شاهنامه فردوسی

بهترین مکان برای نمایش تبلیغات متنی شما بهترین مکان برای نمایش تبلیغات شما بهترین مکان برای نمایش تبلیغات شما

تبلیغات

محل تبلیغات شما

نویسندگان

صفحات جانبی

آخرین نطرات کاربران

امکانات جانبی


Alternative content


EveryWhereChat Free Flash Chatrooms

نبرد رستم و اسفندیار

بازدید: 333

رزم رستم و اسفندیار

اسفندیار مست و خشمناک از قصر گشتاسپ بیرون آمد .

شبانگاه نزد مادر رفت و به او گفت : پدرم با من بی مهری می کند . او به من گفت که اگر انتقام لهراسپ را از ارجاسپ بگیرم و خواهرانم را آزاد کنم و تورانیان را شکست دهم ، پادشاهی و لشکر را به من می دهد اما چنین نکرد . من به او خواهم گفت که اگر با من وفادار باشد و تاج وتخت را به من بدهد با او به نیکی رفتار می کنم در غیر این صورت با زور بر تختمی نشینم . مادرش غمگین شد و گفت : پدرت فقط تاجی بر سر دارد اما همه چیز تحت سلطه توست ، اما اسفندیار نپذیرفت . دو روز همچنان ناراحت و دژم بود و به میگساری پرداخت . روز سوم ماجرا به گوش گشتاسپ رسید و فهمید که اسفندیار جویای تخت و تاج شده است . جاماسپ را صدا کرد و از او طالع اسفندیار را پرسید . جاماسپ پس از مطالعه و تحقیق گریان و زار گفت : روزگار خوشی او دوام ندارد . شاه پرسید که اگر من تخت و تاج را به او سپارم آیا در امان خواهد بود ؟ جاماسپ گفت : چه کسی می تواند از قضای روزگار فرار کند ؟

شب که شد اسفندیار نزد پدر رفت و از کارهایی که کرده بود و نامرادیهایی که از شاه دیده بود داد سخن داد . از جنگ توران و اسارتش به دست پدر و گذشتن از هفت خوان و جنگ با ارجاسپ و کشتن او و یارانش و آزاد کردن خواهران ، همه را بیان کرد و سپس گفت : تو قسم خوردی که تاج و تخت را به من بسپاری اما چرا از من دریغ می کنی ؟ شاه گفت : تو راست میگویی و اکنون در جهان به جز رستم پسر زال که سر اطاعت در برابر من خم نمی کند و نهانی نسبت به من کینه می ورزد ، تو نظیری نداری . ندیدی وقتی ارجاسپ به بلخ آمد ، رستم ما را کمک نکرد ؟ تو باید به سیستان بروی و رستم و زواره و فرامرز را به بند کنی و اگر چنین کنی من تخت و تاج را به تو می سپارم .اسفندیار گفت : ای شهریار بزرگ ، ما باید با ترکان جنگ کنیم نه با پیرمردی که کاووس او را شیرگیر خوانده است و از زمان منوچهر تا کیقباد شهر ایران به خاطر او پابرجا مانده است . او خدای رخش است و نامداری جدید نیست ، آزار او کار خوبی نیست .اما گشتاسپ گفت : اگر تاج و تخت را میخواهی باید به جنگ رستم بروی .اسفندیار فهمید که شاه قصد دارد او را از تاج و تخت دور کند ولی با همه اینها پذیرفت و گفت : من به سیستان میروم و به دستور تو عمل می کنم اما اگر کار من بد باشد خداوند در روز قیامت از تو سؤال می کند .

کتایون خشمناک و گریان نزد اسفندیار رفت و گفت : از بهمن شنیده ام که میخواهی به جنگ رستم بروی ، پند مادرت را بشنو و عجله مکن او پهلوان بزرگی است که کارهای زیادی کرده است و بعد از او به جز سهراب سواری چون او نبوده است . به خاطر تاج شاهی سرت را به باد نده .

اسفندیار گفت :تمام سخنان تو درست است و بهتر از رستم در جهان نیست اما من با فرمان پدر چه کنم ؟ اگر قرار است در زابل بمیرم کاری نمی شود کرد . سحرگاه اسفندیار با لشکرش به راه افتاد و رفت تا به یک دوراهی رسید و به سوی زابل به راه افتاد تا به هیرمند رسید پس پرده سرا و خیمه زدند و استراحت کردند و اسفندیار با پشوتن سخن می گفت که باید پیکی را با احترام نزد رستم فرستاد تا بگوید که اگر خود به نزد ما بیاید با او به نیکویی رفتار خواهیم کرد . درست نیست که از ابتدا با او بجنگیم که مدتها ایران زمین به خاطر او پابرجاست . اسفندیار ، بهمن را صدا زد و گفت : بر اسب سیاه بنشین و دیبای چینی بپوش و تاج بر سرت بگذار بطوریکه هرکس تو را ببیند ، بفهمد که از نژاد شاهان هستی پس به نزد رستم برو و بگو زمان زیادی عمر کردی و شاهان بسیاری دیدی و همیشه گوش به فرمانشان بودی اما از زمان لهراسپ به بعد به سوی بارگاه او نیامدی و وقتی ارجاسپ به جنگ ما آمد به کمک نیامدی . ما او را شکست دادیم و تمام پادشاهی توران هم از آن گشتاسپ است . شاه از تو آزرده است و از من خواسته تا تو را کت بسته به نزدش ببرم . اگر تو به نزد شاه بیایی من قسم میخورم که رای او را عوض کنم و نگذارم به تو آسیبی برسد و پشوتن گواه سخنان من است که من خیلی سعی کردم تا شاه را آرام سازم اما او نپذیرفت ، پس تو با من راه بیا .

بهمن سخنان پدر را شنید و به سوی زابل روانه شد . وقتی دیده بان او را دید خبر داد که سواری به سوی شهر می آید ، زال بر اسب نشست و وقتی او را دید گفت : همانا از لهراسپ نشان دارد .بهمن نزد آنها آمد و گفت : من با رستم کار دارم .زال او را دعوت کرد و گفت : آسوده باش که رستم به همراه فرامرز و زواره به شکار رفته است اما بهمن گفت : اسفندیار به من دستور استراحت نداده است . اگر میشود راهنمایی بفرست تا من را به شکارگاه هدایت کند .زال گفت :نامت چیست ؟ باید از نژاد لهراسپ باشی .او گفت : من بهمن پسر اسفندیار هستم .زال در برابرش تعظیم کرد و بهمن هم پیاده شد و با هم به گفتگو پرداختند و هرچه زال اصرار کرد که کمی بمان او نپذیرفت و گفت : فرمان اسفندیار را باید انجام دهم .زال کسی را همراه بهمن فرستاد تا او را راهنمایی کند .

در برابر بهمن کوهی قرار داشت ، بهمن از آنجا نگریست و رستم را دید که جام می در دست داشت و رخش هم برای خودش می چرید . بهمن وقتی رستم را دید ترسید که شاید اسفندیار از پس او برنیاید پس سنگی از بالای کوه به پایین پرتاب کرد .زواره سنگ را دید و با فریاد رستم را با خبر کرد ولی رستم نجنبید و وقتی سنگ نزدیک شد با پاشنه پا آن را دور انداخت .وقتی بهمن چنین دید با خود گفت اسفندیار از پس او برنمی آید و باید با او مدارا کرد . وقتی بهمن به نزدیک رستم رسید به موبد گفت : او کیست ؟ باید از نژاد گشتاسپ باشد .بهمن پیاده شد و خود را معرفی کرد پس رستم او را به بر گرفت و حالش را جویا شد و هر دو به گوشه ای نشستند و بهمن خواست پیام اسفندیار را بدهد اما رستم دستور داد تا غذا بیاورند و خودش به همراه برادرش و بهمن دور سفره نشستند . بهمن کمی خورد و سیر شد . رستم خندید و گفت : تو که غذایت این است چطور تا در هفت خوان رفتی ؟بهمن گفت : ما کم غذا هستیم.رستم جامی پر از می به او داد ، بهمن ابتدا مردد بود که مبادا مسموم باشد ولی زواره قدری نوشید و بعد بهمن به راحتی آن را خورد .سپس وقتی سوار اسب شدند بهمن پیام اسفندیار را به او داد.

رستم گفت که از دیدارت خوشحال شدم . به پدرت بگو : پیامت را شنیدم و از پندهایت متشکرم ، آوازه ات را زیاد شنیده ام و مایلم تو را ببینم پس خودم بی سپاه به دیدنت می آیم . با تمام کارهایی که کردم شاه قصد آزار مرا دارد ، من خواهم آمد و حرفهایم را به تو خواهم گفت اما تو قصد ستیزه با مرا پیش نگیر چون من نیز جنگجوی ماهری هستم و تاکنون کسی مرا به بند نکشیده است پس بیا با هم دوست باشیم و روزگار را به خوشی بگذرانیم و هرگاه خواستی برگردی من در گنجهایم را به رویت باز می کنم تا با خود ببری و به سپاهت هم بدهی و آنگاه با تو خواهم آمد تا به نزد گشتاسپ برویم و از او بپرسم که چرا قصد دشمنی با مرا دارد .

وقتی بهمن رفت رستم ، زواره و فرامرز را فراخواند و گفت که به نزد زال و رودابه روید و بگویید :در ایوان تخت زرین گذارند که پسر شاه با دلی پر کینه به نزد ما آمده است . باید با او صحبت کنم اگر در او نیکی دیدم گنج و گوهر را از او دریغ نمی کنم اما اگر از او نا امید شدم با او راه نمی آیم .زواره گفت : ناراحت نباش ، از ما بدی به اسفندیار نرسید و او مرد عاقلی است و بیهوده با ما نمی جنگد . زواره به نزد زال آمد و رستم به سوی هیرمند رفت و آنجا ماند تا بهمن بیاید .بهمن پیام رستم را به اسفندیار رساند و گفت که اکنون تنها به لب هیرمند آمده است تا تو را ببیند .اسفندیار سوار بر اسب به همراه صد سوار به سوی هیرمند رفت .رستم از اسب پیاده شد و سلام داد و گفت : روی تو درست مانند سیاوش است ، خوشا به حال شاه که چنین پسری دارد .اسفندیار هم از اسب پیاده شد و او را در بر گرفت و سلام داد و بسیار از او تمجید کرد و گفت : تو را که دیدم به یاد زریر افتادم .رستم او را به خانه خود دعوت کرد اما اسفندیار گفت : خیلی دلم میخواهد اما شاه به ما اجازه این کار را نداده است . تو خودت بند به پایت بزن که فرمان شاه ننگ آور نیست و این را بدان که من از این کار او ناراحتم و نمی گذارم زیاد در بند بمانی .شاه میخواهد که تاج و تخت را به من بدهد و من تو را آزاد می کنم و مال فراوان به تو میدهم .رستم گفت : این برای من ننگ است که تو تا اینجا بیایی و وارد خانه من نشوی اما اسفندیار گفت : پشوتن شاهد است که فرمان شاه را اجرا می کنم و اگر جز این کنم غضبناک می شود اما اگر میخواهی که با هم باشیم امشب مهمان خوان من باش . رستم پذیرفت و گفت : می روم غبار شکار را بشویم ، هنگام شام مرا فراخوانید . وقتی رستم برگشت اسفندیار به پشوتن گفت : من و رستم چه کاری با هم داریم؟ اگر خودش نیاید به دنبالش نمی فرستم . پشوتن گفت : بهتر است جان خود را بی جهت به خطر نیندازی تو از شاه داناتر و تواناتری . من از عاقبت کار می ترسم . اما اسفندیار گفت : این دستور پدر است. رستم در سراپرده خود منتظر بود اما خبری از پیک اسفندیار نشد پس به زواره گفت : شام را مهیا کن که او اگر قصد مهمان کردن مرا داشت تاکنون خبرم میکرد . بعد از غذا نزدش میروم و میگویم که اگر شاهزاده هستی باید برای حرف خودت احترام قائل شوی.رستم سوار بر اسب تا هیرمند به نزد افراسیاب آمد و گفت : تو به حرفهایت عمل نمی کنی و مرا دست کم میگیری پس بدان که من رستم و از نژاد نریمان هستم کهاز دیوان و جادوگران تا کاموس و خاقان چین همه از من می هراسند . اگر با تو به مهر رفتار کردم خیال نکن که از تو ترسیدم ، من جهان را از دشمنان پاک کردم .اسفندیار خندید و گفت ناراحت مشو . روز گرم و راه درازی بود نخواستم ناراحتت کنم پس بامداد به دیدارت می آیم تا زال را ببینم .حال بیا جام می را بردار . اسفندیار دست چپ خود را به او تعارف کرد اما رستم نپذیرفت و خواست تا در دست راست بنشیند .بهمن که طرف راست بود خشمگین برخاست . رستم هم برآشفت و گفت : من از نژاد سام و جمشید هستم . اسفندیار به بهمن گفت : برو کرسی زرین را بیاور و بر آن بنشین و ناراحت نباش .اسفندیار به رستم گفت : من از موبدان شنیدم که وقتی زال با موی سپید و چهره تیره به دنیا آمد ، سام ناراحت شد و گفت تا او را کنار دریا بیندازند اما سیمرغ از او نگهداری کرد و پس از مدتی سام به دنبالش رفت و بعد شاهان و نیای من بودند که او را بالا کشیدند و همه چیز به او دادند .رستم گفت : چرا سخنانی نمیگویی که شایسته شاهان باشد ؟ خدا میداند که زال بزرگ و نیکنام است و از نژاد نریمان است.قباد را من از کوه البرز به میان جمع بردم و پادشاه کردم وگرنه او بت پرستی بیش نبود . آیا آوازه سام را شنیده ای ؟ او پیل کش بود و دریای چین تا کمرش می رسید .مادرم دختر مهراب پادشاه سند بود و نژادش به ضحاک میرسید . من شاهان زیادی دیده ام و زمین را سراسر گشته ام و شاهان بیدادگر زیادی را کشته ام ، تو حالا فقط خودت را می بینی .اسفندیار گفت : همه کارهایی که کرده ای شنیده ام اما حالا کارهای من را بشنو : من زمین را از بت پرستان تهی کردم و من از نژاد لهراسپ هستم و او نیز از نژاد اورند شاه پسر کی پشین بود که او نیز فرزند کیقباد بود . مادرم هم دختر قیصر رومیان است و قیصر نیز از نژاد سلم است . تو کسی هستی که نزد نیاکان من سرخم میکردی .وقتی که لهراسپ کشته شد ، من بودم که به کینخواهی او رفتم و از هفت خوان گذشتم و ارجاسپ را کشتم و توران را تباه کردم.رستم گفت : اگر من به مازندران نمیرفتم گیو و گودرز و طوس و کاووس همه کور میماندند و کسی آنها را نجات نمیداد ، من بودم که دوباره او را به تاج و تخت نشاندم و در جنگ هاماوران شاه آنجا را کشتم . اگر من کاووس را نجات نمیدادم سیاوش و کیخسرویی نبودند که لهراسپ را به شاهی برسانند . تو به جوانی خود تکیه مکن . پدرت با بدخویی تخت و تاج را از لهراسپ گرفت ، به سخنان او گوش نده که عاقلانه نیست . کسی که پدرش را آنگونه ذلیل می کند به پسرش هم رحم نمی کند . او مرگ تو را میخواهد که تو را نزد من می فرستد و نمیخواهد که تاج و تخت را به تو بدهد . من و زال جای پدرت هستیم با ما باش من تو را شاه ایران میکنم .زمانیکه لهراسپ تک سواری گمنام بود من این مقام را داشتم و زمانیکه گشتاسپ در روم آهنگری میکرد نیز من این کنج و بوم را داشتم .اسفندیار خندید و دست او را گرفت و گفت: تو همانطور که شنیدم ، هستی . سپس دست او را فشار داد بطوریکه به شدت درد گرفت و از ناخنش آب زرد ریخت اما رستم به روی خود نیاورد . سپس رستم دست او را گرفت و گفت : خوشا به حال کسی که پسری چون تو دارد . پس دستش را فشرد و همه ناخنهایش خونین شد و روی اسفندیار تیره گشت .اسفندیار خندید و گفت : امروز می بخور که فردا در رزم خیلی کار داری . وقتی شکستت دادم و دست بسته تو را نزد شاه بردم ، خواهم گفت که تو گناهی نداری و خواهش می کنم که از تو بگذرد .رستم خندید و گفت : تو از جنگ من سیر می شوی .اگر من فردا تو را در میدان نبرد دیدم بلندت میکنم و به نزد زال میبرم و بر تخت می نشانمت و تاج بر سرت میگذارم و گنجها را برایت میگشایم . اگر تو شاه باشی و من پهلوان ، کسی جرات حمله به ما را ندارد .غذا آوردند و رستم شروع به خوردن کرد و همه از خوردن او تعجب کردند سپس می آوردند و نوشیدند .موقع رفتن اسفندیار گفت : هرچه خوردی نوشت باد .رستم پاسخ داد : بیا این کینه را از دل بیرون کن و نزد من مهمان باش .اسفندیار گفت : عاقبت ما در جنگ معلوم میشود.رستم نگران شد و با خود گفت : اگر مرا با بند ببرد و یا اگر من او را بکشم در هر دو صورت بدنام میشوم .اسفندیار به برادرش گفت : چنین سواری تاکنون ندیده ام . فردا یا من او را میکشم یا او مرا .پشوتن گفت: ای برادر سخنم بشنو و به آن آزادمرد کاری نداشته باش ، فردا بی سپاه به ایوان او برو ، او سر از فرمان تو نمی پیچد .اسفندیار گفت : تو که وزیر من هستی نباید چنین حرفی بزنی . اگر من از فرمان شاه سر بپیچم در دوزخ جای میگیرم . چرا مرا به گناه میکشی ؟پشوتن گفت : ترس از دلم جدا نمیشود .

