب شبرنگ تنهايي پيش رفت. اسفنديار همچنان رفت تا به جايگاه گرگان رسيد و آن دو گرگ چون دو فيل جنگجو بر او حمله بردند. مرد دلير كمان را به زه كرد و بر آنها تير پولادين باريد. هر دو جانور سست افتادند. اسفنديار فرود آمد و سرشان را بريد. آن گاه سر و تن را از خون گرگان شست. رو به خورشيد كرد و يزدان را نيايش كرد و براي اين پيروزي سپاس ايزد را به جاي آورد. در همان زمان پشوتن و سپاهيان به او رسيدند. و گرگان را كشته و وي را در حال نماز و نيايش ديدند، از دلاوريش در شگفت ماندند. اسفنديار فرمود تا خواني گستردند و خورش و مي آوردند. سپس اسير بسته را فرا خواند و سه جام پياپي به دستش داد و از خان دوم پرسيد. گرگسار گفت:

«اي شير دل فردا دو شير به جنگت مي آيند كه عقاب را ياراي پرواز بر آنها و نهنگ را تاب جنگيدن با آنان نيست.» اسفنديار خنديد و سپاه را در تاريكي شب به سوي خان دوم به پيش برد.

خان دوم كشتن شيران

چون آفتاب برآمد سپاه به جايگاه شيران رسيد. اسفنديار باز لشگر را به پشوتن سپرد و خود به تنهائي پيش رفت. نخست شير نر به پهلوان حمله برد. اسفنديار با يك ضربه شمشير او را دو نيم كرد، آن گاه شير ماده بر آشفت و بر او تاخت و مرد دلاور تيغي بر سرش فرود آورد كه با همان ضربه سر شير بر خاك غلتيد.

اسفنديار سر و تن را شست و سپاس خداوند به جاي آورد. آن گاه لشكر به آنجا رسيد. همه بر اسفنديار آفرين خواندند و بساط خورش و مي گستردند. اسفنديار گرگسار بدانديش را فرا خواند و سه جام از مي لعل فام او را نوشانيد و از خان سوم پرسيد. گرگسار پاسخ داد:

«بد و بد كنش از تو دور باد، تو از دو بلا گذشتي، اما پندم را بپذير و از همين جا باز گرد كه در خان سوم اژدهايي در انتظار تست كه تنش چون كوه خاراست و از كامش آتش مي بارد، بر خويشتن رحم كن و به نبرد او نرو.» اسفنديار گفت:«اي بد نشان ترا بسته به آنجا خواهم برد تا بچشم ببيني كه اژدها از شمشيرم رهايي ندارد.» اسفنديار فرمود تا درود گران گردونه اي ساختند، بر گردش تيغهايي نشاندند و صندوقي بر آن استوار كردند و آن را آزمودند و شبانگاه به سوي جايگاه سوم پيش راندند.

خان سوم كشتن  اژدها

چون بامداد برآمد اسفنديار خفتان پوشيد، لشكر را به پشوتن سپرد و خود در صندوق گردونه نشست و با اسبهاي نيرومندش به سوي اژدها راند. اژدهاي دمان كه بانگ گردونه و اسبان را شنيد، چون كوهي سياه از جاي جنبيد، از كامش آتش باريد و دهانش را چون غاري سياه گشود و بر پهلوان غريد. اسفنديار به يزدان پناه برد كه ناگهان اژدها، اسبها و گردونه و صندوق را با يك نفس در كشيد و فرو برد كه تيغهاي گردونه در كام و گلو گاهش ماند و دريايي از خون و زهر سبز رنگ از دهانش روان شد.

اژدها كه توان فرو بردن يا بيرون راندن تيغها را نداشت سست گشت. اسفنديار از صندوق بيرون آمد و با شمشيرش مغز اژدها را شكافت. دودي از زهر او برخاست كه پهلوان را مدهوش كرد و پشوتن و لشكريان گمان بردند كه بر او گزندي رسيده زاري كنان به سويش شتافتند و بر تاركش گلاب ريختند. اسفنديار چشمان را گشود و گفت:

«از دود زهر بيهوش شدم، گزندي بر من نرسيد» و چون مستان خود را به آب رساند و سر و تن شست، جامه نو پوشيد و به درگاه ايزد نيايش كرد. اما گرگسار بدانديش از اينكه پهلوان را زنده ديد دلش سياه و اندوهگين شد. اسفنديار فرمود بر لب آب سراپرده زدند، خوان گستردند و مي در آن نهادند و باز اسير را پيش خواند. سه جام مي لعل فام به او داد و از خان روز ديگر پرسيد. گرگسار گفت در منزل فردا زن جادويي به ديدارت مي آيد كه او را غول مي نامند. لشكر بسيار ديده و گزندي بر او نرسيده. اگر بخواهد بيابان را به دريايي بيكران بدل مي كند. به جواني خود رحم كن و از همينجا باز گرد. اسفنديار خنديد و گفت:«فردا به ياري خداي يگانه پشت و دل جادوان را مي شكنم.»