رستم به ایوان خود برگشت و چاره ای جز جنگ ندید . وقتی زواره نزد رستم رسید او را از خشم تیره یافت . رستم گفت : برو جوشن و مغفر و تیر هندی بیاور . زواره هرچه او گفته بود حاضر کرد . رستم آهی کشید و کفت : معلوم نیست که در جنگ چه بلایی بر سرم آید.زال گفت : تو هیچ وقت نترسیده ای حتی با شیر و اژدها و دیو هم جنگیده ای اما در این رزم برایت خیلی می ترسم اگر تو کشته شوی از زابل چیزی باقی نمی ماند و اگر تو او را بکشی بدنام میشوی . بهتر است سر به بندگی شاه بسایی تا از بدنامی ایمن شوی . رستم گفت : ای پیرمرد این سخنان را بر زبان مران ، درست است که من سالهای زیادی طی کرده ام اما تجربه زیادی هم دارم . من با او خیلی راه آمدم اما او نپذیرفت ، من بلایی بر سرش نمی آورم فقط او را به بند میکشم و سپس او را شاه میکنم و کمر به خدمتش می بندم و به سوی گشتاسپ میروم و او را کنار میزنم و اسفندیار را جایش می نشانم . زال فکر کرد و گفت : این سخنان عاقلانه نیست ، او قباد نیست که او را برداری و به پادشاهی ایران برسانی اما به هر حال خودت میدانی . سپس زال شروع به رازونیاز کرد و از او مدد جست . صبحگاه رستم گبر بر تن نمود و ببر را هم روی آن پوشید و به زواره گفت : برو لشکر را آماده کن .

رستم و زواره به همراه لشکر تا لب هیرمند رفتند و رستم به تنهایی به سوی لشکرگاه اسفندیار رفت و به زواره گفت : من میروم با او صحبت کنم و او را از جنگ بازدارم اگر نپذیرفت به تنهایی با او نبرد میکنم تا لشکر صدمه نبیند اما اگر به این هم راضی نشد آنگاه تو را صدا میزنم تا لشکر را به راه اندازی . پس رستم به نزد لشکر اسفندیار رفت و گفت: همنبردت آمد ، آماده باش .

اسفندیار خفتان به تن نمود و بر اسب سیاهش نشست . وقتی دید رستم تنهاست به پشوتن گفت : تو نزد سپاه بمان تا من هم تنها نزد او بروم .

رستم گفت : ای شاه شاددل اینگونه تندی مکن اگر قصد خون ریختن داری حرفی نیست سپاه من هم آماده است . اسفندیار گفت : من قصد خون ریختن ندارم و به تنهایی می جنگم اگر تو یار کمکی نیاز داری بخواه تا بیاید .

 

 

 

دو جنگجو شروع به مبارزه کردند ، تیغهای آنها شکست سپس گرزها هم شکسته شد و سپس شروع به کشتی گرفتن ، کردند ولی هیچکدام از پس دیگری برنیامد . وقتی آمدن رستم طول کشید زواره سپاه را جلو راند ودرباره رستم پرس و جو کرد و شروع به دشنام دادن نمود .نوش آذر برآشفت و گفت : ای سگزی بیخرد اسفندیار به ما دستور جنگ نداده اما شما در جنگ پیشدستی کردید .زواره بسیاری ازایرانیان را کشت ، نوش آذر جلو آمد و در برابرش گردی به نام الوای قرار گرفت . نوش آذر تیغی بر سر او زد و او را به زمین انداخت . زواره که چنین دید به سوی نوش آذر آمد و نیزه ای بر سرش زد و او را کشت . برادرش مهرنوش گریان به جلوی سپاه آمد و از آن سو نیز فرامرز به سوی او رفت و شروع به مبارزه کردند .مهرنوش خواست تیغی بر سر فرامرز بزند اما تیغ بر اسبش فرود آمد و سر اسبش بریده شد و چون از اسب افتاد ، فرامرز او را کشت . وقتی بهمن برادرانش را کشته یافت به نزد اسفندیار رفت و گفت : سپاهی از سگزیان به جنگ ما آمده است و دو پسرت را کشتند .اسفندیار عصبانی شد و به رستم گفت : ای بدقول مگر نگفتی لشکر را جلو نمی آورم.رستم غمگین شد و سوگند خورد که من چنین دستوری نداده ام اگر بخواهی زواره و فرامرز را به تو تحویل میدهم .اسفندیار گفت : لازم نیست ، مراقب باش که دیگر سپاهت دست به چنین کاری نزنند .پس کمان و تیر و خدنگ گرفتند و به مبارزه پرداختند وقتی اسفندیار به سوی رستم تیر انداخت تن رخش و رستم زخمی شد اما تیر رستم به او زخمی وارد نکرد . رستم متعجب شد و با خود گفت که او رویین تن است . از آنجایی که تن رخش و رستم پر از زخم شده بود رستم از رخش پیاده شد و به سوی خانه روان شد . اسفندیار خندید و گفت : چه شد چرا میگریزی ؟ مگر تو آن کسی نیستی که دیو از تو گریان شد ؟ چرا مانند روباه شده ای ؟

وقتی زواره رخش و رستم را دید خشمگین شد و گفت : برو بر اسب من بنشین که حالا من به کینخواهی تو میروم اما رستم گفت : برو پیش زال و از او چاره بخواه که آبرویمان رفت . مراقب رخش باش ، من از عقب می آیم .

اسفندیار به رستم گفت : بیا تسلیم شو ، من گزندی به تو نمیرسانم و پیش شاه شفاعتت را می کنم .رستم گفت بی وقت است ، من میروم زخمهایم را ببندم پس از آن گوش به فرمانت هستم .اسفندیار گفت : من از تو نیرنگ زیاد دیده ام اما امشب را هم به تو امان میدهم .اسفندیار فکر کرد که او چه مردی است ؟

وقتی اسفندیار به لشکر رسید پشوتن از مرگ نوش آذر و مهرنوش ناراحت بود . اسفندیار به پشوتن گفت :گریان مباش که مرگ پایان کار همه ماست ، آنها را در تابوت قرار بده و نزد شاه بفرست و بگو این درختی است که خودت کاشتی .

وقتی رستم به ایوان آمد و زال او را دید ، زواره و فرامرز گریان شدند . زواره آمد و ببرو خفتان را از تنش درآورد . زال نالید که آخر عمری چرا باید تو را در این حال ببینم ؟ رستم گفت : از ناله و گریه چه سودی میبری ؟ این قضای آسمانی است ، من رویین تنی چون او ندیده ام . خداراشکر که شب شد و مجبور به ترک جنگ شدیم . باید به جایی بروم و پنهان شوم تا شاید از جنگ سیر شود . زال گفت : بهتر است از سیمرغ کمک بطلبیم . سپس زال با سه مجمر پر آتش و سه پهلوان به بالای کوه رفتند و زال پری را آتش زد . پاسی از شب گذشته بود که سیمرغ ظاهر شد و زال بر او نماز برد و سه مجمر بوی خوب برایش سوزاند . سیمرغ گفت : چه نیازی به من پیدا کرده ای ؟ زال تمام ماجرای رستم و اسفندیار را تعریف کرد .سیمرغ تمام جراحتهای رخش و رستم را مداوا نمود و به رستم گفت : اگر با من پیمان بندی که از جنگ دست بکشی کمکت میکنم . رستم پذیرفت .سیمرغ گفت : هرکس خون اسفندیار را بریزد روزگار او را تباه میکند و تا زنده است در رنج است . پس گفت : حال برو بر رخش بنشین و خنجری آبگون بیاور و سپاس خدا را به جا آور و به سوی دریای چین برو و از دوری راه مترس که من تو را به آنجا میرسانم . در آن بیشه درخت گزیستبر و پرورده شده از آب انگور است ، من چوبی از آن را به تو نشان میدهم که مرگ اسفندیار با آن چوب است . اما اگر با اسفندیار روبرو شدی با او مدارا کن و سعی کن که با او صلح کنی اگر نپذیرفت با این تیر چشم راستش را بزن تا کور شود . رستم اطاعت کرد .

سپیده دم که آفتاب دمید ، رستم سلاح نبرد پوشید و به ستایش حق پرداخت و سپس به اردوگاه اسفندیار رفت و گفت : ای شیردل تا کی میخوابی ؟اسفندیار از وضع رخش و رستم که دیگر اثری از زخم نداشتند تعجب کرد پس جوشن به تن نمود و نزد رستم رفت و گفت : گویا ماجرای دیروز را فراموش کردی . تو از جادوی زال سالم شدی وگرنه جایت در قعر گور بود . امروز دیگر تو را زنده نمیگذارم.رستم گفت : از خدا بترس . من امروز نمیخواهم با تو بجنگم ، تو داری به من ظلم میکنی . به زرتشت قسم که تو داری از مسیر درست منحرف میشوی . من خودم با پای خودم نزد شاه می آیم . چرا دلت سنگ شده است ؟

اسفندیار گفت :تو فریبکاری . اگر میخواهی زنده بمانی باید بند ما را بپذیری . رستم گفت : ای شهریار آنقدر ظلم نکن . این کارزار برای هردوی ما بد است . نام مرا زشت مساز و جانت را به خطر نینداز . هرچه از مال و خواسته بخواهی به تو میدهم .اسفندیار گفت : من نمی توانم از نظر گشتاسپ سربپیچم . جز جنگ یا بند راهی نیست . رستم گفت پشوتن را صدا بزن تا گواه من باشد و بداند که بدی از توست .اسفندیار خندید و گفت : چقدر بهانه میگیری .پس پشوتن را صدا زد و رستم به او گفت : من نزد اسفندیار بسیار لابه کردم که دست از جنگ بردارد اما قبول نکرد اگر او کشته شود تو شاهد باش که گناه از من نیست .اسفندیار گفت : دیگر بس است مبارزه کن .رستم کمان کشید و تیرگز را به سوی چشم راست او پرتاب کرد و اسفندیار بر زمین افتاد . زمانی گذشت و او به هوش آمد و تیر را بیرون آورد .

پشوتن و بهمن شروع به گریه و زاری نمودند و پشوتن گفت : لعنت بر این تاج و تخت که تو را تباه کرد . اسفندیار گفت : بی جهت ناله مکن که این قضای آسمانی است و مرگ عاقبت همه است اما رستم مرا نامردانه کشت ، به این چوب گز نگاه کن . وقتی رستم این را شنید گریست و گفت: او راست میگوید ، من سواری نظیر اسفندیار ندیدم و از دست او بیچاره شدم و حالا هم به خاطر این کار بدنام میشوم . اسفندیار به رستم گفت : عمر من به سر رسید پس به وصیت من عمل کن و در تربیت بهمن بکوش . رستم گریست و گفت : از موبدان شنیدم که هرکس اسفندیار را بکشد روز خوش نمی بیند و همیشه در رنج است . اسفندیار گفت : خودت را ناراحت مکن که این کار را گشتاسپ با من کرد و سعی نمود که تاج و تخت را برای خود نگاه دارد . حالا بهمن را تربیت کن و فنون جنگ نرم و رزم و گوی و چوگان را نشانش بده که او سزاوار شاهی است . رستم اطاعت کرد . سپس اسفندیار به پشوتن گفت : سپاه را به ایران ببر و به پدر بگو که این کار خودت بود ، تو مرا به سوی مرگ فرستادی . به مادر بگو که خودت را آزار مده و به چهره من در تابوت منگر و به خواهران و همسرم بگو که ناراحت نباشند و این بدی از تاج پدر بر سرم آمد و گشتاسپ به من ستم کرد . این را گفت و جان سپرد . رستم جامه می درید و می گریست . سپس زواره به رستم گفت : نباید فرزند او را بپروری چون او از ما انتقام می گیرد اما رستم گفت : من با تقدیر نمی توانم بجنگم . من کاری که درست است انجام میدهم . پشوتن تابوتی آهنین آورد و روی آن قیر ریخت و رویش مشک و عبیر پراکند و اسفندیار را در آن قرار داد و مویه کنان و نالان به راه افتاد . سپاه رفت و بهمن در زابل ماند و رستم او را پدرانه می پرورید .وقتی خبر مرگ اسفندیار به گشتاسپ رسید ناله سرداد و جامه درید . بزرگان ایران گفتند : تو او را به کشتن دادی ، باید شرم کنی . مادر و خواهران گریان و زار به پشوتن آویختند. پشوتن مهر تابوت را گشود و چهره اسفندیار نمایان شد .

همه ناله کردند و کتایون خاک بر سر می ریخت و به شاه می گفت : بعد از او چه کسی برایت می جنگد ؟وقتی پشوتن به شاه نزدیک شد به او تعظیم نکرد و گفت : پشت تو شکست و تا ابد در جهان بدنام شدی و همه تو را نکوهش می کنند سپس به جاماسپ گفت : ای بدنشان تو اینها را به جان هم انداختی .هما و به آفرید به نزد شاه آمدند و تمام پهلوانیهای اسفندیار را ذکر کردند و گفتند که نه سیمرغ او را کشت و نه رستم ، بلکه تو او را کشتی . هیچ شاهی با فرزندش چنین نکرد .شاه به پشوتن گفت : برو آبی بر آتش این دختران بریز .پشوتن از ایوان خارج شد و دختران را نیز با خود برد و به مادر گفت : چرا بر سرش شیون میکنی ؟ او براحتی خفته است و در بهشت جای گرفته است.

از آنسو بهمن در زابل بود و رستم او را تربیت میکرد و همه مهارتها را به او می آموخت و او را از پسران خود گرامی تر میداشت . سپس نامه ای به گشتاسپ نوشت و پس از آفرین خداوند گفت که خدا و پشوتن گواهند که من به اسفندیار گفتم که دست از جنگ بردارد ولی او نپذیرفت حالا پسرش را تربیت کردم و او را تعلیم شاهانه دادم . وقتی گشتاسپ سخنان او را خواند با پشوتن صحبت کرد و او نیز سخنان رستم را تایید کرد .گشتاسپ نامه ای به رستم نوشت و گفت : دیگر به گذشته میندیش و نبیره مرا نزد من بفرست .رستم شاد شد و بهمن را با گنج و مال فراوان روانه نمود و دو منزل او را همراهی کرد .وقتی گشتاسپ نبیره اش را دید اسفندیار را به یاد آورد و او را اردشیر خواند .

 
می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: چهار شنبه 24 تير 1394 ساعت: 15:4 منتشر شده است
نظرات()

به دنیا آمدن منوچهر و کین خواهی منوچهر

بازدید: 365

بدنیا آمد منوچهر و ترس سلم و تور

 

اما بشنویم از همسر ایرج ، او ماه آفرید نام داشت و باردار بود . وقتی که وضع حمل کرد ، دختری بدنیا آورد که آن دختر وقتی بزرگ شد و به سن بلوغ رسید به همسری پشنگ پهلوان در آمد و ثمرۀ ازدواج این دو نفر دو پسر بود . که نام یکی از آنان را منوچهر گذاشتند . منوچهر در نزد پدر بزرگش فریدون ، بسیار قوی و نیرومند شد و تمام رموز تیر اندازی و اسب سواری را فرا گرفت . فریدون هم که تا آن زمان دست بروی دست گذاشته بود و منتظر فرصتی بود برای انتقام ایرج ، از وجود منوچهر بسیار مشعوف بود و منوچهر را تنها کسی می دانست که می تواند انتقام پسرش ، ایرج را بگیرد .

از طرفی دیگر در سرزمینهای روم و خاور چین و ترک ، خبر به تور و سلم رسید که پهلوانی بنام منوچهر که نوۀ ایرج است شهرت پیدا کرده و آوازش تمام ایران را پر کرده است . سلم و تور مضطرب و نگران شدند و گفتند که منوچهر انتقام ایرج را از آندو خواهد گرفت . پس به فکر فرو رفتند و فکر چاره کردند . آنگاه به این نتیجه رسیدند که پیکی را به نزد فریدون بفرستند و از طرف آنان عذرخواهی و پوزش بطلبد و همچنین در خزانۀ خویش را باز کرده و مقدار زیادی زر و طلا و کیسه های اشرفی و مقدار زیادی مشک و عبیر و پارچه های دیبای رنگارنگ و حریر و خز همه را بر پشت فیلان بستند و برای فریدون به همراه پیک فرستادند . پیک وقتی که به همراه هدایا به نزد فریدون رسید بعد از عرض ادب به فریدون گفت :

ای پادشاه ایران ، همیشه جاوید باد زندگانیتان و همیشه سرتان سر سبز و خرم ، تنتان بزرگوار و ارجمند باد ، بدانید که آندو برادر از شدت شرم و حیا چشمانشان پر از اشک و دلشان پر از غم و اندوه شده و بسیار شرمنده هستند و پشیمان شدند . همیشه داغ برادرشان بر پیشانیشان هست و هیچگاه فراموش نمی کنند و چه خوب و نیکو گفته اند خردمندان که هر کس بدی کند سرانجام بدی می بیند . ما دلمان پر از درد گشته و گول اهریمن پلید را خوردیم که دست به چنین کاری زدیم و همچنین از شما که بزرگوار و بخشنده هستید ، انتظار بخشش و عفو داریم و اگر چه گناه ما خیلی بزرگ و غیر قابل بخشش است اما بیا و منوچهر را به نزد ما بفرست تا مانند برده و بنده ای در روی پایش بیفتیم و تلافی و جبران کار گذشته را بکنیم . به او تاج و گنج بدهیم .