خان چهارم كشتن  زن جادوگر

اسفنديار در شب تيره با لشكر تاخت و چون خورشيد برآمد به خان چهارم رسيد. سپاه را به پشوتن سپرد و خود جامي شراب و طنبوري برداشت و به بيشه خرم و پر گلي كه در آن نزديكي بود آمد. در كنار چشمه ساري كه آبي چون گلاب داشت نشست، قدري از جام مي نوشيد و چون شاد گشت طنبور را در بر گرفت و با نواي آن آوازي در وصف رنجها و ناكاميهاي خويش خواند.

زن جادو آواز اسفنديار را شنيد و دانست كه شكاري به دامش آمده است. پس روي زشت و چروكيده خود را به جادو زيبا كرد: به بالاي سرو و چو خورشيد روي فرو هشته از مشك تا پاي موي و آراسته و پر رنگ بوي نزد اسفنديار آمد و نشست. پهلوان از ديدن آن پريچهره شادمان شد و جامي مي به دستش داد. ولي چون دريافت كه جادوگر بد گوهر و بد تن است زنجيري كه بر بازو داشت و زرتشت آن را از بهشت آورده بود بر گردنش افكند و نيرو را از او گرفت.

جادوگر خود را به صورت شير در آورد و اسفنديار شمشير كشيد و گفت:«اگر كوه بلند هم شوي گزندت به من نخواهد رسيد.» در يك آن جادوگر به صورت گنده پيري زشت درآمد سياه روي و سفيد موي كه اسفنديار به يك ضربه خنجر سرش را بر خاك انداخت. ناگهان آسمان تيره شد و باد و گرد و خاك برخاست و روي خورشيد را پوشيد. اسفنديار چهره بر زمين نهاد و يزدان را سپاس گفت: همان گاه پشوتن و سپاه به او رسيدند، پهلوان را ستودند، در همان بيشه خيمه زدند و خوان گستردند.

اسفنديار اسير در بند را پيش خواند سه جام مي لعل فام به او نوشاند و سر جادوگر را كه به درخت آويخته بود نشانش داد و گفت: اين سر همان جادوگري است كه مي گفتي بيابان را دريا مي كند. حال بگو ببينم در منزل بعدي چه شگفتي در پيش است؟» گرگسار پاسخ داد:«راه دشواري در پيش داري، به كوهي بلند مي رسي كه سر بر آسمان مي سايد، بالاي آن جايگاه سيمرغ و جوجه هاي اوست. او چون كوهي است پرنده كه نهنگ را از دريا و فيل را از زمين به چنگ بر مي دارد. پند مرا بشنو و از همينجا باز گرد كه تو ياراي رسيدن به آن كوه نخواهي داشت. اسفنديار خنديد و گفت:

«من سر سيمرغ را از همان بالا به زير خواهم كشيد.»

خان پنجم كشتن  سيمرغ

چون شب فرا رسيد، اسفنديار با لشكرش به راه افتادند و تا بر آمدن خورشيد راه مي پيمودند. آن گاه اسفنديار لشكر را به برادر سپرد و خود همان گردونه و صندوق و اسبان را برداشت و به كوه سر بر آسمان كشيده نزديك شد. گردونه را در سايه اي نگه داشت و نام ايزد يكتا به زبان آورد. سيمرغ گردونه و اسبان را از سر كوه ديد و فرود آمد تا آن را به چنگ گيرد، ولي تيغها در بال و پرش فرو رفت و پرنده چندي به چنگ و منقار تلاش كرد و سست بر زمين افتاد و خونش گردونه و صندوق را شست.

جوجه ها هم كه مادر را بر خاك و خون ديدند از آن جايگاه پريدند و رفتند. اسفنديار از صندوق بيرون آمد، با شمشير سيمرغ را پاره پاره كرد و به نيايش ايستاد. همان گاه لشكريان از راه فرا رسيدند و دشت را آكنده از پر و خون ديدند. بر پهلوان آفرين خواندند، سپس سراپرده زدند، خوان گستردند و مي خواستند. گرگسار چون شنيد كه اسفنديار باز هم به پيروزي رسيده تنش لرزان و رخسارش زرد شد. اسفنديار او را پيش خواند سه جام مي پياپي بر او نوشانيد و پرسيد اين بار چه شوري در پيش است؟

گرگسار پاسخ داد:«دشواري راه فردا را با تير و كمان و شمشير چاره نتواني كرد، تو و لشكريانت در يك نيزه برف خواهيد ماند و بادهاي سختي خواهند وزيد كه زمين را مي درند و درختان را مي برند. اگر از آنجا هم رهايي يابي، به بياباني مي رسي به طول سي فرسنگ كه بر ريگزار داغش مرغ و مور و ملخ گذر نتواند. يك قطره آب در همه آن بيابان نخواهي يافت. اگر برايت توش و تواني ماند و از آن زمين جوشان هم گذشتي چهل فرسنگ ديگر بايد بروي تا به رويين دژ برسي. به دژ هم كه رسيدي بر آن داخل نتواني شد كه ديوارهايش به آسمان مي رسند و اگر صد هزار سوار خنجر گذار صد سال بر آن تير ببارند آسيبي به دژ نخواهد رسيد.

دشمن هميشه چون حلقه بر در مي ماند و بدرون راه ندارد.» ايرانيان از گفته هاي گرگسار بيمناك شدند و از اسفنديار خواستند از همانجا باز گردد و آنها را به كام مرگ نكشاند. اسفنديار به خشم آمد و آنها را سرزنش كرد كه: «مگر شما براي نامجويي به اينجا آمديد كه عهد و پيمان و سوگند فراموشتان شد و با يك حرف اين ديو ناسازگار سست شديد؟ شما همه باز گرديد كه ياري يزدان، برادر و پسر مرا بس است.» ايرانيان به پوزش گفتند:

«ما غم رنج را داريم و گرنه از جنگ نمي هراسيم و تا آخرين نفر بر سر پيمان خود هستيم.» اسفنديار بر آنها آفرين كرد و گفت:«رنجتان بي گنج نخواهد بود.» و چون هوا خنك شد و نسيمي از كوه وزيد سپاه به راه افتاد.

خان ششم گذشتن اسفنديار از برف

چون خورشيد كوه نهان شد سپاه به منزلگاه رسيد و در آن هواي دلفروز چون بهاران سراپرده خيمه زدند و بزمي آراستند كه ناگهان تند بادي برخاست و ابرهاي سياه آسمان را تيره كرد. آن گاه سه شبانه روز برف باريد و باد وزيد و برف و بوران خيمه و سراپرده را پوشانيد. اسفنديار ناگزير به لشكريانش گفت:

«اكنون زور و دلاوري سودي ندارد، پس به يزدان كه جز او راهنمايي نداريم پناهنده شويد و ياري بخواهيد تا مگر اين بلا را از ما بگرداند.» پشوتن و سپاهيان دست به دعا و نيايش برداشتند:

بادي خوش برخاست و ابرها را پراكند و روي آسمان باز شد. سه روز ديگر در آن هواي دلپذير آسودند و روز چهارم اسفنديار بزرگان سپاه را فراخواند و گفت:«به ياري و نيروي يزدان ما بر دژ پيروز خواهيم شد. شما بار و بنه اضافه را همين جا بگذاريد و جز سلاح و آب و خورش با خود برنداريد و بدانيد چون به دژ رسيديد همه توانگر خواهيد شد.» لشكريان بنه را بر جاي گذاشتند و به راه ادامه دادند. چون پاسي از شب گذشت صداي مرغان دريايي برخاست. اسفنديار دانست كه گرگسار كينه بر دل دارد و دروغ مي گويد. از او پرسيد:

«تو كه گفتي به بيابان خشك و بي آب مي رسيم پس آواز مرغان دريايي از كجاست؟» گرگسار پاسخ داد:«آب اينجا چون زهر شورست و تنها به درد مرغان و جانوران مي آيد.»