فریدون وقتی که پیغام اندو را شنید در جوابشان به پیک گفت :

چگونه می توان خورشید را مخفی و پنهان کرد . من از نهان این دو اهریمن پلید آگاهی دارم و برایم از خورشید آشکارتر است . برو به آندو بی شرم بگو که این سخنان فریبندۀ شما برای من ارزشی ندارد . اگر شما منوچهر را دوست دارید و خواهان او هستید ، بگویید اکنون پدر بزرگش ایرج کجاست؟ مگر شما نبودید که سر او را در تابوت گذاشته و برای من فرستادید و اکنون می خواهید بلایی که بر سر ایرج در آوردید بر سر منوچهر نیز در آورید . بدانید که منوچهر به نزد شما نمی آید مگر به قصد انتقام از خون ایرج و با گرزی کران و جامه رزم و با سپاهی که فرمانده آن چون قارن رزم زن و پهلوانانی چون شاپور شمشیر زن به همراه دارد .

پیک وقتی که سخنان او را شنید از فریدون خداحافظی کرد و براه افتاد . وقتی به نزد آندو رسید و پیغام فریدون را بازگو کرد رنگ از رخسار آندو پرید . در حالیکه می لرزیدند به فکر چاره افتادند ، آنگاه تور به سلم گفت :

ای برادر ، باید خوشی و شادی و آرامش را فراموش کنیم که بخت برگشته و روزگار به کام ما نیست و نباید از آن نره شیر غافل شد که اگر تیز دندان شود کار ما تمام است . نباید از ذکاوت و هوش فریدون نیز غافل بود که منوچهر را درس می دهد . ما اکنون باید خود را بسیج و آماده کنیم تا منوچهر پیشدستی نکرده و بر ما نتاخته ما حمله کنیم .

پس دو برادر قصد بر آن کردند تا لشکری فراهم کنند . سلم به روم و خاور رفت و تور هم در ترکستان باقی ماند و هر دو بلافاصله سپاهی منظم آماده ساختند و همه را در فاصلۀ کوتاهی مجهز به زره و جامه رزم کردند و با فیلان بزرگ جنگی براه افتادند .

 

لشکر کشی منوچهر

 

وقتی خبر به فریدون رسید که سلم تور تا رود جیحون لشکرکشی کردند ، به منوچهر دستور داد سپاهیانش را آمادۀ نبرد کند . منوچهر سپاهیان را آماده کرد و حرکت خود را بسوی جیحون آغاز کرد . سپاه منوچهر آنقدر زیاد بود که سراسر دشت را فرا گرفته بود. سیصد هزار مرد جنگی که همه آمادۀ رزم بودند و با گرزهای گران و تیغهای برنده مانند شیری خشمگین در حرکت بودند.

پس خبر به سلم و تور رسید که منوچهر به طرف آنان لشکر کشی کرده و می آید . سلم و تور در دژ الانان بودند. این دژ بسیار رفیع و مستحکم بود و پایه هایش در آب بنا نهاده شده بود و راه یافتن به این دژ بسیار مشکل و غیر ممکن بود .

 اما بشنویم از قباد ، او یکی از طلایه دارران منوچهر بود که وقتی به رود جیحون رسیدند تور که از وجود او آگاهی حاصل کرده بود خود را به قباد رسانید و گفت :

ای قباد ، از جانب من برو و به منوچهر بو ، ای شاه تازه به دوران رسیده . تو که اصل و نسبی نداری و معلوم نیست که پدرت چه کسی بوده است ؟ و نژادی از پدر نداری به جنگ ما آمدی؟  بدان که شکست و نابودیت حتمی است .

قباد گفت :

بسیار خوب ، پیغام ترا به او خواهم رساند .

آنگاه قباد به نزد منوچهر آمد و پیغام تور را بازگو کرد . پس منوچهر خنده ای کرد و گفت :

چنین سخنانی ، جز فرد احمق و نادانی مانند او نمی گوید . سپاس خدای مهربان که آفرینندۀ این دو جهان است و از آشکار و نهان آگاه است . او می داند که پدر بزرگ من ایرج بوده است و فریدون نیز شاهد و گواه است . به خدا سوگند چنان بلایی به روزگارش در آورم و انتقام پدر بزرگم را که بی رحمانه کشته شد از آنان می گیرم و پادشاهیشان را زیر و رو خواهم کرد .

آنگاه دستور داد تا سفره ای آوردند و جشن مفصلی گرفتند و نوازندگان نواختند تا سپیده دم روز بعد که همه برای نبرد آماده شدند .

 

آغاز جنگ

 

چون روز دیگر فرا رسید منوچهر سپاهیانش را جمع کرد و به همه ندا داد :

ای نامداران و ای شیران شاه بدانید که این جنگ اهریمن است و این همان روز جنگ و انتقام از دشمن پلید است . کمرتان را ببندید و آگاه وبیدار باشید. کسی از شما در جنگ کشته شود به بهشت جاوید می رود و از گناه پاک می شود. و هر کس که خون لشکر روم و چین را بریزد تا ابد نامش جاویدان خواهد ماند و از شاه خلعت دریافت خواهید کرد ، پس آماده شوید .

تمام سپاهیان در حالیکه صف کشیده بودند و با گرزهای سنگین و همه دلاور و شیرمرد با صدای بلند یکصدا گفتند :

ای پهلوان ، ما تا زنده هستیم بنده و سرباز شما هستیم ، هر چه که فرمان دهید همان را انجام می دهیم و زمین را از خون دشمنان شما رنگین خواهیم کرد.

پس سپیده که کاملاً از افق سر زد و روز روشن فرا رسید فرمان حمله صادر شد. نبرد میان دو لشکر آغاز گردید . طلایه دار لشکر قباد بود و سپهدار آن قارن رزم زن و قسمت چپ لشگر را به گرشاسب داده بودند و قسمت راست آن را به سام و خود منوچهر هم در قلبگاه سپاه جای گرفته بود . خلاصه نبرد آغاز گردید و بارانی از تیر بروی یکدیگر شروع شد. صدای شمشیرها و بانگ کرنای و طبل همۀ فضای میدان را پر کرده بود . گرد و خاک عجیبی برخواسته بود ،طوری که چشم، چشم را نمی دید. خلاصه نبرد آنقدر ادامه یافت که دشت را دریایی از خون فرا گرفت . کم کم هوا رو به تاریکی گذاشت و جنگ هم متوقف شد تا روز دیگر که هوا روشن شود . سلم و تور مجروح و خسته به استراحتگاه خود رفتند در حالیکه بسیار افسرده و غمگین بودند. دوباره به فکر چاره افتادند تا اینکه به این نتیجه رسیدند که نمی توانند در مقابل سپاه ایران طاقت بیاورند . آنگاه به این فکر افتادند که شب به سپاه منوچهر شبیخون بزنند . اما چون کارآگاهان منوچهر در سپاه تور و سلم رخنه کرده بودند متوجۀ این موضوع شدند و بلافاصله خود را به منوچهر رساندند و گفتند که آنان چه نقشه ای کشیده اند. آنگاه منوچهر به قارن گفت :

قارن ، اکنون که دشمن می خواهد ما را غافلگیر کند تو سپاه را بیدار نگهدار و مواظب باش و من هم با سی هزار از بزرگان نامور و دلیر از پشت سر بر آنان می تازیم و آنان را غافلگیر می کنیم .

پس منوچهر به اتفاق سی هزار دلیر و نیرومند در گوشه ای از دشت پنهان شد. چون پاسی از شب گذشت تور سپاهیانش را آماده برای حمله کردو حمله را آغاز کردو بدون سر و صدا به نزدیک خیمه های ایرانیان رسیدند و بعد حمله کردند. اما تمام سپاه را آماده و مجهز به سلاح دیدند . تور چاره ای نداشت و مجبور شد که بجنگد ولی دید نمی تواند مقاومت کند. دستور عقب نشینی را صادر کرد. اما در همین موقع منوچهر نیز از پشت سر به او حمله کرد ، تور که خود را محاصره شده می دید قصد گریز کرد ، پس شروع به گریختن کرد. در همین موقع منوچهر که تمام هوش و حواسش به تور بود بدنبال او تاخت و با یک ضربه شمشیر ، سر تور پلید را از تنش جدا کرده و برای فریدون فرستاد و او را به کیفر اعمال بدش رساند.

 

فتح الانان دژ

 

هنگامیکه خبر مرگ تور را به سلم دادند بسیار گریست و اندوهگین گردید. از طرفی دیگر قارن رزم به نزد منوچهر رفت و گفت :

ای شاه بزرگوار ، در پشت سر سلم و سپاهش دژی است بنام الانان که بسیار محکم و قوی و داخل شدن به آن از طریق حمله کردن امکان ناپذیر است . پس باید از طریق دسیسه ای آنرا تصاحب کنیم . اگر تو بخواهی و اجازه دهی من آنان را بفریبم و با سپاهی وارد دژ شوم و دربارۀ این موضوع با کسی صحبت نکن .

منوچهر گفت :

فکر بسیار خوب و پسندیده ای است . من اجازه می دهم ، برو خداوند نگهدارت باد .

قارن به منوچهر گفت :

پس تو انگشتر تور را به من بده تا نگهبان دژ را بفریبم.

منوچهر انگشتر تور را به وی داد و قارن به اتفاق شش هزار مرد جنگی برگزیده که همه با تجربه و کارآزموده بودند به راه افتاد و به نزدیکی دژ رسیدند و منتظر شدند تا هوا تاریک شد . قارن سپاه خویش را به شیروی سپرد و گفت :

من به اتفاق گرشاسب و بیست سپاهی بسوی دژ می رویم و با دسیسه ای وارد دژ می شویم . آنگاه شما فردا صبح اگر پرچم ما را در بالای در دژ دیدید بسوی دژ بیایید.

قارن بعد از سفارشات لازم براه افتاد . وقتی که به نزدیکی دژ رسید نگهبان دژ از او پرسید :

شما کیستید ؟ از کجا می آیید ؟

قارن پاسخ داد :

ما از طرف تور آمده ایم ، در را باز کن .

نگهبان گفت :

از کجا بدانم ؟ چه نشانی از او دارید ؟

قارن انگشتر را نشان داد و گفت :

این بهترین نشانه است .

نگهبان که انگشتر را دید در را گشود و سپاه قارن وارد شد و قارن توانست که دژ را بگیرد و تصاحب کند . وقتی که صبح شد قارن به بالای بام رفت و پرچم ایران را به اهتزاز در آورد . از طرفی دیگر شیروی که پرچم ایرانیان را از بیرون دژ دید سپاهیان را جمع کرد و بسوی دژ تاخت. ترکان بسیار ترسیده بودند که از هر دو طرف محاصره شده بودند . جنگ عجیبی در گرفته بود . دریایی از خون سراسر دژ را فرا گرفته بود و ترکان نا امیدانه می گریختند . قارن دستور داد که دژ را کاملاً ویران کنند و ترکان مجبور به شکست شدند. ایرانیان همگی پیروز و سربلند دژ را تصاحب کردند .

 

کشته شدن سلم

 

از طرفی دیگر ، منوچهر به اتفاق سپاهش به سلم و سپاهش حمله کرد و سلم که تاب مقاومت نداشت و کار خود را تمام شده می دانست از چنگ منوچهر گریخت و به طرف دژ الانان حرکت کرد و فکر می کرد که دژ می تواند سر پناه محکمی برای خویش باشد . پس وقتی به نزدیکی دژ رسید دژی ندید  جز مشتی خاک و سنگ ، و سپاهیان ایرانی که بدنبال او بودند در نزدیکی دژ دوباره با یکدیگر برخورد کردند و جنگ عظیمی در گرفت . سلم در حالیکه سرگشته و حیران شده بود قصد فرار کرد . منوچهر خود را به او رسانید و گفت :

این درختی که کاشته ای اکنون بار داده است . میوه و ثمره اش را دریافت کن و اگر پارچۀ پرنیان و حریر بافتی خود به رشته در آوردی و اگر تو را در گورت بخوابانند کارهای بد و خوب به همراهت است . اکنون به سزای اعمالت خواهی رسید .

منوچهر این سخنان را گفت و شمشیرش را از غلاف در آورد و سر سلم را دو نیمه کرد و از روی اسبش به پایین انداخت و مانند تور به کیفر اعمالش رسید و منوچهر سر سلم را برای فریدون فرستاد و از آن به بعد مردم در آسایش و خوشی بسر بردند .

 

چنین داد  پاسخ  که  ای  شهریار                      نگه  کن بدین  گردش  روزگـار

که  چون  باد بر ما  همی بگذرد                       خردمند  مردم  چرا  غم خـورد

هـمـه  پـژمـرانـد  رخ  ارغــوان                       کند  تیره   دیدار  روشـن  روان

یکی  پند  گویم  ترا  من  درست                       دل از مهر گیتی  ببایدت  شست

مکافات  این  بد  بهر دو  سرای                       بـبـایـد  از  دادگـر  یـک  خـدای

گرش بار خواست خود گشته ای                       وگـر پـرنـیـانسـت خود رشته ای

                                          « پایان »

 
می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 18 تير 1394 ساعت: 14:5 منتشر شده است
نظرات()

جنگ پسران فریدون

بازدید: 311

بخشش فریدون بر پسران

 

موقعی که فریدون بر جای ضحاک نشست و فرمانروایی ایران را بر عهده گرفت او دارای سه فرزند شد بنامهای ایرج ، سلم ، تور که سلم و تور از شهرناز همسر فریدون بودند و ایرج از همسر دیگر فریدون بنام ارنواز بود. او بعد از چند سال که گذشت به این فکر افتاد و با خود گفت :

اکنون فرندانم بزرگ شدند و احتیاج به زندگی مناسب دارند . پس بهتر است که به هر کدام قسمتی از سرزمینم را بدهم و همسری مناسب نیز برایشان انتخاب کنم.

از اینرو فریدون از شاه یمن سه دختر را خواستگاری کرد و شاه یمن هم پذیرفت و مراسم عروسی بر پا گردید و سه جوان ، سه دختر را به عقد خود در آوردند و زندگی مناسبی تشکیل دادند . روزی فریدون سه پسر خود را صدا کرد و گفت :

من می خواهم قلمروی خود را ما بین شما تقسیم کنم . پس سرزمین خود را به سه بخش مساوی تقسیم کرده ام . بخش اول روم و خاور ، بخش دوم ترک و چین و بخش سوم ، ایران و دشت سواران ، که اولین بخش را به سلم می بخشم و دومین بخش را به تور می دهم و سومین بخش را به ایرج می دهم.آنگاه هر کدام از پسران به دنبال اراضی و قلمروی خویش رفتند و ایرج نیز در نزد پدر ماند و تاج شاهی و سلطنت را از پدر گرفت . ایرج جوانی بود بسیار مهربان و از هر گونه جنگ و خونریزی بیزار بود . ولی بر عکس آن ، دو برادر دیگرش بسیار پلید و مکار و حیله گر بودند و از اینکه پدرشان چنین بخششی کرده بسیار ناراحت و اندوهگین بودند . اما به خاطر پدر دم بر نیاوردند و سکوت کردند . سالها از این ماجرا گذشت و فریدون به سن کهولت و پیری رسید . روزی سلم مکار در فکر فرو رفت و فکری مکارانه از سرش گذشت و به نزد تور رفت و گفت :

ای برادر ، به نظر تو آیا درست است که پدر سرزمین ایران را به ایرج بدهد و بین ما و او تبعیض قائل شود ؟

تور فکری کرد و گفت :

آری حق با توست . پدر تقسیم نا مساوی کرده است و ما را فریب داده و اکنون زمان تلافی رسیده است . باید انتقام این تبعیض و دوگانگی را بگیریم .