خان هفتم گذشتن اسفنديار از رود و كشتن گرگسار

پاسي از شب گذشته بود كه ناگهان خروش از پيشروان برخاست. اسفنديار بي درنگ به آنجا شتافت و درياي ژرفي ديد كه شتر پيشرو و كاروان در آن غوطه مي خورد. پهلوان به تنهايي شتر را از آب كشيد و فرمود تا گرگسار را فرا خواندند. بر او خروشيد كه:

«اي مار پليد، چه ريايي در كار داشتي كه دريا را به بيابان جلوه دادي، چيزي نمانده بود كه به گفته تو همه هلاك شوند.» ناگهان گرگسار چهره راستين خود را نمود و گفت:«مرگ سپاه تو شادي من است، من كه جز بند و بلا از تو چيزي نمي بينم.» اسفنديار خشم خود را فرو خورد، خنديد و گفت:

«اي بي خرد اگر من پيروز شوم ترا به سپهبدي دژ مي گمارم و اگر با من راست باشي تو و خويشانت آزاري از من نخواهيد ديد.» نور اميد بر دل گرگسار تابيد، زمين را بوسيد و از گفته خود پوزش خواست. اسفنديار او را بخشيد، فرمود بند از پايش برداشتند و از او خواست تا گذرگاه آب را نشان بدهد. گرگسار مهار شتري را در دست گرفت و از پاياب رود گذر كرد. اسفنديار فرمان داد تا مشكهاي آب را پر كردند، بر پهلوي اسبها بستند و به اين ترتيب همه سپاه از گذر گاهي كه گرگسار نموده بود گذشتند و به خشكي رسيدند.

اسفنديار ده فرسنگ به دژ مانده فرمود تا خيمه زدند و به خوردن و نوشيدن پرداختند. گرگسار را هم فرا خواند و پرسيد:«راستش را بگو، اگر من بر ارجاسپ چيره شوم و سرش را ببرم، جگر كهرم و اندريمان را به تير بدوزم و زنان و كودكانشان را به اسيري ببرم تو شاد خواهي بود يا دژم.» گرگسار دلتنگ شد و با پرخاش و نفرين گفت:

همه اختر بد بجان تو باد

بريده به خنجر ميان تو باد

به خاك اندر افكنده پر خون تنت

زمين بستر و گور پيراهنت


اين بار اسفنديار برآشفت، شمشير بر سرش زد، دو نيمش كرد و لاشه را به دريا افكند تا خوراك ماهيان شود. اسفنديار از آن جايگاه به رويين دژ آمد از كوهي بالا رفت و دژ را ديد كه حصار آهنين آن با سه فرسنگ بالا تا چهل فرسنگ كشيده و بر پهناي ديوارش چهار سوار به آساني با هم مي گذرند و از هيچ راه به درون آن راهي نيست. اسفنديار در شگفت ماند و از آن همه رنجي كه برده بود دريغش آمد.

ناگهان دو ترك را ديد كه با سگهايشان به شكار آمده بودند. پهلوان از كوه پايين آمد آن تركان را با نيزه از اسب پايين كشيد، به اسيري گرفت و از دژ و راه ورود به آن پرسشها كرد. اسيران گفتند:

«اين دژ يك در سوي ايران و دري سوي توران داد. صد هزار سپاه در آن است كه همه بنده ارجاسپ اند. به هنگام نياز صد هزار سوار ديگر از چين و ماچين به ياري مي رسند. خوراك و آذوقه ده سال در انبارهاي دژ است.» اسفنديار اسيران ساده دل را كشت و به پرده سراي خود آمد.

می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 11:4 منتشر شده است
نظرات()

رویین دژ

بازدید: 1052

اسفنديار سراپرده را لخت كرد و با پشوتن به رايزني نشست و به برادر گفت:«گرفتن دژ سالهاي سال طول مي كشد، بايد چاره اي به نيرنگ جست. تو سپاه را در اينجا نگه دار و من چون بازرگانان به دژ مي روم، تو هشيار باش و ديده بان و طلايه دار بگذار كه هر گاه دود در روز و آتش در شب بر فراز دژ ديدند بدانند كه كار من است. تو درفش مرا به دست گير و با سپاه آراسته به دژ بران.»
آن گاه فرمان داد صد شتر سرخ موي آوردند و آنها را با دينار و ديبا و گوهر و تخت و تاج زرين بار كردند و صد و شصت يل برگزيده را نيز به صندوق نهادند و بار هشتاد شتر ديگر كردند.
بيست تن از نامداران سپاه را با جامه سارباني همراه كرد و به آيين بازرگانان به سوي دژ روان شد. چون بانگ دراي كاروان بر آمد مردم دژ به نظاره آمدند و بزرگان به پيشبازش شتافتند و از كالايش پرسيدند.
بازرگان شترها را گذاشت و جامي پر از گوهر شاهوار و يك اسب و ده تخته ديباي چين و حرير و نگين با خود برداشت و نزد ارجاسپ بار يافت.
زمين بوسيد، بر او نماز برد و گفت:«مردي بازرگان و ترك نژادم كه بين ايران و توران خريد و فروش مي كنم. كالايم گوهر و جامه ديبا و مشك و عبير است. كاروانم بيرون دروازه دژ است. اما اگر راي تو باشد مي خواهم در سايه مهرت درون دژ درامان باشم و به كارم بپردازم.»
شاه به او اطمينان داد كه در دژ در امان خواهد بود و فرمود تا دروازه هاي دژ را گشودند و كاروان را به درون دژ كشيدند. سپس دستور داد تا خانه اي به بازرگان بدهند. و دكاني در جلوي خانه بسازند كه بازار گاهش باشد.
اسفنديار بار را گشود و دكان را با رنگ و بوي آراست و خريداران از هر سو به بازارش شتافتند. بار ديگر بازرگان به بارگاه آمد بر شاه آفرين خواند و هداياي بسيار از دينار و مشك و تخت پيشكش كرد. ارجاسپ او را نواخت و نامش را پرسيد. اسفنديار خود را خراد بازرگان خواند. ارجاسپ از او خواست كه از آن پس بي آنكه از دربان بار بخواهد نزدش بيايد، و چون سخن به ايران و سپاه و گشتاسپ و اسفنديار رسيد خراد گفت:«من پنج ماه است كه در راهم اما شنيده ام كه اسفنديار از پدر رنجيده و به قصد جنگ با ارجاسپ راه هفت خان را در پيش گرفته.»
ارجاسپ خنديد و گفت:«كركس را هم ياراي پريدن از آسمان هفت خان نيست تا چه رسد به اسفنديار.» اسفنديار زمين را بوسه داد، به بازارش بازگشت و همچنان به داد و ستد پرداخت.

 

شناختن خواهران اسفنديار را

 

چون خورشيد به مغرب گراييد و بازار خلوت شد دو خواهر اسفنديار كوزۀ آب بردوش و پريشان حال نزديك آمدند. اسفنديار به ديدن آنها در شگفتي ماند و روي را به آستين پوشاند. خواهران با زاري و خواهش گفتند:«اي ساربان، ما دختران پادشاه ايرانيم كه در دست اين اهريمنان اسيريم، پدرمان با خيال آسوده خفته و ما با سر و پاي برهنه آبكشي مي كنيم و خون گريه مي كنيم. از گشتاسپ و اسفنديار خبري به ما ده و چاره گر ما باش.»
اسفنديار با چهره پوشيده بانگ زد:«نه اسفنديار بماند و نه گشتاسپ. مگر نمي بينيد كه من سرگرم كارم.» هماي آواز بردار را شناخت و از بيم و اميد گريست. اسفنديار كه دانست خواهر او را شناخته است رويش را گشود و با ديدگاني پر اشك گفت:«چند روز لب فرو بنديد و اين راز را بپوشيد كه من براي جنگ و پاك كردن ننگ به اينجا آمده ام.»
اسفنديار باز هم نزد ارجاسپ آمد و گفت:«شاها شاد و جاويد زي، در سفر خود به اين ديار به درياي ژرفي رسيديم و ناگهان گرد و باد و توفاني سخت برخاست. همه دست از جان شستيم و من در همان حال با خداي خود پيمان كردم كه چون نجات يابم بزمي بزرگ برپا سازم و شاه و بزرگان را به مهماني بخوانم. اكنون درخواستم اين است كه شاه مرا با حضور خود و نامداران و سران لشكرش سرافراز فرمايد.»
ارجاسپ شاد شد و همه بزرگان و ناموران را به مهماني خراد خواند خانه بازرگان شايسته بزم شاد و بزرگان نبود. اسفنديار از شاه خواست تا مجلس ميهماني را بر بام دژ بيارايند، آتشي بيفروزند و همگي با مي بنشينند. ارجاسپ خواهش او را پذيرفت و اسفنديار شاد كام جشني به پا كرد. چندين اسب و گوسفند سر بريد و هيزم فراوان به بام دژ كشيد و آتش بزرگي افروخت كه شعله و دودش به آسمان رسيد. ميهمانان به خوردن و ميگساري نشستند و از مستي سر از پا نشناختند.