 

پیغام دو پسر به پدرشان

 

وقتی که سلم مکار تور را با خود هم عقیده کرد و با چرب زبانی او را فریفت و خام کرد ، هر دو تصمیم گرفتند که اولین قدم را بوسیله نامه نوشتن به پدرشان بردارند . پس موبدی زیرک و باهوش را به نزد خود فرا خواندند ، به موبد گفتند :

زود به نزد فریدون برو و درنگ نکن. وقتی به کاخ رسیدی از جانب ما به او درود و سلام فرست و بگو که تو روزهای آخر زندگانیت است . پس بیا و از خدا بترس و از نادرستی هایی که در زمان جوانیت کردی دست بردار و اشتباه گذشته ات را جبران کن . زمانی که ما جوانتر بودیم تو بخشش نادرست کردی و سرزمین ایران را به ایرج دادی ، بیا و این سرزمین را از ایرج بگیر و قلمروی دیگر را به او بده . اگر اینکار را نکنی ما بسوی ایران لشکر کشی خواهیم کرد و دماری از روزگار ایرج در خواهیم آورد و بدان که ما نه از ایرج کمتر هستیم و همچنین در خور و شایستۀ سلطنت و پادشاهی ایران نیز هستیم .

موبد وقتی سخنان را شنید زمین را از روی ادب بوسید و سوار بر اسبش شد و بسوی ایران تاخت . وقتی به ایران رسید به فریدون خبر ورود پیکی از طرف سلم و تور داده شد . فریدون اجازۀ ورود به کاخ را به موبد داد . وقتی موبد وارد شد ، عرض احترام کرد و سر تعظیم فرود آورد و به فریدون پیغام را بازگو کرد و گفت :

ای شاه ، بدان که من بی گناه هستم و تقصیری ندارم ، اگر چه پیغام فرستنده بسیار زشت و ناپسند است .

فریدون وقتی که پیغام را شنید بسیار خشمگین شد . به موبد گفت:

برو به سلم و تور بگو ، سلام و درودتان ارزانی خودتان باد . شما مغزتان از عقل تهی و خالی گشته ، شما از خدا ترس و واهمه ندارید و شرم نمی کنید . بدانید به این تخت و کلاه و به ستارۀ ناهید و ماه آسمان سوگند که من هیچ گونه بدی به شما نکردم و بدرستی این تقسیمات را انجام دادم . پس اگر بدی کنید ، بدی خواهید دید و اگر نیکی کنید در آینده نیکی برداشت خواهید کرد .

پس بیایید و از خدا بترسید و دشمنی نورزید و پند و نصیحت مرا حلقۀ گوش کنید و گول شیطان را نخورید . موبد چون این گفتار فریدون را شنید از نزد فریدون رفت تا پیغام او را برای سلم و تور ببرد .

از آنطرف وقتی که موبد بسوی ایران براه افتاد تا پیغام را بازگو کند ، سلم و تور سپاهیانشان را جمع کرده و بسوی مرز ایران حرکت کردند و در آنجا اقامت کردند و چادر زدند .

فریدون نیز بعد از رفتن موبد پیغام آور ، ایرج پسر کوچکش را صدا کرد و رو کرد به او و موضوع را بازگو کرد و گفت :

ای پسر ، گر تو دست بروی دست بگذاری و کاری انجام ندهی آنان ترا نابود خواهند کرد . پس عجله کن و زودتر سپاهی را فراهم کن و بر آنان حمله کن.

ایرج چون قلبی مهربان داشت و دوستی و محبت را بسیار دوست داشت و آنرا بر همه چیز ترجیح می داد به پدر گفت :

ای پدر عزیز و بزرگوارم ، به روزگار نگاه کن که مانند بادی می گذرد . پس چرا انسان عاقل و خردمند غم این دنیای فانی را بخورد و فریفته شود . من هم نباید شیفتۀ این تخت و کلاه شوم و کینۀ برادرانم را به دل بگیرم و بخاطر مادیات آنان را فراموش کنم . کسی برای همیشه این تخت و کلاه برایش باقی نمانده است و نمی ماند . ما باید بکوشیم که جز نیکی و دوستی چیز دیگری در دل نکاریم . ای پدر ، اگر تو اجازه بدهی من به نزد آندو بروم و آنان را در آغوش بگیرم و و آتش خشم و کینه ای که در دلشان شعله ور شده خاموش کنم .

فریدون بسیار خوشحال شد و از این همه جوانمردی و مروت ایرج تعجب کرد و به ایرج گفت :

بسیار خوب پسرم ، اگر چه می دانم این راهی را که می روی خالی از خطر نیست ، اما اگر نظر و عقیده تو همین است و ابرام و پا فشاری می کنی برو ، ولی چند تن از میان سپاهیان را انتخاب کن و به همراه خودت ببر .

در طرفی دیگر خبر ورود و آمدن ایرج به سلم و تور داده شد .

رفتن ایرج به نزد برادرانش

 

صبح روز بعد ایرج آمادۀ رفتن به نزد سلم و تور شد . وی از پدر خداحافظی کرد و به راه افتاد .

سلم و تور نیز وقتی که فهمیدند که ایرج برای صلح و آشتی به نزدشان می آید ، به ظاهر خود را آماده پذیرایی و استقبال کردند . ایرج وقتی که از دور دو برادر را دید بسیار خوشحال و خرسند گردید و گل لبخند بروی لبش شکفته شد . آندو را در آغوش گرفت و آنان نیز خود را به ظاهر خوشحال نشان دادند . اما در دلشان تنفر و کینه ای فراوان نسبت به ایرج بود . ایرج را به سراپردۀ خود بردند و بعد از پذیرایی شروع به گفتگو کردند . تور به ایرج گفت :

ای برادر ، تو که از ما هستی و فرقی با ما نداری . چرا کلاه شوکت و بزرگی بر سر گذاشتی ؟ چرا تخت شاهی ایران در دست تو باشد ؟ من در میان ترکان باشم و پدرمان چنان بخشش نامساوی کرد که همه چیز را به تو که کوچکتر از ما بودی بخشید .

ایرج وقتی که سخنان تور را شنید بسیار ناراحت شد و گفت :

ای بزرگ نامجوی ، اگر کام دلت را می خواهی آرام بگیر . من نه تاج و تخت سلطنت را می خواهم و نه ایران و نه عظمت و بزرگی را ، نه سرزمین چین را ، بدان که اگر تو به آسمان برسی سر انجام ، بستر تو همان خشت و خاک است . اگر من تخت ایران را دارم بدان که اکنون با وجود این پیشامد از آن چشم پوشی می کنم و می گذرم و آنرا به شما می بخشم . بیایید به من دشمنی نورزید که من با شما دشمنی و خباثتی ندارم و طمعی هم ندارم .

خلاصه ، سخن به درازا کشید تا شب فرا رسید و ایرج را به سراپرده ای دیگر فرستادند . در همین لحظه سواری از سپاه سلم خبری را برای سلم آورد و خارج شد . آنگاه سلم رو به تور کرد و گفت :

ای برادر ، وقتی که ما سرگرم صحبت بودیم در بین سپاهیان صحبت از ایرج و رفتار او به میان آمده است و همه سپاهیان از کاری که ایرج انجام داده و برای صلح و آشتی به نزد ما آمده او را تشویق و ترغیب کردند و آفرین گفتند . اینکار او باعث خوار شدن ما در بین سپاهیان و محبوب شدن ایرج در میان آنان شده است . ای برادر ، این کار ایرج بویی از رنگ و نیرنگ می دهد و فکر می کنم که دسیسه ای و حیله ای در کار باشد تا به این طریق سپاهیان ما را جذب خویشتن سازد . پس باید فکر چاره ای کرد .

تور گفت : چه چاره ای ؟

سلم پاسخ داد :

باید تا دیر نشده و کار از کار نگذشته فرصت را غنیمت شمرده و به این کار پایان بخشیم . فردا باید کار ایرج را یکسره کنیم و او را به هلاکت برسانیم .

صبح روز بعد دو برادر مکار برای اجرای نقشۀ شوم و پلید خود راهی سراپردۀ ایرج شدند . وقتی که وارد سراپردۀ ایرج شدند شروع کردند به بهانه جویی و حرفهای تکراری و ایراد گرفتن از وی ، بیچاره ایرج که خبر از نقشه دو برادر نداشت ، دوباره حرفهای قبل را تکرار کرد ، اما فایده ای نبخشید .

سلم مکار رو به تور کرد و گفت :

ای برادر به حرفهای مکارانه او گوش نده . او می خواهد با چنین سخنانی ما را فریب دهد .

تور که تحت تاثیر حرفهای سلم قرار گرفته بود و رفتار سلم او را هر لحظه خشمگین تر می کرد بسیار عصبانی شده و کرسی زرین برداشت و بسوی ایرج پرتاب کرد . بلافاصله خنجرش را از غلاف در آورد و به پهلوی ایرج فرو کرد . ایرج از شدت درد بر خود پیچید و خون تمام وجودش را فرا گرفت و در دم جان داد.

در سویی دیگر فریدون ، منتظر ایرج بود از اینرو به بیرون شهر آمد و به بیابان چشم دوخت . بعد از مدتی سواری را دید در حالیکه تابوتی در کنار سوار بسته شده بود . سوار وقتی که به نزدیک فریدون رسید ، فریدون از او سراغ ایرج را گرفت . سوار تابوت را نشان داد ، فریدون از غم و اندوه بروی خاک افتاد ، شیون زاری کرده و جامه اش را درید . چون بهترین فرزندش را از دست داده بود . وقتی که خبر مرگ ایرج در ایران پخش شد تمام مردم از پیر و جوان ، زن و مرد ، گردهم آمدند و جامۀ سیاه بر تن کردند و خاک بر سرشان ریختند و همه آندو برادر را نفرین کردند که چنین بی رحمانه برادرشان را کشته بودند .

 

 
می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 18 تير 1394 ساعت: 14:2 منتشر شده است
نظرات()

نبرد رستم و سهراب

بازدید: 302

http://s2.picofile.com/file/7566286341/phoca_thumb_l_Shahnameh_2.jpg

 

 رستم و سهراب

 

کنون رزم سهراب و رستم شنو                 

 دگرها شنیدستی این هم شنو

 

یکی داستانست پرآب چشم                       

دل نازک از رستم آید به خشم

 

اگر تندبادی برآید ز کنج                           

به خاک افکند نارسیده ترنج

 

ستمکاره خوانمش ار دادگر                    

هنرمند گویمش ار بی هنر

 

اگر مرگ دادست بیداد چیست؟               

ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟

 

از این راز جان تو آگاه نیست                  

بدین پرده اندر ترا راه نیست

 

روزی رستم هوای رفتن به شکار کرد و با رخش به سوی مرز توران رفت پس آنجا را پر از گورخر دید شاد شد و شکاری زد و آتش بیفروخت . درختی را کند و در گورخری که شکار کرده بود چون سیخی فرو برد و بر آتش گذاشت . پس از صرف غذا و نوشیدن آب خوابید . هفت هشت تن از سواران ترک رخش را دیدند و او را دنبال کردند . رخش دوتا از آنها را با لگد کوبید و سر یکی را از تن جدا کرد . پس آنها با کمند گردن او را به بند آوردند و به شهر بردند وقتی رستم برخاست و رخش را ندید غمگین شد و پیاده به سوی سمنگان رفت تا مگر نشانی از او بیابد .

 

چنینست رسم سرای درشت                  

 

گهی پشت به زین و گهی زین به پشت

 

وقتی رستم به سمنگان رسید خبر به شاه سمنگان بردند که رستم پیاده آمده و رخش را گم کرده است . شاه سمنگان به پیشوازش رفت و به گرمی از او استقبال کرد . رستم گفت رخش را در اینجا گم کردم اگر اورا بیابی پاداشت می دهم وگرنه سر بزرگانت را خواهم برید .شاه گفت خشمگین مشو و مهمان من باش . رخش پنهان نمی ماند و ما او را پیدا می کنیم. شاه او را به کاخ برد و از او به خوبی پذیرایی کرد . وقتی شب شد و همه خوابیدند شخصی با شمعی خوشبو خرامان به بالین رستم آمد و پشت سرش ماهرویی چون خورشید تابان بود . رستم از دیدن او شگفت زده شد و از او پرسید نامت چیست ؟ و این موقع شب اینجا چه کاری داری؟ دخترک پاسخ داد : من تهمینه دختر شاه سمنگان هستم . در بین شاهزاگان کسی همتای من نیست . کسی تاکنون رخ مرا ندیده و صدایم را نشنیده است . من درباره شجاعت و جسارت تو زیاد شنیده ام و حالا تو را اینجا یافتم. اگر تو بخواهی من از آن تو هستم چون اولا شیفته تو شده ام و ثانیا می خواهم فرزندی از تو داشته باشم و سوم اینکه تمامی سمنگان را می گردم تا رخش تو را پیدا کنم . وقتی رستم زیباروی پرخردی چون او را دید از موبدی خواست تا او را از پدرش خواستگاری کند . دانشومند نزد شاه رفت و از دختر او برای رستم خواستگاری کرد . شاه سمنگان شاد شد و پذیرفت و آنها ازدواج کردند .

 

وقتی صبح شد بر بازوی رستم مهره ای قرار داشت که آن مهره را در همه جهان می شناختند .آن را به تهمینه داد و گفت : اگر دختردار شدی این را به گیسوی او ببند و اگر پسردار شدی آن را به بازویش ببند و سپس از او خداحافظی کرد و به سوی شاه سمنگان رفت پس او مژده داد که رخش را یافته است . رستم سوار رخش شد و شاد و سرحال به سوی ایران و از آنجا به زابلستان رفت . بعد از گذشت نه ماه تهمینه پسری به دنیا آورد زیبارو چون رستم که نامش را سهراب نهادند. وقتی یکماهه شد مانند کودک یک ساله بود و در سه سالگی به میدان قدم نهاد و در پنج سالگی چون شیرمردان شده بود و در ده سالگی کسی نمی توانست با او نبرد کند .روزی نزد مادر رفت و گفت: پدر من کیست ؟ اگر کسی بپرسد چه پاسخ دهم ؟ مادر گفت: تو پسر پهلوان پیلتن رستم هستی و از نوادگان سام و زال می باشی . نامه ای از رستم به او نشان داد با سه یاقوت رخشان و سه کیسه زر که پدرش زمانیکه او بدنیا آمده بود فرستاده بود . تهمینه گفت افراسیاب نباید در این مورد چیزی بداند زیرا او دشمن پدرت است و اگر هم پدرت بداند که تو چنین یلی شده ای تو را نزد خودش می برد و من از دوری تو ملول می شوم . اما سهراب کفت : این سخنی نیست که آن را پنهان کنم و تو نباید این را پنهان می کردی . اکنون من از ترکان سپاهی آماده می کنم و به ایران می روم و کاووس را از تخت به زیر میاورم و طوس و گرگین و گودرز و گیو و گستهم و نوذر و بهرام را نابود میکنم و بعد رستم را به جای کاووس می نشانم سپس به توران رفته و افراسیاب را به زیر می کشم و تو را بانوی شهر ایران می کنم .سپس خواست اسبی پیدا کند که تهمینه به چوپان گفت : هرچه اسب هست بیار تا او انتخاب کند . اما هر اسبی می آوردند تاب تحمل دست سهراب را هم نداشت. یکی از دلیران آمد و گفت من کره ای از نژاد رخش دارم . سهراب شاد شد و آن اسب را آزمایش کرد و انتخاب نمود . سپس نزد شاه سمنگان رفت و از او کمک خواست و او نیز هرچه خواست به او داد و مجهز روانه اش کرد.

 

افراسیاب باخبر شد که سهراب کشتی بر آب انداخته است و لشکری جمع نموده و قصد جنگ با کاووس شاه را دارد . شاد شد و هومان و بارمان را با دوازده هزار سپاهی روانه کرد و به آنها سپرد که نباید این پسر پدرش را بشناسد تا وقتی رودرروی هم قرار گرفتند اگر رستم کشته شد ما به راحتی ایران را به چنگ آوریم و سپس در یک شب سهراب را در خواب می کشیم اما اگر سهراب در نبرد کشته شد از رستم انتقام گرفته ایم . پس هومان و بارمان نزد سهراب رفتند با نامه ای از افراسیاب که در آن نوشته بود اگر ایران را به چنگ آوری دیگر سمنگان و ایران و توران یکی می شود و ما به تو کمک می کنیم .سپاهیان به سوی مرز ایران رفتند . دژی به نام دژ سپید بود که ایرانیان به آن دژ مستحکم امید زیادی داشتند و نگهبان آن هم هجیربود . گژدهم که از بزرگان آن دژ بود پسری به نام گستهم داشت که هنوز کوچک بود و دختری سوارکار و نامدار به نام گردآفرید داشت . وقتی سهراب نزدیک دژ سپید رسید هجیر با اسب به نزد او تاخت . سهراب شمشیر کشید و از نام و نژادش پرسید .هجیر گفت : من در جنگ همتایی ندارم و نامم هجیر است و اکنون سر از تنت جدا می کنم. سهراب خندید و به سرعت جلو رفت و بعد از زد و خورد زیاد او را به زمین زد و خواست سرش را ببرد پس هجیر غمگین شد و از سهراب زنهار خواست . سهراب پذیرفت و او را بست . افراد دژ وقتی آگاه شدند که هجیر اسیر است نگران و افسرده شدند. وقتی دختر گژدهم از موضوع آگاه شد خود را آماده نبرد کرد و گیسوانش را زیر زره مخفی کرد و جنگجو طلبید . سهراب به جنگش آمد . ابتدا گردآفرید او را تیرباران کرد و سپس با نیزه با هم جنگیدند و گردآفرید نیزه ای به سهراب پرتاب کرد. سهراب خشمناک جلو آمد و با نیزه به کمربند گردآفرید زد و زره او را درید .گردآفرید تیغ کشید اما سهراب نیزه او را به دو نیم کرد و خشمناک خود را از سرش درآورد به ناگاه گیسوان دختر پریشان شد . سهراب جا خورد و شگفت زده شد و با خود گفت: زنان ایرانی که اینچنین هستند پس مردانشان چه هستند ؟ پس او را با بند بست و گفت که سعی نکن از من بگریزی. چرا با من قصد جنگ کردی ؟ تا کنون شکاری چون تو به دامم نیفتاده بود . گردآفرید به او گفت : ای دلیر دو لشکر نظاره گر ما هستند پس تو برای من ننگ و عیب مخواه .اکنون که دژ در تسخیر توست . پس لبخند معنی داری به سهراب زد و چشمانش سهراب را مسحور کرد . سهراب با او تا در دژ آمد و او را آزاد کرد . گردآفرید خود را در دژ انداخت و به بالای دژ رفت و از آنجا به سهراب گفت :ای پهلوان توران برگرد . سهراب گفت : من بالاخره تو را به دست می آورم.ای ستمکار تو به من قول دادی پس پیمانت چه شد؟ گردآفرید خندید که ایرانیان همسر ترکان نمی شوند . من قسمت تو نیستم. تو با این یال و کوپال همتایی بین پهلوانان نداری اما اگر شاه کاووس بفهمد که تو از توران سپاه آورده ای شاه و رستم خشمناک می شوند و تو تاب رستم را نداری و شکست می خوری .دریغ است که تو بمیری بهتر است به توران برگردی.