 

حمله كردن پشوتن به رويين دژ

 

از آن سو ديده بان دود و آتش را از باره دژ ديد و شادمان پشوتن را آگاه ساخت. پشوتن دلاوري و مردانگي برادر را ستود و فرمان بسيج سپاه را داد. بانگ ناي و شيپور برخاست و سپاه ايران به سوي دژ آمد.
همه زير خفتان و خود اندرون
همي از جگرشان بجوشيد خون
چون خبر به دژ رسيد كه سپاه گراني به دژ مي رسد ارجاسپ به كهرم فرمان داد تا با سپاهي گران به مقابله برود. از آن سو طرخان را با ده هزار نامدار از رزمجويان به كارزار فرستاد. سپاه پر ساز و برگ ايران به سپهداري پشوتن كه گرز اسفنديار را به دست داشت با سپاه دشمن درآويخت:
ز زخم سنانهاي الماس گون
تو گويي همي بارد از ابر خون
طرخان به سوي نوش آذر تاخت تا سرش را به خاك اندازد، ولي نوش آذر شمشيرش را كشيد، چون برق بر او تاخت و از كمرگاه دو نيمش كرد. آن گاه به قلب سپاه دشمن تاخت و خود و بزرگ را از پاي درآورد. كهرم بيمناك به دژ گريخت و به پدر خبر داد كه اين سپاه بزرگ از ايران بر ما تاخته و سپهدارش اسفنديارست كه همان گرز جنگ گنبدان را به دست دارد. ارجاسپ اندوهگين شد كه كين كهنه دوباره نو شده پس به همه لشكريانش دستور داد تا از دژ خارج شوند، بر دشمن بتازند و يك تن را زنده نگذارند.

می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 11:3 منتشر شده است
نظرات()

پایان روزگار جمشید

بازدید: 795

پایان روزگار جمشید

از آن سوي ، در ايران زمين سيصدو پنجاه سال از پادشاهي جمشيد مي گذشت . روزي از روزها ، جمشيد ، بزرگان و دانايان و سران هر دسته را نزد خويش  خواند و با آنان سخن بسيار گفت و در آخر از سر خود كامگي و خود رايي و غرور گفت :

هنر در جهان ،از من آمد پديد

                            چو من نامور ،تخت شاهي نديد

جهان را به خوبي ،من آراستم

                           چنان گشت گيتي ، كه من خواستم

خور و خواب و آرامتان از من است

                           همه پوشش و كامتان از من است

بزرگي وديهيم و شاهي مراست

                            كه گويد كه جز من كسي پادشاه ست؟

گرايدون كه دانيد من كردم اين

                            مرا خواند بايد جهان آفرين

بدين گونه ،جمشيد را غرور گرفت و با كردگار در افتاد . سر از يزدان پيچيد و ناسپاس شد . يزدان هم در پادشاهي اش شكست افكند و روزگار بر او تيره گشت . سپاهيان و مردم از او روي گردان شدند و در هر گوشه كشور ، سرداري ، سر به نافرماني برداشت و پس از مدتي همه سران كشوري و لشگري به اميد رهايي از آن آشفتگيها رو به سوي سرزمين تازيان نهادند . چرا كه شنيده بودند ، در آنجا پادشاهي توانا و دلير حكومت مي كند .

سواران ايران همه شاه جوي

                       نهادند يكسر به ضحاك روي

به شاهي بر او آفرين خواندند

                      ورا شاه ايران زمين خواندند

آنها بيهوده پنداشتند كه فرمانروايي ضحاك تازي ، بر ايران ، مايه آسايش آنان خواهد شد . و نمي دانستند كه پناه بردن به كژده اژدها ،جز باختن جان سودي ندارد .

ضحاك بر ايران تاخت ، با سپاهي گران از تازيان و ايرانيان و جمشيد را شكست داد و تاج شاهي را برسر نهاد .

جمشيد گريخت و صد سال از ديدها پنهان بود .در اين سالها ، به تلخي ونامرادي زندگي كرد و پس از اين همه آوارگي ، روزي از بخت بد به دست ضحاك گرفتار شد.

ضحاك ماردوش او را بكشت و زندگاني جمشيد پس از هفتصد سال به به سر آمد.

می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 11:2 منتشر شده است
نظرات()

داستان ضحاک با پدرش

بازدید: 1335

برگزيده از شاهنامه فردوسی

داستان ضحاک با پدرش

درزمان پادشاهی جمشيد، در سرزمين تازيان ، پادشاهی بود خداترس ،دادگر و مردم دار. نامش مرداس بود و هزار اسب ، هزار گاو ، هزار بز و هزار ميش شيرده داشت.

مرداس، پسري داشت ضحاك نام . ضحاك برخلاف پدر ، جواني سبك سر تيز خشم و تاريكدل بود . و شيطان را باچنين كساني دوستي و الفتي است ديرينه.
روزي از روزها ، شيطان، در چهره مردي نيكخواه ، بر ضحاك نمايان شد و از سر دوستي ،با او سخنان شيرين و دلنشين بسيار گفت ؛ چندان كه ضحاك شيفته اش شد .

 شيطان كه با سخنان افسون بار ، ضحاك را رام كرده بود ، گفت: (( اگر پيمان ببندي كه سر از گفته هاي من برنتابي ، چنان كنم كه شاد كام تر از تو در جهان،كس نباشد.))ضحاك سوگند خورد آن كند كه او گويد.

 شيطان كه ديد افسونگري اش در دل ضحاك كارگر افتاده است ،  گفت : ((در اين روزگار ، هيچ كس جز تو ،  شايسته سروري و مهتري نيست . پدرت پير و خرف شده وآفتاب عمرش لب بام رسیده است ; اکنون که پسری چون تو هوشمند و عزیز دارد ، نیک باشد که او را از میان برداری و خود بر جایش به تخت بنشینی.))

ضحاک، ترسان گفت : (( پدر کشتن ، کاری شایسته نباشد ، از این در گذر و مرا پندی دیگر بیاموز .))

شیطان گفت : (( دیدی که آهو دل و پیمان شکنی ! مگر سوگند نخوری که سر از سخنان من نپیچی ؟! مردان استوار کار ،هرگز پیمان نمی شکنند . )) شیطان چندان از این سخنان افسون بار در گوش او خواند تا او را دوباره رام کرد . ضحاک گفت: (( اکنون چه کنم ؟ )) شیطان گفت : (( من آنچه باید ، انجام دهم و کارها چنان سازم که یکی دو روز دیگر تو به جای پدرت برتخت شاهی نشینی .))

در سرای مرداس ، باغی بود بزرگ و زیبا . پادشاه هر شب به هنگام سحر بر می خاست و تنها به باغ می رفت  ; در چشمه آن سر و تن می شست ، جامه پاکیزه می پوشید و به نیایش می پرداخت .

شیطان به باغ شاه رفت و بر سر راه مرداس چاهی کند وسر آن را به خاشاک پوشاند . سحر گاه وقتی شاه به قصد نیایش روانه باغ شد ، به ناگاه در چاه افتاد ودر گذشت .

به هر نیک و بد ، شاه آزاد مرد

به فرزند برنازده ، بادسرد

همی پروریدش به نازو به رنج

بدو بود شادو بدو داد گنج

به خون پدر گشت همداستان

زدانا شنیدم من این داستان

که فرزند بد ، گر شود نره شیر

به خون پدر هم نباشد دلیر

پسر کو رهاکرد رسم پدر

تو بیگانه خوانش ، نخوانش پسر

فرو مایه ضحاک بیدادگر

بدین چاره بگرفت جای پدر

بدين گونه ، ضحاك ، جاي پدر بر تخت شاهي نشست و افسر تازيان بر سر نهاد . شيطان ، خندان بر او نمايان شد و گفت:  (( ديدي چگونه  آسان تو را بر تخت شاهي نشاندم !اگر همچنان سر از پيمان من نپيچي ، چنان كنم كه سراسر جهان ، زير فرمان تو در آيد ودد ودام و مرغ وماهي به فرمانت با شند .))

شيطان پس از مدتي ، خود را در چهره جواني زيبا روي و سخنور در آورد و به در گاه ضحاك آمد . بر او آفرين كرد و تهنيت گفت . زمين را بوسيد و آنگاه گفت : (( من آشپزي هنر ور و دانايم ، اگر شاه مرا به خدمت  پذيرد ، هر روز خوراكيهاي تازه آماده سازم كه شاه را خوش آيد .))

شاه را خوش آمد و كليد خورشخانه را به او سپرد . در آن روز گار خوراك مردمان از دارا و ندار ، از رستنيها و گياهان بود . اهرمن براي اينكه ذوق ضحاك را بر انگيزد ، به كشتن جانوران پرداخت .

زهر گوشت ، از مرغ و از چارپاي

خورشگر بياورد ، يك يك به جاي

به خونش بپرورد بر، سان شير

بدان تا كند پادشاه را دلير

سخن هر چه گويدش فرمان كند

به فرمان او دل ، گرو گان كند

در نخستين روز، از زرده تخم مرغ خوراكي نيكو آماده ساخت . به طبع شاه ، خوشگوار آمد و بر او آفرين گفت . روز ديگر از گوشت كبك وقرقاول خورشي ساخت و سومين روز سفره شاه را به گوشت مرغ و بره آراست . اين خورشهاي گوناگون به طبع شاه تازيان خوش آمد . ضحاك رو به شيطان گفت :(( مي خواهم به پاداش اين هنر مندي واستادي بزرگترين آرزوي تو را بر آورده سازم .))