 

سهراب گفت : امروز گذشت ما فردا جنگ را از سر می گیریم و بالاخره من تو را به چنگ می آورم . وقتی سهراب برگشت گژدهم نامه ای برای کاووس نوشت که سپاه زیادی برای جنگ نزد ما آمده است با پهلوانی که سنش بیش از چهارده سال نیست و من تاکنون کسی مثل او راندیدم نامش سهراب است و درست مثل رستم است . او هجیر را شکست داد و الان هجیر اسیر اوست . گژدهم نامه را به پیکی داد و گفت از راه زیر دژ برو تا کسی تو را نبیند و سپس خود گژدهم و دودمانش هم از همان راه فرار کردند . وقتی خورشید سر زد توران آماده جنگ شدند و سهراب نیزه به دست بر اسب نشست و در فکر آن بود که گردان لشکر را بگیرد و به بند بکشد اما وقتی قصد دژ کرد کسی را ندید و فهمید شبانه فرار کرده اند .سهراب دربدر به دنبال گردآفرید بود و افسوس می خورد که چنین تیکه زیبایی را از دست دادم . عجب آهویی از چنگم رها شد . ناگهانی آمد و دلم را ربود و رفت .سهراب همینطور خودش را می خورد و نمی خواست کسی به رازش پی ببرد ولی عشق پنهان نمی ماند چون از عشق دختر رنگ به چهره سهراب نمانده بود . هومان باتجربه فهمید که او عاشق شده است پس در فرصتی به او گفت : نباید بیهوده به کسی دل ببندی . پهلوان نباید فریب بخورد .الان تمام یلان ایران به جنگ ما می آیند و تو اول این کار را تمام کن بعد سوی کار دیگر برو . تو وقتی جهان را گرفتی همه پریچهرگان از آن تو هستند . از این سخنان سهراب بیدار شد .

 

هومان افراسیاب را از فتح دژ سپید باخبر کرد و او شاد شد . اما وقتی کاووس باخبر شد باناراحتی گیو را نزد رستم فرستاد و خواست تا رستم سریع نزد آنها بیاید و کمکشان کند . وقتی گیو نزد رستم رسید و ماجرا را گفت : رستم تعجب کرد و گفت : چگونه ممکن است در میان ترکان چنین پهلوانی بوجود آید . من از دختر شاه سمنگان پسری دارم که هنوز کوچک است و چهارده سال بیش ندارد . رستم به گیو گفت : بیا تا به کاخ برویم و دمی بیاساییم پس به آنجا رفتند . دوباره گیو به او گفت کاووس به من گفته است در زابل نمانیم و فورا به ایران برویم . رستم گفت امروز باشیم و فردا حرکت می کنیم اما روز بعد هم حرکت نکردند و روز سوم هم به رامش و مستی گذشت روز چهارم گیو گفت :اگر کاووس خشمناک شود کسی را نمی شناسد . رستم گفت : ناراحت مباش او به ما نمی شورد . پس رخش را زین کردند و سپاهی آراستند که پهلوان سپاه زواره بود .وقتی رستم به ایران رسید بزرگانی چون طوس و گودرز به استقبالش آمدند و وقتی نزد شاه رسیدند او عصبانی بود و بر سر گیو بانگ زد و بعد به رستم پرخاش کرد و سپس به طوس گفت :برو هردو را دار بزن . طوس دست تهمتن را گرفت پس رستم آشفته شد و به شاه گفت: همه کارهایت از دیگری بدتر است و شهریاری شایسته تو نیست . مصر و شام و هاماوران و روم و سگسار و مازندران خسته از شمشیر من هستند و همه بنده رخش منند پس دست طوس را پس زد و رفت و بر رخش نشست و کفت : اگر من خشمگین شوم کاووس و طوس کیستند که مرا به بند آورند ؟ من بنده شاه نیستم بلکه بنده خدا هستم . همه می خواستند مرا پادشاه کنند اما من قبول نکردم . اگر من تاج و تخت را می پذیرفتم تو به این بزرگی نمی رسیدی . من بودم که کیقباد را به تخت نشاندم و اگر او را به ایران نمی آوردم تو به این بزرگی نمی رسیدی.

 

اگر من به مازندران نمی آمدم و دیو سپید را نمی کشتم تو الان در اینجا نبودی . سپس به بزرگان گفت : دیگر مرا در ایران نخواهید دید پس به فکر جانتان باشید که زورتان به سهراب نمی رسد . این را گفت و رفت .

 

بزرگان ناراحت شدند و به گودرز گفتند این گره به دست تو باز می شود . پس نزد شاه دیوانه برو و او را به راه بیاور .

 

گودرز نزد شاه رفت و گفت :چرا با رستم چنین رفتاری کردی؟ حالا بدون او ما از بین می رویم. شاه پشیمان شد پس گفت : تو نزد او برو و به نرمی او را بیاور. گودرز با سران سپاه به دنبال رستم رفتند و گفتند : تو می دانی که کاووس مغز ندارد . او می گوید و پشیمان می شود اگر تو از شاه ناراحت هستی ایرانیان که گناهی ندارند . رستم گفت: من از کاووس بی نیازم و دیگر با او کاری ندارم . گودرز باز هم با او صحبت کرد و نرمش کرد و گفت: ننگ است که توران به ما غلبه کنند . رستم گفت:می دانی که من از جنگ فرار نمی کنم و با اینکه شاه قدر مرا نمی داند بازمی گردم. وقتی رستم برگشت شاه از او پوزش خواست و گفت: که تندی سرشت من شده است . من از این دشمن جدید ناراحت بودم و چون دیرکردی ناراحت شدم وگرنه پشتگرمی من به توست و من پشیمان هستم از اینکه تو را آزردم. رستم پاسخ داد : ما همه بنده شاه و گوش به فرمانت هستیم .

 

شاه گفت : بهتر است امروز را جشن بگیریم و فردا آماده نبرد شویم . وقتی خورشید سر زد کاووس دستور داد که حرکت کنند تا اینکه به دژ سپید رسیدند . سهراب سپاه ایران را دید . سپاهی که انتها نداشت . هومان از ترس آه کشید . سهراب گفت: نباید ترسید چون در این میان کسی که همتای من باشد نیست و من فرد نامداری نمی بینم .

 

صبحگاه تهمتن نزد کاووس رفت و اجازه خواست تا ببیند که این پهلوان کیست . رستم جامه ترکان پوشید و نزدیک دژ شد و صدای ترکان را می شنید پس داخل شد .

 

زمانیکه سهراب می خواست به رزم برود تهمینه برادرش ژنده رزم را با او فرستاد تا پدرش را به او بشناساند . پس رستم سهراب را دید که در یک طرفش ژنده رزم و طرف دیگر هومان و بارمان بودند ژنده رزم برای کاری بیرون رفت و در تاریکی رستم را دید و به او گفت کیستی ؟ در روشنی بیا تا ببینمت . رستم مشتی بر گردن او زد و او در دم جان داد .

 

سهراب که منتظر ژنده رزم بود به دنبالش فرستاد . خبرآوردند که او مرده است . سهراب ناراحت شد و به بزرگان گفت :معلوم است که دشمن در میان ماست . سهراب قسم خورد که انتقام ژنده رزم را از ایرانیان بگیرد . وقتی رستم به سپاه ایران رسید در راه گیو را دید که پاسداری می دهد . گیو خروشید : کیستی؟ رستم خندید . گیو گفت کجا رفته بودی؟ پس رستم موضوع را تعریف کرد . روز بعد که خورشید سر زد سهراب خفتان پوشید و با مغفر و تیغ هندی براه افتاد و در بلندی ایستاد تا سپاه ایران را ببیند پس هجیر را به نزد خود طلبید و از او خواست تا با صداقت پاسخش را بدهد و هجیر هم پذیرفت .سهراب از شاه و گیو و طوس و گودرز و گستهم و بهرام و رستم نشانی خواست و گفت :آنها را به من نشان بده . بعد پرسید آنکه در قلب سپاه است کیست ؟ هجیر گفت : او کاووس شاه است. بعد از راست سپاه پرسید . هجیر پاسخ داد: او طوس نوذر است . سهراب گفت : او که در سراپرده سرخ است کیست ؟ هجیر گفت: او گودرز است . سهراب پرسید آنکه در سراپرده سبز است کیست|؟ هجیر با خود فکر کرد اگر رستم را به او بشناسانم ممکن است ناگاه به طرف او رود و دمار از روزگارش درآورد پس هجیر گفت : او نیکخواهی از چین است که به تازگی نزد شاه آمده است . سهراب نامش را پرسید و او گفت: چون من مدتهاست که در این دژ هستم و او بعد از رفتن من نزد شاه آمده است نامش را نمی دانم.

 

سهراب از هجیر خواست تا رستم را به او نشان بدهد ولی او گفت که او اینجا نیست اگر بود تو از هیکل و یال و کوپالش او را می شناختی و می فهمیدی نمی توانی از پس او برآیی.

 

سهراب عزم جنگ کرد و تا قلب سپاه کاووس رفت و به شاه گفت : چرا نام خود را کاووس کی نهادی؟ تو که قدرت جنگ با شیران را نداری. من در شبی که ژنده رزم کشته شد قسم خوردم که از ایرانیان کسی را باقی نگذارم و کاووس را به دار بزنم . از سپاه ایران کسی یارای پاسخ دادن نداشت .

 

کاووس طوس را نزد رستم فرستاد و گفت که من همتای او کسی را ندارم و تو باید به کمکمان بشتابی رستم پس از دریافت پیام به طوس گفت : هر وقت شاه مرا خواسته به خاطر جنگهایش بوده است ومن از کاووس جز رنج ندیده ام .

 

رستم ببربیان پوشید و بر رخش نشست و زواره را به جای خود در سپاه قرار داد. وقتی رستم به نزدیک سهراب رسید گفت: از اینجا به سوی دیگر رویم و بجنگیم. سهراب پذیرفت و تقاضای جنگ تن به تن کرد و گفت : تو فرسوده ای و توان جنگ با مرا نداری . رستم گفت: آرام باش . بسی دیوان که به دست من تباه شدند پس صبر کن تا مرا در جنگ ببینی.دلم به حالت می سوزد و نمی خواهم تو را بکشم . ناگاه سهراب پرسید : تو کیستی و از چه نژادی هستی؟ من فکر کنم تو رستم باشی . رستم گفت : نه من رستم نیستم .

 

هر دو به آوردگاه رفتند و با شمشیر به جنگ پرداختند . تیغها ریز ریز شد پس با عمود باهم جنگیدند . عمودها هم شکست و زره های هردو پهلوان پاره شد . تنهایشان پر از عرق و لبهایشان خشک بود .همانا حیوانات بچه های خود را می شناسند اما انسان فرزند خود را با دشمن فرق نمی گذارد .

 

رستم با خود گفت : تا کنون نهنگی چون او ندیدم . جنگ دیو سپید در برابر این جنگ هیچ است. پس هردو به سوی هم تیر انداختند ولی زره مانع تیر می شد پس تصمیم گرفتند کشتی بگیرند اما بی فایده بود .

 

سهراب با گرز به کتف رستم زد که او از درد به خود پیچید اما بالاخره چون دیدند از پس هم برنمی آیند رستم به سپاه توران زد و سهراب هم به سپاه ایران حمله کرد و بسیاری از سپاهیان را کشتند اما رستم فکر کرد ممکن است به کاووس زیانی برسد پس غرید و به سهراب گفت : چرا جنگ با من را رها کردی ؟ سهراب گفت : تو ابتدا به توران حمله بردی.

 

رستم گفت شب شده است فردا با هم کشتی می گیریم پس وقتی برگشتند سهراب به هومان گفت که فردا حساب او را می رسم .رستم نیز ابتدا با گیو درباره قدرت سهراب سخن گفت و بعد نزد برادرش رفت پس از صرف غذا و آب به زواره گفت : اگر من فردا کشته شدم ناراحت مشو و قصد جنگ با آنها را مکن و به زابل نزد زال و رودابه برو و آنها را دلداری بده و بگو نریمان و سام و فریدون و جم همه مردند بالاخره روز مرگ هرکسی فرا می رسد و کسی جاودان نیست .

 

خورشید که سرزد تهمتن ببر بیان پوشید و به دشت نبرد رفت . سهراب به هومان گفت : هرچه بیشتر به او نگاه می کنم فکر می کنم که او خود رستم است و من نباید با او بجنگم .هومان گفت : من بارها با رستم جنگیده ام او رستم نیست .

 

سهراب خفتان پوشید و به دشت نبرد آمد و با روی شاد به رستم گفت : دیشب چطور گذشت ؟ بیا بنشین با هم صحبت کنیم و دل از جنگ بشوییم . من دلم به تو کشیده می شود . من از نام تو بسیار پرسیدم اما نام تو را به من نگفته اند پس تو نامت را پنهان مکن .

 

رستم گفت : دیشب سخن از کشتی گرفتن بود من فریب سخنان تو را نمی خورم پس به کشتی گرفتن پرداختند و تا مدتی با هم در نبرد بودند که بالاخره سهراب کمربند رستم را گرفت و او را به زمین زد و خنجر کشید اما رستم گفت: رسم این است که کسیکه شخصی را به زمین می زند بار اول سرش را نمی برد بلکه بار دوم که او را زمین زد این کار را می کند .سهراب قبول کرد چون هم دلیر و هم جوانمرد بود . هومان از نبرد آنها پرسید و سهراب هرچه گذشته بود را بازگفت . هومان گفت: اشتباه کردی او تو را گول زد . نباید به دشمن فرصت دهی .

 

سهراب گفت دیر نشده است حالا می بینی با او چه می کنم. وقتی رستم از چنگ سهراب رها شد به طرف آب رفت و سپس نزد خدا نیایش کرد و به یاد سالهای گذشته افتاد که نیروی زیادش باعث دردسرش می شد و از خدا خواسته بود از نیرویش بکاهد اما حالا که در برابر سهراب قرار گرفته بود گفت: ای خدا همان نیروی گذشته ام را به من بازگردان .

 

دوباره به سوی میدان جنگ رفت و با هم گلاویز شدند این بار رستم سهراب را به زمین زد پس خنجر کشید و سینه او را درید .

 

 

 

سهراب در آخرین دقایق زندگی گفت : مادرم نشان پدرم را به من داد ولی من جانم به لبم رسید و او را ندیدم ولی تو بدان پدرم هرجا که باشد انتقام خون مرا از تو می گیرد چون بالاخره این خبر به رستم می رسد .

 

وقتی رستم این سخن را شنید چشمش تیره شد و مدهوش به او گفت : از رستم چه نشان داری؟ رستم من هستم پس نعره زد و گریان شد و موی از سر کند . وقتی سهراب دانست که او رستم است گفت : بند جوشن مرا باز کن و مهره خودت را که به مادرم دادی ببین . رستم اشک می ریخت ولی سهراب به او گفت : جای گریه نیست حالاکه من می میرم ترکان هم کارشان تمام است کاری کن که شاه قصد جنگ باآنها را نکند که آنها به خاطر من به جنگ آمدند.

 

سپاه ایران نگران رستم بود .رستم خروشان و نالان بر رخش نشست و نزد سپاه آمد . سپاهیان با دیدن او شاد شدند ولی از ناراحتی او تعجب کردند . زواره از او سؤال کرد : چه شده است؟ رستم ماجرا را بازگفت و توسط برادرش به هومان پیام داد: من با تو جنگ ندارم اما تو بودی که باعث مرگ پسرم شدی . هومان پاسخ داد : من گناهی ندارم هجیر بود که تو را به او نشناساند . رستم عصبانی نزد هجیر رفت و خواست سرش را ببرد اما بزرگان واسطه شدند و او را از مرگ نجات دادند . رستم خنجر کشید که سر خودش را ببرد اما بزرگان به پایش افتادند و گودرز گفت : چه فایده که تو بمیری اگر پسرت عمرش باقی باشد زنده می ماند اما اگر رفتنی باشد خوب چه کسی است که در دنیا جاودان باشد؟ رستم به گودرز گفت : نزد کاووس برو و بگو از نوشدارویی که در گنجینه خود دارد با جامی از می برای من بفرستد تا شاید سهراب زنده بماند . گودرز پیام رستم را به کاووس داد اما کاووس گفت : البته رستم پیش من محترم است اما من نباید کاری کنم که از دشمنم دوباره به من بد برسد . یادت هست او می گفت : کاووس کیست ؟ و با من به زشتی یاد کرد؟

 

آیا یادت رفته که سهراب می گفت : ایرانیان را می کشم و سر کاووس را به دار می زنم اگر او زنده بماند نمی توانم مهارش کنم پس گودرز برگشت و سخنان کاووس را گفت و گفت :تو باید خودت نزد او بروی . در همین زمان خبر رسید که سهراب مردو دیگر به چیزی جز تابوت نیاز ندارد .

 

رستم خروشید و مویه کرد و از اسب پیاده شد و خاک بر سر می ریخت و گفت: چه کار کردم اگر مادرش بفهمد به او چه بگویم؟ کدام پدر چنین کاری می کند ؟

 

کاووس وقتی باخبر شد نزد رستم رفت و او را دلداری داد که : نباید دل به دنیا ببندیم عاقبت همه ما مرگ است .من وقتی او را دیدم گفتم که او شبیه ترکان نیست . حالا کاری است که شده و گریه سودی ندارد .

 

رستم گفت : او مرده است . تو دیگر به جنگ ادامه نده و به ترکان کاری نداشته باش . شاه گفت : اگرجه آنها به من بد کردند ولی چون تو عزم جنگ نداری من قبول می کنم .

 

شاه به سوی ایران روانه شد و رستم با سپاهش به زابل رفت . وقتی به زابل رسیدند بزرگان بر سر خاک می ریختند .زال که تابوت را دید پیاده شد . رستم با جامه دریده نزد او آمد و گفت: ببین گویی سام سوار است که در تابوت خوابیده است . زال اشک می ریخت و رستم می گفت : تو رفتی و من خوار و زار ماندم . وقتی رودابه تابوت سهراب را دید به گریه افتاد و نالان شد. وقتی همه بر و قامت و یال و موی سهراب را می دیدند از خود بیخود شده و اشک می فشاندند. چندین روز بر رستم گذشت و او همچنان در غم و درد می سوخت .  

 

                                                   

 

جهان را بسی هست زین سان به یاد               

 

بسی داغ بر جان هرکس نهاد

 

پس خبر به توران رسید که سهراب کشته شد وقتی شاه سمنگان و تهمینه خبر را شنیدند جامه برتن دریدند و نالان شدند و تهمینه مویه کنان می گفت :

 

چرا آن نشانی که مادرت داد                      

 

ندادی برو بر نکردیش یاد

 

نشان داده بود از پدر مادرت                    

 

ز بهر چه نامد همی باورت

 

کنون مادرت ماند بی تو اسیر                  

 

پر از رنج و تیمار و درد و زحیر

 

چرا نامدم با تو اندر سفر                        

 

که گشتی بگردان گیتی سحر

 

مرا رستم از دور بشناختی                       

 

ترا با من ای پور بنواختی

 

  

 

 

 

 

پس سر اسب پسرش را گرفت و گاهی بر سرش بوسه می زد و رویش را به سمهایش می مالید.دستور داد در و دیوار را سیاه کنند و روز و شب کارش ناله و مویه بود و بالاخره یکسال پس از مرگ سهراب در غم او بود .

 

دل اندر سرای سپنجی مبند                     

 

سپنجی نباشد بسی سودمند

 

 

 

 

 

 

 

 
می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 18 تير 1394 ساعت: 13:43 منتشر شده است
نظرات()

داستان سیاوش

بازدید: 420

داستان سیاوش

 

دانایی برای من چنین تعریف کرد که روزی طوس، سپهسالار ایران، با گیو و گودرز و چند تن از سواران ایرانی، از درگاه شاه به دشت «دغوی» که به مرز توران نزدیک بود، به شکار گورخر رفتند و به اندازه غذای چهل روز شکار کردند. طوس و گیو، به سوی دشتی خرّم و در مرز توران، همچنان به پیش می‌رفتند که در آنجا زیبارویی را یافتند و شادمانه به دیدار او شتافتند:

 

به دیدار او در زمانه نبود         ز خوبی بر او بر، بهانه نبود

 

طوس، از نام و نژاد این زن پرسید و زن پاسخ داد که من از خاندان افراسیابم. دیشب پدر من که مست بود، مرا زد و می‌خواست مرا بکشد که من خانه را رها کردم و گریختم و اسبم در راه بماند و پیاده به راه افتادم و دزدان نیز جواهر و تاج زرّین مرا، از من ستدند:

 

بی اندازه زرّ و گهر داشتم          به سر بر، یکی تاج زر داشتم

بر آن برز بالا  ز من بستدند          نیام یکی تیغ بر من زدند

 

چو هشیار گردد پدر، بی‌گُمان          سواران فرستد پس ِ من دمان

 

پهلوانان، دل‌باخته او شدند و بر سر این که کدام یک، نخست او را دیده است، با هم به گفت و گو و مشاجره پرداختند: طوس گفت: نخست من او را یافتم و گیو بر آن بود که اسب وی زودتر به آن زن رسیده است و آن زن، از اوست و جدال و سخن آنها به درازا کشید که یکی از دلاوران به میان آمد و گفت او را با خود به نزد شاه ایران ببرید و هر چه را او گفت، بپذیرید :

 

که این را برِ شاه ایران برید         بر آن، کو نهد، هر دو فرمان برید

 

پهلوانان و زن خوب‌روی نژاده، به نزد کاوس شتافتند و داستان خود را با او در میان نهادند، امّا کاوس آن زن را نه به طوس داد و نه به گیو و او را به همسری خود در آورد:

 

به هر دو سپهبد، چنین گفت شاه          که کوتاه شد بر شما رنج راه

گوزن است اگر  آهوی دلبر است          شکاری چنین در خور مهتر است

به مُشکوی زرّین  من بایدش         سر ماه‌رویان کنم، شایدش

بت اندر شبستان فرستاد شاه          بفرمود تا بر نشیند به گاه

 

گفتار در زادن سیاوش

 

پس از چندی، این زن از پادشاه باردار شد و پسری به جهان آورد:

 

جدا گشت از او کودکی چون پری         به چهره به سان بت آزری

جهاندار، نامش «سیاوَخش» کرد          بر او چرخ گردنده را بخش کرد

 

ستاره‌شناسان، سرنوشتی پریشان و دردناک برای این نوزاد پیش‌بینی کردند. روزگار می‌گذشت و این کودک بزرگ می‌شد که رستم به نزد کاوس آمد و کاوس از آن پهلوان بزرگ خواست تا پرورش این کودک را بر عهده گیرد و او را آنچنان‌که سزاوار شاهان و بزرگان است بپرورد و بر آورد:

 

به رستم سپردش، دل و دیده را         جهان‌جویâ گُردِ پسندیده را

 

 

رستم نیز سیاوش را به زابلستان برد و در باغی زیبا او را جای داد و به پرورش او پرداخت و هر چه از رزم و بزم و دانایی، سزاوار بود به او یاد داد:

 

سواری و تیر و کمان و کمند          عنان و رکیب و چه و چون و چند

نشستن‌گه و مجلس و میگسار         همان باز و شاهین و یوز و شکار

ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه          سخن گفتن و رزم و راندن سپاه

هنرها بیاموختش سر به سر          بسی رنجها برد و آمد به سر

سیاوش چنان شد که اندر جهان          همانند او کس نبود از مهان

 

چون سیاوش از رستم، همه هنرها و دانشها را فرا گرفت، جوانی شیردل و بالا بلند شد که هوای دیدار پدر را در سر داشت. پس

 

چنین گفت با رستم سرفراز          که آمد به دیدار شاهم نیاز

بسی رنج بردی و تن سوختی          هنرهای شاهانم آموختی

پدر باید اکنون که بیند ز من          هنرها و آموزش پیلتن

 

رستم کار سفر سیاوش را فراهم ساخت و او را با گنج و گهر و سپاه و هدیه‌های گرانبها با خود به نزد کاوس برد :

 

جهانی به آیین بیاراستند          چو خشنودی ناموَر خواستند

جهان گشت پُر شادی و خواسته          در و بام و برزن، برآراسته

 

چون سیاوش و رستم به ایران رسیدند، شاه و بزرگان به پیشواز آنان آمدند و گوهرفشانی کردند و بر سیاوش و رستم آفرین خواندند و کاوس چون سیاوش را دید با او سخن گفت و وی را آزمود:

 

چنان از شگفتنی بدو در، بماند          که هزمان  همی نام یزدان بخواند

 

بر آن بُرز بالا و آن فرّ اوی          بسی دیدنی دید و بس گفت و گوی

بدان اندکی سال و چندین خرد          تو گفتی روانش خرد پرورد

 

کاوس بر خاک افتاد و خدای را به خاطر داشتن چنین فرزندی، سپاس گفت و رستم را ستود و بزرگان ایران جشنها آراستند و یک هفته را به شادی گذراندند و بر مستمندان بخششها کردند و به سیاوش هدیه‌ها و ارمغانهای گرانبها بخشیدند و بدین سان هفت سال سپری شد. در این روزگار کاوس، پیوسته سیاوش را می‌آموخت و همیشه او را پاک و نیکدل می‌یافت تا آنکه در سال هشتم، به رسم بزرگان، او را منشور و فرمانروایی بخشید و به فرمانروایی سرزمینهایی پهناور گماشت و هر روز او را گرامی‌تر می‌داشت و روزگار به نیکی سپری می‌گشت.

 

داستان عاشق شدن سودابه بر سیاوش

 

روزی، سودابه، همسر کیکاوس که دل‌باخته سیاوش شده بود، به سیاوش پیغام داد که به سراپرده او برود، امّا سیاوش این درخواست را نپذیرفت و سودابه ناچار به نزد کاوس رفت و از او خواست تا سیاوش جوان را به شبستان شاهی که جایگاه زنان و دوشیزگان، بود بفرستد، تا خواهران و بستگان خویش را ببیند تا ما زنان،

 

نمازش بریم و نثار آوریم          درختِ پرستش به کار آوریم

بدو گفت شاه: این سخن در خور است         بر او بر تو را مهر صد مادر است

 

کاوس، سیاوش را فرا خواند و بدو فرمان داد تا به شبستان رود و خواهران و بستگان خویش را ببیند. سیاوش که می‌دانست اگر به سراپرده برود، سودابه او را رها نخواهد کرد و مردم درباره او و سودابه، سخنان ناروا خواهند گفت و می‌پنداشت که پدر می‌خواهد پرهیزکاری او را بیازماید، از کاوس خواست تا به جای فرستادن وی به شبستان، او را به نزد موبدان و دانایان یا نبردآزمایان و جنگاوران بفرستد، ولی به سراپرده خویش نفرستد، امّا

 

بدو گفت شاه: ای پسر! شاد باش          همیشه خرد را تو بنیاد باش

سخن کم شنیدم بدین نیکوی         فزاید همی مغز کاین بشنوی

مدار ایچ ، اندیشه بد، به دل          همه شادی آرای و از غم گُسِل

 

 

فردا بامدادان، کاوس «هیربَد» را که کاردار شبستان شاه بود، فرا خواند و او را با سیاوش به سراپرده خویش فرستاد:

 

چو برداشت پرده ز در هیربَد          سیاوش همی بود لرزان ز بد

شبستان همه پیشباز آمدند          پر از شادی و بزم‌ساز آمدند

شبستان بهشتی بُد آراسته          پر از خوبرویان و پُر خواسته

 

سودابه و زنان دیگر، بر سیاوش هدیه‌ها نثار کردند و زر و سیم بر سرش افشاندند و:

سیاوش چو از پیش ِ پرده برفت          فرود آمد از تخت سودابه، تفت

بیامد خرامان و بردش نماز         به بر در گرفتش زمانی دراز

همی چشم و رویش ببوسید دیر          نیامد ز دیدار آن شاه، سیر

 

سیاوش، از مهر ناروای سودابه، در دل ناراحت گردید و دانست که این دوستی از راه ایزدی به دور است. پس به نزد خواهران خویش رفت و با آنان مهربانیها کرد و به نزد پدر بازگشت و پدر را ستود و برای او آرزوی خوبی و نیکی کرد و از آن سو، کیکاوس چون شب به سراپرده خویش رفت از سودابه پرسید که آیا سیاوش

 

پسند تو آمد؟ خردمند هست؟          از آواز به، یا به دیدن به است؟

 

بدو گفت سودابه: همتای شاه          ندیده است بر گاه، خورشید و ماه

چو فرزند تو کیست اندر جهان؟          چرا گفت باید سخن در نهان؟

 

سودابه به کاوس پیشنهاد کرد که همسری از میان دختران سراپرده شاهی برای سیاوش بجوید و شاه با این درخواست همداستان شد و فردا از سیاوش خواست تا به سراپرده رود و برای خود همسری بجوید؛ زیرا از ستاره‌شناسان و دانایان شنیده است که از فرزندان سیاوش یکی به پادشاهی خواهد رسید و دلاوریها و بزرگیهای فراوان نشان خواهد داد. سیاوش از پدر خواهش کرد که خود برای وی همسری بگزیند؛ زیرا من نمی‌خواهم با سودابه کاری داشته باشم و به شبستان او بروم:

ز گفت سیاوش، بخندید شاه          نه آگاه بُد ز آب در زیرِ کاه

 

گزینِ تو باید، بدو گفت زن          از او هیچ مندیش و از انجمن

سیاوش ز گفتار او شاد شد          نهانش از اندیشه آزاد شد

نهانی ز سودابه چاره‌گر         همی بود پیچان و خسته‌جگر

بدانست کان نیز گفتار اوست          همی زو بدرّید برتنâش پوست

 

شبی دیگر سپری شد و سودابه، دختران سراپرده شاهی را گرد آورد و برآراست و از هیربد خواست تا سیاوش را برای دیدار دختران به سراپرده بیاورد. سیاوش به آنجا آمد و سودابه او را بر تختی زرّین نشاند و دختران را یکی‌یکی به سیاوش نشان داد و گفت:

 

کسی کِت خوش آید از ایشان بگوی          نگه کن به بالا و دیدار و موی

 

سودابه، دختران را بازگردانید و خود با سیاوش بر تخت نشست و گفت :

 

از این خوبرویان به چشمِ خرد          نگه کن که با تو که اندر خورَد

سیاوش فروماند و پاسخ نداد          چنین آمدش بر دل پاک یاد

که گر بر دل پاک شیون کنم          به آید که از دشمنان زن کنم

 

چون سودابه، سکوتِ سیاوش را دید، خود پرده از چهره برگرفت و رخسار خندان و زیبای خود را به سیاوش نشان داد و به سیاوش ابراز عشق کرد:

بدو گفت: خورشید یا ماه نو         گر ایدون که بینند بر گاه نو

نباشد شگفت ار شود ماه، خوار          تو خورشید داری، خود اندر کنار

به سوگند پیمان کن اکنون یکی          ز گفتار من سر مپیچ اندکی

ز من هر چه خواهی، همه کام تو          برآید، نپیچم سر از دام تو

آن گاه بی‌شرمانه، سیاوش را در آغوش گرفت و بوسید:

رخانِ سیاوش، چو گُل شد ز شرم          بیاراست مژگان به خونابِ گرم

چنین گفت با دل که از راه دیو          مرا دور داراد گیهان خدیو

نه من با پدر بی‌وفایی کنم          نه با اهرمن آشنایی کنم

سیاوش، اندیشید که اگر با سودابه در این حالت، تندخویی کند، سودابه جادوگری و سخن‌چینی خواهد کرد و کاوس نیز سخنان او را درباره وی خواهد پذیرفت. پس با مهربانی و نرمی، سودابه و زیبایی او را ستود و او را در میان زیبایان بی‌همتا خواند و افزود که یکی از دختران خود را به همسری وی برگزیند، ولی خود با همه زیبایی، تنها شایسته همسری با کیکاوس است.