ابليس گفت : (( از شاه آرزوي بزرگي دارم . واكنون كه شاه فرموده است ، از دل بر  زبان مي آورم  . مي خواهم كه شاه اجازه دهد دو كتفش را ببوسم و چشم و رويم را بر  آن بمالم .))

چو ضحاك بشنيد ، گفتار او

نهاني ندانست بازار او

بدو گفت : (( دادم من اين كام تو !

بلندي بگيرد مگر نام تو ))

ابليس دو كتف ضحاك را بوسيد و همان دم از نظر ها نا پديد شد . هنوز لحظهاي چند نگذشته بود كه از جاي بوسه ابليس بر دو كتف شاه تازيان ، دو مار سياه روييد . ضحاك به ديدن آنها هراسان شد و هر دو را با شمشير بريد . اما همچون درختي جوان كه اگر شاخه هايش را ببرند ، شاخه هاي تازه به جاي آنها سبز مي شود ، دو مار سياه ديگر به جاي آنها سر بر زد .

ضحاك ، خمخ پزشكان را نزد خود خواند تا مگر آن درد را فروبنشانند .پزشكان ، تدبير ها انديشيدند و نيرنگها ساختند ولي درد ، درمان نشد .

ابليس ، اين بار در لباس حكيمان به درگاه شاه آمد و گفت: (( بريدن اين مارها بي حاصل است . بايد به آنان از مغز سر جوانان ، خورش دهي تا اين خورش اندك اندك در وجود آنها كارگر افتد و بميرند .))

شيطان مي خواست كشور از وجود جوانان خالي شود . چرا كه جوانها بيشتر شورو شوق و توانايي ستيز با بدي و بد كاري دارند . افزون بر اين ، ابليس در آرزو بود كه :

مگر تا يكي ، چاره سازد نهان

كه پردخته گردد ز مردم جهان

می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 10:59 منتشر شده است
نظرات()

ليست صفحات

تعداد صفحات : 2
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

ورود کاربران

نام کاربری
رمز عبور

» رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری

تبلیغات

متن

پشتيباني آنلاين

پشتيباني آنلاين

آمار

آمار مطالب آمار مطالب
کل مطالب کل مطالب : 18
کل نظرات کل نظرات : 0
آمار کاربران آمار کاربران
افراد آنلاین افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا تعداد اعضا : 0

آمار بازدیدآمار بازدید
بازدید امروز بازدید امروز : 2
بازدید دیروز بازدید دیروز : 2
ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 0
ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 0
آي پي امروز آي پي امروز : 1
آي پي ديروز آي پي ديروز : 1
بازدید هفته بازدید هفته : 2
بازدید ماه بازدید ماه : 21
بازدید سال بازدید سال : 90
بازدید کلی بازدید کلی : 36301

اطلاعات شما اطلاعات شما
آی پی آی پی : 3.144.238.20
مرورگر مرورگر :
سیستم عامل سیستم عامل :
تاریخ امروز امروز :

درباره ما

شاهنامه فردوسی
به وبلاگ من خوش آمدید سلام دوستان محترم برای تبادل لینک هوشمند برای تبادل لینک ابتدا من را در سایت خود لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در تبادل لینک هوشمند که در وبلاگم قرار دادم نوشته . در صورت وجود لینک من در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد. ابتدا لینک ما را با مشخصات زیر در وب سایت خود ثبت کنید: عنوان: شاهنامه فردوسی آدرس:http://shahname1.lxb.ir

تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را در سایت خود لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.

 

ابتدا لینک ما را با مشخصات زیر در وب سایت خود ثبت کنید:

عنوان: شاهنامه فردوسی

 آدرس:http://shahname1.lxb.ir

برای راحتی بیشتر از لینک آماده زیر استفاده کنید و آن را در قالب وبلاگ یا سایتتان قرار دهید:


<a href="http://shahname1.lxb.ir" title="شاهنامه فردوسی" target="_blank">شاهنامه فردوسی</a>

 






خبرنامه

براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



فروشگاه اینترنتی خرید فانی بافت فروشگاه ساعت مچی هاست ویندوز Plesk هاست لینوکس