نمانی مگر نیمه ماه را          نشایی کسی را مگر شاه را

کنون دخترت بس که باشد مرا          نباید جز او، کس که باشد مرا

بر این باش و با شاه ایران بگوی          نگه کن که پاسخ بیابی از اوی

سرِ بانوانی و هم مهتری         من ایدون  گمانم که تو مادری

آن روز، سپری شد و چون شامگاه کاوس به دیدار سودابه شتافت، سودابه او را گفت که سیاوش یکی از دختران وی را پسندیده است و دیگران را خوار داشته است. کاوس شاد شد ولی سودابه که در نهان دل‌باخته سیاوش شده بود می‌اندیشید که اگر سیاوش درخواست ناروای او را نپذیرد، از او کینه‌جویی کند و وی را در چشم پدر خوار بسازد:

 

که گر او نیاید به فرمانِ من          روا دارم ار بگسلد جان من

بد و نیک و هر چاره کاندر جهان          کنم آشکارا و اندر نهان

بسازم گر او سر بپیچد ز من          کنم زو فغان بر سرِ انجمن

پس سودابه با سیاوش، از مهر شاه و بخششهای وی سخن گفت و افزود که شاه دختر مرا به همسری تو برگزیده است و از این پس ما به هم نزدیک‌تر هستیم:

به تو داد خواهد همی دخترم          نگه کن به روی و سر و افسرم

بهانه چه داری تو از مهر من؟          چه پیچی ز بالا و از چهر من؟

که من تا تو را دیده‌ام، مُرده‌ام          خروشان و جوشان و آزرده‌ام

همی روز روشن نبینم ز درد          بر آنم که خورشید شد لاژورد

کنون هفت سال است تا مهر من          همی خون چکاند بر این چهر من

یکی شاد کن در نهانی مرا          ببخشای روزِ جوانی مرا

و گر سر بپیچی ز فرمان من          نیاید دلت سوی پیمان من،

کنم بر تو این پادشاهی تباه          شود تیره روی تو بر چشمِ شاه

امّا سیاوش، مردِ بدکاری و گناه نبود و با پدر خویش بی‌وفایی نمی‌کرد:

سیاوش بدو گفت: هرگز مباد          که از بهرِ دل، من دهم سر به باد

چنین با پدر بی‌وفایی کنم          ز مردیّ و دانش، جدایی کنم

تو بانوی شاهی و خورشیدِ گاه          سزد کز تو ناید بدین سان گناه

 

سیاوش برخاست تا از پیش سودابه بیرون رود که سودابه در او آویخت و او را بوسید، امّا سیاوش به تندی از او دور شد و تسلیم خواست او نگردید و از سرای سودابه بیرون رفت و سودابه از بیم آنکه سیاوش راز او را فاش و وی را رسوا کند، خروشان، جامه‌های خویش را بر تن بدرید و رخ را خراشید و خروشید و سراپرده را پر از غوغا کرد و شاه به نزد او شتافت و سودابه، خروشان و گریان و موی‌کَنان، فریاد بر آورد که سیاوش به تخت من بر آمد و به من ابراز عشق و محبّت کرد و مرا در آغوش گرفت و تاج از سرم افکند و جامه‌هایم را درید و گفت:

 

که جز تو نخواهم کسی را ز بُن          جز اینت همی راند باید سخن

کاوس نگران و اندوهناک شد و:

 

به دل گفت: ار این راست گوید همی          وز این گونه، زشتی نجوید همی

سیاوخش را سر بباید برید          بدین سان بود بندِ بد را کلید

 

کاوس به تحقیق کار سیاوش و سودابه پرداخت و ایشان را فرا خواند و از آنان خواست تا به راستی با او سخن بگویند و از آنچه گذشته بود او را آگاه سازند. سیاوش به راستی و درستی، همه داستان خود را با پدر باز گفت و سودابه دروغهای گذشته را تکرار کرد و افزود که سیاوش به من ابراز عشق کرد و مرا در آغوش کشید و بوسید امّا من،

نکرد مش فرمان، همه مویِ من          بکَند و خراشیده شد رویِ من

و اینک نیز از شدّت آسیبی که سیاوش بر من وارد ساخته است، فرزندی را که در شکم داشتم، فرود افکنده‌ام و جهان پیش چشمم تیره و تار شده است.

کاوس سر گشته و سرگردان، بر آن شد تا خود، گناهکار را بشناسد. بنابراین نخست سر و دست و جامه‌های سیاوش را و آن گاه تن سودابه را بویید. از تن سودابه بوی گلاب و می و مشک می‌آمد و از این بویها در جامه‌های سیاوش نشانی نبود، پس دریافت که سودابه دروغ می‌گوید و در دل اندیشه کرد که سودابه را به کیفر این گناه بکشد، امّا هنوز سودابه را دوست می‌داشت و وفاداریها و همراهیهای سودابه را در روزهای سختی و رنج، به یاد می‌آورد: روزگاری که در هاماوران در بند شاه هاماوران بود و سودابه روز و شب از او پرستاری می‌کرد و اینکه هاماورانیان در صورت کشته شدن سودابه، بر او شورش خواهند کرد و گذشته از همه اینها، سودابه، مادر چند تن از فرزندان وی بود. پس، از کشتن سودابه خودداری کرد و سیاوش را به هشیاری و رای و دانش، پند داد و از او خواست که:

 

مکن یاد از این نیز و با کس، مگوی         نباید که گیرد سخن رنگ و بوی

 

چون سودابه دانست که کارها و سخنان او در دل کاوس، جایی نیافته است چاره‌ای دیگر کرد و دست به نیرنگی تازه زد و زنی، از خدمتگاران خود را که باردار بود، زر و سیم داد و او را واداشت که دارویی بخورد و دو بچه خویش را بیفکند و چون زن چنین کرد، سودابه آن نوزادان را در برگرفت و با فریاد و خروش و ناله، خود را به بیماری زد و آن کودکان مرده را به کاوس نشان داد و نالید که:

همی گفتمت کو چه کرد از بدی          به گفتار او، خیره، ایمن شدی

 

امّا کاوس باز هم بدین داستان بدگمان شد و :

همی گفت کاین را چه درمان کنم؟          نشاید که این، بر دل آسان کنم

پس فرمان داد تا ستاره‌شناسان را فرا خواندند و از آنان خواست تا دریابند که این فرزندان از سودابه‌اند یا نه. دانایان ستاره‌شناس یک هفته در این کار اندیشه کردند و در ستارگان نگریستند و سرانجام به کاوس گزارش دادند که :

دو کودک ز پشت کسی دیگرند          نه از پشت شاه و نه زین مادرند

و نشان مادر آن کودکان را نیز با کاوس گفتند و کاوس فرمان داد تا آن زن را یافتند و کشان‌کشان به نزد شاه آوردند و شاه از آن زن به خوشی و خشم پرسشها کرد، امّا زن، زبان به راستی نگشود و به هیچ وجه از آنچه کرده بود سخن نگفت. شاه سخنانی را که ستاره‌شناسان بدو گفته بودند با سودابه در میان نهاد و سودابه پاسخ داد که ستاره‌شناسان و دانایان از بیم سیاوش، چنین گفته‌اند و گریان و نالان، از بی‌گناهی خود و از گناهکاری سیاوش، سخن راند:

 

جز آن کو بفرماید، اخترشناس         چه گوید سخن؟ وز که جوید سپاس؟

سخن گر گرفتی چنین سرسری         بدان گیتی افکندم این داوری

ز دیده فزون زان ببارید آب          که بر دارد از رود نیل، آفتاب

امّا کاوس باز هم بدین سخنان آرام نیافت و از موبدان دل‌آگاه یاری جست که چگونه می‌تواند در میان این دو تن به داد، داوری کند و گناهکار را از بی‌گناه باز شناسد.

پس، ایرانیان کهن، آیینی داشتند که چون نمی‌توانستند گناهکار و بی‌گناه را از یکدیگر باز شناسند، از آنان می‌خواستند تا از آتش بگذرند و اگر کسی از درون آتش به سلامت پای بیرون می‌نهاد، می‌پنداشتند که او بی‌گناه است و آتش بر او سرد شده است. موبدان به کاوس پیشنهاد کردند که سودابه و سیاوش از آتش بگذرند تا آن کس که بی‌گناه است از آتش با سرافرازی رهایی یابد و این شیوه را «آیین سوگند» می‌خواندند:

مگر آتش ِ تیز پیدا کند          گنه‌کرده را زود رسوا کند

کاوس‌شاه، این داستان را با سودابه و سیاوش در میان نهاد. سودابه پاسخ آورد که فرزندان مرده من بهترین نشان بی‌گناهی من هستند؛ این سیاوش است که باید از آتش بگذرد. امّا سیاوش که از بی‌گناهی خود به نیکی آگاه بود پیشنهاد شاه را با خوشرویی پذیرفت و داوطلب گذشتن از آتش گشت و شاه را گفت:

 

اگر کوه آتش بود، بسپَرم          از این، نیک، خوار است اگر بگذرم

کاوس فرمان داد تا هیزم فراوان از دشت به شهر آوردند و دو کوه بلند از هیزم فراهم کردند و در میان آن دو کوه، راهی به اندازه گذر کردن چهار اسب‌سوار، از کنار یکدیگر، فراهم ساختند. پس شبی صد تن سوار از هر سو بر آن هیزمها آتش زدند و چون دود سیاهی که از بر افروختن آتش برمی‌خاست، فرو نشست و همه‌جا چون روز روشن گردید، سیاوش، به مانند سروی بلندبالا، با شادی و شادابی، که جامه‌ای سپید و چون برف پوشیده و بر اسبی سیاه سوار شده بود، به نزد پدر آمد:

رخ شاه‌کاوس پُر شرم بود          سخن گفتنتش با پسر نرم بود

سیاوش بدو گفت: اندُه مدار         کز این سان بود گردش روزگار

سری پر ز شرم و بهایی مراست          اگر بی گناهم، رهایی مراست

ور ایدون‌که، زین کار، هستم گناه          جهان‌آفرینم ندارد نگاه

به نیروی یزدان نیکی‌دهش          از این کوه آتش بیابم رهش

 

همه مردم که در گرداگرد آن کوه آتش، گرد آمده بودند بر سودابه نفرین می‌کردند و چشم از سیاوش بر نمی‌داشتند. سرانجام، سیاوش، بر اسب نشست و به درون کوه آتش شتافت:

 

سیاوش بر آن کوه آتش بتاخت          نشد تنگ‌دل، جنگ آتش بساخت

ز هر سو، زبانه همی برکشید          کسی خُود و اسب سیاوش ندید

 

همه، نگران و چشم به راه سیاوش بودند که ناگاه از همگان فریاد شادی برخاست و سیاوش به تندرستی از آتش بیرون آمد! و مردمان، با شگفتی دیدند که بر جامه سپید سیاوش، حتّی غباری از تیرگی و سیاهی ننشسته است و با خود گفتند اگر این آتش، آب بود جامه و تن سوار را می‌آلود، چگونه است که این جوان بی‌گناه از آتش گذر کرده است و بی‌هیچ آسیبی از آن بیرون آمده است؟!

 

چو بخشایش پاک‌یزدان بود          دَم آتش و آب، یکسان بود

 

مردم و سواران شادیها کردند و بر سیاوش زر و سیم و گوهر افشاندند و:

یکی شادمانی بُد، اندر جهان          میان کهان و میان مهان

همی داد مژده، یکی را دگر         که بخشود بر بی‌گنه، دادگر

امّا سودابه، از خشم، موی سر خود را می‌کند و می‌گریست و روی خود را می‌خراشید. سیاوش به نزد کیکاوس آمد و پدر، او را در آغوش گرفت و از او پوزشها خواست و سیاوش خدای بزرگ را سپاس گزارد که دشمنی سودابه را، بی‌اثر، ساخته است :

بدو گفت شاه: ای دلیر جوان!          که پاکیزه‌تخمی و روشن‌روان

خُنُک آن که از مادر پارسا          بزاید، شود بر جهان پادشا

 

کاوس، سه روز جشن و شادی آراست، و در روز چهارم سودابه را فرا خواند و سرزنشها کرد:

که بی‌شرمی و بدتنی کرده‌ای          فراوان دل من بیازرده‌ای

نشاید که باشی تو اندر زمین          جز آویختن نیست، پاداش این

به دُژخیم فرمود کاین را به کوی          به دار اندر آویز و بر تاب روی

سیاوش، که این داستان را دید، از شاه درخواست کرد که سودابه را ببخشد تا مگر پند و آیین پذیرد و به راه درست رود:

همی گفت با دل که بر دست شاه          گر ایدون‌که سودابه گردد تباه،

به فرجام کار، او پشیمان شود          ز من بیند آن غم، چو پیچان شود

بهانه همی جست از آن کار، شاه          بدان تا ببخشد گذشته‌گناه

سیاوخش را گفت: بخشیدمش          از آن پس که خون ریختن، دیدمش

سیاوش، پدر را سپاس گفت و از آن پس، کیکاوس با سودابه بار دیگر بر سر مهر آمد، ولی سودابه پیوسته می‌کوشید تا کاوس را با سیاوش دشمن سازد.

به گفتار او، شاه شد بدگمان          نکرد ایچ بر کس پدید آن زمان

به جامی که زهر افگند روزگار          از او نوش، خیره مکن خواستار

گفتار اندر آمدن افراسیاب به ایران

 

روزگار به آرامی سپری می‌شد که کارآگاهان برای کاوس خبر آوردند که افراسیاب عهد و پیمان و سوگند خود را شکسته است و با صد هزار سوار برگزیده شمشیرزن، به ایران تاخته است. کاوس بزرگان ایران را فرا خواند و:

 

بدیشان چنین گفت کافراسیاب          ز باد و ز آتش ز خاک و ز آب

همانا که یزدان نکردش سرشت          مگر خود سپهرش دگرگونه کِشت

که چندین به سوگند، پیمان کند         به خوبی زبان را گروگان کند،

چو گِرد آورد مردمِ جنگ‌جوی،          بتابد ز پیمان و سوگند، روی

سپه سازد و سازِ ایران کند         بسی زین بر و بوم، ویران کند

 

کاوس بر آن شد تا خود به رویارویی افراسیاب شتابد و با او به پیکار بپردازد، امّا سیاوش که از سودابه و گفت و گوهای پدر، در رنج بود، از پدر خواست تا او را به جنگ با افراسیاب بفرستد تا هم نام بجوید و هم از دست سودابه رهایی یابد.

 

به دل گفت: من سازم این رزمگاه         به چربی بگویم، بخواهم ز شاه،

مگر، کِم رهایی دهد دادگر         ز سودابه و گفت و گوی پدر

و دیگر کز این کار، نام آورم         چنان لشکری را به دام آورم

 

کاوس، با این پیشنهاد همداستان گشت و رستم را فرا خواند و سیاوش را با دوازده‌هزار سپاهی کارآمد، بدو سپرد و رستم را ستود که :

 

جهان ایمن از گُرز و شمشیر توست          سرماه، بر چرخ، در زیر توست

تهمتن بدو گفت: من بنده‌ام         سخن هر چه گویی نیوشنده‌ام

سیاوش پناه و روان من است         سر تاج او، آسمان من است

چو بشنید از او، آفرین کرد و گفت         که با جان پاکت، خرد باد جفت

 

سیاوش و لشکرش آماده رفتن شدند و کاوس، سپاه را سان دید و آن سپاه را بدرقه کرد و :

 

یکی آفرین کرد پُرمایه کی          که ای نامداران فرخنده‌پی!

مبادا بجز بخت، همراهتان          شود تیره، دیدار بدخواهتان

به نیک اختر و تندرستی، شدن          به پیروزی و شاد، بازآمدن

 

کاوس سیاوش را در آغوش گرفت و بدرود کرد و گویی می‌دانست که این آخرین دیدار آنهاست:

 

دو دیده پر از آب، کاوس‌شاه          همی بود یک روز با او به راه

سرانجام، مر یک دگر را کنار          گرفتند، هر دو چو ابر بهار

ز دیده همی خون فرو ریختند          به زاری خروشی برانگیختند

گواهی همی داد دل، بر شدن          که دیدار از آن پس، نخواهد بُدن

چنین است کردار گردنده دهر          گهی نوش یابی از او، گاه زهر

 

سیاوش و رستم، به زابلستان رفتند و پس از آنکه یک ماه به بزم و شادی نشستند و به شکار پرداختند، به نبرد با افراسیاب روی نهادند و تورانیان آگهی یافتند،

که آمد سپاهی و شاهی جوان          از ایران، گَوِ پیلتن، پهلوان

سپه‌کَش، چو رستم گَوِ پیلتن          به یک دست خنجر، به دیگر کفن

 

لشکر سیاوش، در دروازه شهر بلخ، با لشکریان توران درگیر شدند و پس از دو روز نبرد، بخشی از لشکر توران به سرداری «سپهرَم» را از ایران راندند و به گریز واداشتند و سیاوش و با لشکری پیروزمند، به شهر بلخ درآمد و نامه‌ای به پدر نوشت و بدو گزارش داد که اینک که دشمن را به مرزهای ایران و توران واپس رانده است، آیا از مرز بگذرد و به سُغد، که افراسیاب و لشکرش در آنجا هستند بتازد یا نه؟

 

به بلخ آمدم شاد و پیروزبخت          به فرّ جهاندارِ با تاج و تخت

کنون تا به جیحون سپاه من است          جهان زیر فرّ کلاه من است

به سُغد است با لشکر، افراسیاب          سپاه و سپهبد، بدان روی آب

گر ایدون‌که فرمان دهد شهریار          سپه بگذرانم، کنم کارزار

 

کاوس، از رسیدن مژده پیروزی سیاوش، شادی و سرافرازی بسیار نشان داد و به او پاسخ نوشت که لشکر را در همان جان نگه‌دار و در نبرد شتاب مکن، مگر آنکه افراسیاب بار دیگر از مرز ایران بگذرد:

 

تو را جاودان شادمان باد، دل          ز درد و بلا، گشته آزاد، دل

همیشه هنرمند بادا تنت         رسیده به کام آن دل روشنت

نباید پراگنده کردن سپاه          بپیمای روز و بیارای گاه

که آن ترک بدپیشه و ریمن است          که هم بد نژاد است و هم بد تن است

مکن هیچ بر جنگ جستن، شتاب         به جنگ تو آید، خود، افراسیاب

 

سیاوش از دریافت نامه پدر خشنود شد و لشکر را در بلخ نگاه داشت. از آن سو گرسیوَز، برادر افراسیاب که در این نبرد فرمانده سپاه توران بود، به نزد افراسیاب شتافت و او را از آمدن ایرانیان به بلخ و پیروزیهای آنان، آگاهی داد:

 

بگفت آن سخنهای ناباک و تلخ          که آمد سپهبد سیاوش، به بلخ

سپه‌کَش، چو رستم، سپه بی‌کران          بسی نامداران جنگاوران

به هر یک ز ما، بود پنجاه بیش          سرافراز با گُرزه گاومیش

پیاده، به کردار آتش بُدند          سپردار با تیر و ترکش بدند

 

افراسیاب، از دریافت گزارش شکست تورانیان از سیاوش، خشمگین شد و فرمان داد تا لشکری گران به یاری تورانیان فرستند.

گفتار اندر خواب دیدن افراسیاب

 

در همین روزگار، شبی، افراسیاب خوابی ترسناک دید و وحشت‌زده از خواب بیدار شد و فریاد زد و برخروشید و همه را بیدار ساخت و باز بی‌هوش گشت و همه بستگان و یاران خویش را نگران ساخت:

 

زمانی برآمد، چو آمد به هوش،          جهان دید با ناله و با خروش

نهادند شمع و برآمد به تخت          همی بود لرزان، به سان درخت

بپرسید گرسیوَز از نامجوی          که بگشای لب وآن شگفتی، بگوی

چنین گفت پُر مایه افراسیاب          که هرگز کسی این نبیند به خواب

 

در خواب، بیابانی را دیدم پر از مار و آسمان و زمین را تیره و تار و پر از عقابان مردم‌خوار؛ همه جا خشک و بی‌آب و علف بود و من و لشکرم در جایی سراپرده زده بودیم که ناگهان، بادی تند و توفانی پر از گرد و خاک، برخاست و خیمه‌ها و درفش مرا سرنگون ساخت و از هر سو، جویی از خون به راه افتاد و همه لشکریان من بریده‌سر، بر خاک افتادند و سواران ایرانی پیروزمند در آمدند و سر تورانیان را بر نیزه افراشتند و تخت پادشاهی مرا از آنِ خود ساختند و مرا دست بسته و بی‌کس و پیاده، به سوی کاوس راندند و در کنار کاوس، جوانی چهارده‌ساله نشسته بود که ناگاه از جای برخاست و خروشی چون ابر برآورد و با شمشیر خود مرا به دو نیم کرد و من از آن درد، فریادکنان و نالان از خواب پریدم و از هوش برفتم.

گرسیوز، شاه را دلداری داد و از او خواست تا خوابگزاران را فرا خواند و خواب خویش را با آنان در میان نهد. پس دانایان و موبدان ستاره‌شناس گِرد آمدند و شاه، آنان را زر و سیم فراوان داد و از ایشان خواست تا خواب او را گزارش کنند. موبدان در اندیشه شدند و گزارش آن خواب را یافتند و به نزد شاه شتافتند، امّا چون گزارش خواب خوش‌آیند افراسیاب نبود، نخست از شاه زینهار خواستند تا بر آنان خشم نگیرد، پس شاه آنان را زینهار داد:

 

به زنهار دادن زبان داد شاه          کز آن بد، از ایشان نبیند گناه

 

پس موبدی زبان‌آور خواب شاه را چنین گزارش داد:

«ای شاه‌افراسیاب! لشکری از ایران به توران خواهد تاخت که فرماندهی آن با شاهزاده‌ای ایرانی است به نام سیاوش. بسیاری از پهلوانان و جهان‌دیدگان ایرانی همراه او هستند و برآنند تا توران‌زمین را ویران و تباه سازند. اگر تو با سیاوش به جنگ بپردازی، همه جهان را به خون خواهی کشید و هیچ کس از مرگ رهایی نخواهد یافت و اگر تو او را بکشی، دیگر در توران پادشاه و تخت و تاجی نخواهد ماند و جهان را آشوب و آشفتگی فرا خواهد گرفت و ایرانیان به کین‌خواهی سیاوش برخواهند خاست، و تو اگر مرغ شوی و به آسمان پرواز کنی، از خشم آنان نخواهی گریخت و گرفتار کینه آنان خواهی شد و جان خواهی باخت».

 

از این سان گذر کرد خواهد سپهر          گهی پر ز خشم و گهی پر ز مهر

 

افراسیاب، چون سخنان ستاره‌شناسان را شنید، دست از جنگ با ایرانیان برداشت و پنهانی، برادر خود گرسیوز را گفت که اگر من به جنگ با سیاوش نشتابم و ایرانیان به نبرد با ما پیشدستی نکنند، نه سیاوش کشته می‌شود و نه من و همه فتنه‌ها فرو می‌نشیند. بنابراین به جای جنگ، آشتی می‌جویم و زر و سیم فراوان برای کاوس می‌فرستم و همان رود جیحون را مرز ایران و توران می‌شناسم.

 

مگر، این بلاها ز من بگذرد         از آب، این دو آتش فرو پژمرد

 

افراسیاب انجمنی از خردمندان و هوشیاران و کارآزمودگان درگاه خویش، بساخت و این اندیشه را با آنان در میان نهاد و گفت:

 

مرا سیر شد دل ز جنگ و بدی          همی جُست خواهم ره ایزدی

کنون دانش و داد یاد آوریم         به جای غم و رنج، داد آوریم

برآساید از ما، زمانی، جهان         نباید که مرگ آید از ناگهان

گر ایدون که باشید همداستان          فرستم به رستم یکی داستان

دَرِ آشتی با سیاووش نیز          بجویم، فرستم بی‌اندازه چیز

همگان، با این اندیشه همداستانی کردند و افراسیاب به گرسیوز فرمان داد تا با دویست سوار و هدیه‌های بی‌شمار چون گنج و ارمغانها و اسبان آراسته بسیار و شمشیرهایی با نیامهای نقره و تاج و تخت گوهرآذین و دویست غلام و کنیزک و گستردنیها و پوشیدنیهای بی‌مانند، به نزد رستم و سیاوش برود و آشتی بجوید و همان مرزهای پیشین ایران و توران را مرز و سرزمین بشناسد و بگوید که:

 

ز یزدان بر آن گونه دارم امید          که آید درود و خُرام و نوید

به بخت تو آرام گیرد جهان          شود جنگ و ناخوبی، اندر نهان

 

گرسیوز آن هدیه‌های گرانبها را برگرفت و روی به ایران‌زمین نهاد و چون به کنار رود جیحون رسید، فرستاده‌ای به نزد سیاوش فرستاد تا سیاوش را از آمدن وی آگاه سازد و از آنجا به نام فرستاده افراسیاب به بلخ شتافت. سیاوش او را به درگاه خویش خواند و:

 

سیاوش ورا دید، بر پای خاست          بخندید بسیار و پوزش بخواست

ببوسید گرسیوز از دور، خاک         رخش پر ز شرم و دلش پر ز باک

سیاووش بنشاندش زیر تخت          از افراسیابش بپرسید سخت

 

گرسیوز هدیه‌های سیاوش و رستم را از چشم آنها گذرانید و:

 

کس اندازه نشناخت آن را، که چند     &nb می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 11:17 منتشر شده است

نظرات()

ماجرای ضحاک و کاوه آهنگر

بازدید: 707

ماجراي ضحاك و كاوه آهنگر

 

ضحاك پس از گذشت سالها جنايت چاره اي مي انديشد و تصميم مي گيرد كه از مردم سندي دال بر عدالتخواهيش بگيرد. تا پادشاهيش استوار شود .

بزرگان هر كشور و منطقه اي را نزد خود فرا مي خواند و به آنها اينگونه مي گويد : اي خردمندان بزرگوار همه مي دانيد كه من دشمني مخفي دارم و من دشمن خود را كوچك نمي شمارم. بايد لشكري بزرگتر از آنچه دارم فراهم كنم و شما نيز بايد در اينكار مرا ياري دهيد. بايد استشهادي بنويسيد كه من بعنوان پادشاه شما كاري جز خير انجام نداده ام و سخني جز حقيقت بر زبان نراندم و جز به عدالت رفتار نكرده ام .

از ترس ضحاك همه با او هم صدا گشتند و چه پير و چه جوان به آن سند دروغين گواهي دادند .

همان لحظه صداي دادخواهي از درگاره شاه به گوش رسيد.ضحاك تصور كرد چه موقعيتي بهتر از اين كه به شكايت رعيتش شخصا رسيدگي كند و جماعت لطف او را ببينند تا به مهري كه به شهادتنامه نهاده اند مطمئن شوند . بنابراين  آن فرد ستم ديده را نزد خود فراخواند و او را در كنار مردان درباري نشاند. ضحاك با چهره اي عبوس از او پرسيد: به ما بگو كه چه كسي بر تو ستم كرده است.

 

مرد با دو دست بر سر خود زد و با صداي بلند شروع به سخن گفتن كرد. اي شاها ،  اسم من كاوه است و براي دادخواهي اينجا آمدم . مرد آهنگر بي آزاري هستم و مرتب از طرف شاه بلا برسرمان مي بارد. بايد مشخص شود كه تو شاه هستي يا اژدها ؟ اگر تو پادشاه هفت سرزمين هستي چرا تمام رنج و سختي هايت فقط براي ما هست كه در كنار تو هستيم و مردم ديگر ولايات را در اين ستم ها، شريك نمي كني؟

طبق چه حساب و كتابي نوبت به من رسيده كه بايد هر بار مغز فرزندان من خوراك مارهاي تو گردند ؟

 

ضحاك كه در آن مجلس، به فكر تهيه گواهي بر عدالتش بود از اين سخن ها شگفتزده شد. دستور داد تا فرزند آن مرد را به او بازگردانند و سعي كرد دل مرد را بدست آورد تا نمايشي از عطوفت ضحاك باشد . سپس به كاوه اجازه داد كه به عدالت شاه گواهي دهد و او هم زير آن سند عدالت را امضاء كند .

در حقيقت ضحاك به كاوه لطف بزرگي كرده بود اما وقتي كاوه آن سند را خواند و امضاي بزرگان كشور را در زير آن ديد ، فرياد برآورد : اي هواداران ديو ، كه ترسي از خداي بزرگ در دل نداريد . همه ي شما در دوزخ جاي داريد كه دل به گرو حرفهاي اين مرد سپرده ايد .

در حاليكه از خشم مي لرزيد از جايش بلند شد و گواهينامه را پاره كرد و زير پايش لگدمال كرد. سپس دست فرزند عزيزش را گرفت و از بارگاه ضحاك خارج شد .

 

 

درباريان ضحاك را مدح و ستايش كردند و گفتند : اي شاه شاهان ، چرا در نزد تو  اين كاوه ياوه گو بخودش اجازه داد كه خودش را هم رده شما بداند و با صداي بلند اين چنين غصبناك صحبت كند و سندي را كه ما براي وفاداري به تو نوشتيم ، پاره كند و از فرمان تو سرپيچي كند ؟

 

ضحاك پاسخ داد: اين عجيب است ولي بايد آنرا باور كنيد ، هنگاميكه كاوه داخل شد و صداي او را شنيدم، گويا بين من او درست به اندازه  كوهي از آهن فاصله بود و آنگاه كه با دو دست آنگونه به سرش زد وحشت عجيبي در دلم احساس كردم . نمي دانم از اين پس چه ممكن است رخ دهد كه كسي از راز روزگار با خبر نيست.

 

 

طغيان كاوه

 

وقتي كاوه از درگاه بيرون آمد مردم كوچه و بازار دور او جمع شدند، كاوه فرياد برآورد و مردم را به سوي عدالت و داد خواهي فرا خواند . او چرم آهنگري را از تنش در آورد و آنرا بر سر نيزه كرد . در ميان جمعيت شور و غوغاي برپا شد.

كاوه خروشان و نيزه بدست به راه افتاد و مي گفت : اي خداپرستان ، چه كسي هوادار فريدون است و مي خواهد از ظلم ضحاك رهايي يابد . بياييد، به نزد فريدون رويم و در سايه فر و شكوه او به مبارزه با دشمن خدا برويم

گويا فرياد كاوه مردم را به خود آورد و جمعيت مردم را به حركت درآورد. و گروه زيادي به او ملحق شدند .رفتند و رفتند تا به جايي كه فريدون بود رسيدند .

 

 

 

 

 

عزم فريدون براي جنگ

 

 زماني كه پيشواي تازه به درگاه آمد مردم از دور او را ديدند و غوغاي شادي بپا شد .هنگامي كه فريدون آن پوست را بر نيزه ديد آن را به فال نيك گرفت . او آن چرم را با ديباي روم تزيين كرد و آنرا با گوهر و طلا آراسته كرد و آن را بعنوان پرچم و درفش بالاي سر خود نصب كرد و آن پرچم را درفش كاوياني ناميد.

بعد از فريدون هم هر كس به تخت شاهي مي نشست بر آن چرم بي ارزش، گوهر هاي بيشتري اضافه كرد و آنچنان شد كه در شب تيره همچو خورشيد مي درخشيد و اينگونه بود كه اختر كاوياني شد.

 

وقتي فريدون شرايط را اينگونه ديد فهميد كه واژگوني ضحاك نزديك است او تاج بر سرش گذاشت و با ارده اي مصمم نزد مادرش فرانك رفت و گفت : كه من بايد بسوي كارزار بروم ،براي پيروزيمان دعا كن . از هر خير و شري به خدا پناه ببر و به او متوسل شو .

 

اشك از چشمان فرانك سرازير مي شود و گفت : اي خداي جهان، عزيز خودم را به تو سپردم . هر گزند و بدي را از او دور كن و جهان را از نادانان خالي و تهي گردان .

 

فريدون با سرعت تصميم به حركت گرفت و از آنچه در دلش مي گذشت به كسي سخن نگفت . فريدون دو بردار بنام كيانوش و پرمايه داشتند كه از او بزرگتر بودند . به آنها گفت : اي دليران ، گردش روزگار با بهروزي ما همراه خواهد بود و تاج و تخت به ما بر خواهد گشت . تمامي آهنگران ماهر را گرد بياوريد تا گرزي مخصوص برايم بسازند.

 

برادران بلافاصله به سراغ آهنگران رفتند و هر آنكس كه در اين حرفه شهرتي داشت نزد فريدون آوردند .

فريدون پرگار به دست گرفت و آن گرزي كه مورد نظرش بود بر روي زمين رسم كرد ، گرزي كه سرش همانند سر گاوميش بود .

 

بلافاصله آهنگران دست بكار شدند و زماني كه كار ساخت آن تمام شد آنرا نزد فريدون آموردند . آن گرز چنان صيقل داده شده بود كه چون خورشيد مي درخشيد .

 

فريدون از تلاش آهنگران رضايت كامل داشت و به آنها جامه و طلا هديه داد . و به آنها نويد داد كه آن هنگام كه ضحاك را به خاك كشاندم ، حرمت شما را باز خواهم گرداند و در  جهان عدل و داد را گسترش خواهيم داد .

می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 11:14 منتشر شده است
نظرات()

پادشاهی ضحاک هزار سال بود

بازدید: 888
هزار سال خواری و خفتگی دانایی و خردمندی، هزار سال کامروایی دیوان، هزار سال فرمانروایی بیگانگان بر ایران ‌زمین و هزار سال اسارت بانوان ایران در دام اژدها‌فش جادو...

 
هنر خوار شد، جادویی ارجمند    نِهان راستی، آشکارا گزند


دو خواهر جمشید، شهرناز و ارنواز سمبلی از این اسارت بودند، ضحاک این دو خواهر پاکیزه و پاکدامن را، 

بپروردشان  از  ره  جادویی
ندانست خود جز بد آموختن 
 

بیاموختشان  کژی  و  بدخویی
جز از کشتن و غارت و سوختن
 


و اما از خود ضحاک و مارهای دو کتفش بشنویم که باید هر روز مغز دو جوان خردمند و آزاده ایران‌زمین قربانی می‌شد تا انسان تاوان گرفتاری خویش در دام اهریمن را باز پس دهد.

چُنان بُد که هر شب دو مرد جوان
خورشگر  ببردی  به  ایوان  اوی 
بکُشتــی و  مغـزش  بپرداخـتــی 
  چه کِهتر، چه از تخمۀ پهلوان
همی ساختی راه درمان اوی
مران اَژدها را خورش ساختی




دو مرد پاک‌رای و پارسا از کشور ضحاک، اَرمایل پاکدین و گرمایل پیش‌بین، در اندیشه شدند تا چاره‌ای بسازند و و راهی برای نجات جوانان بیابند، پس در نقش خوالیگر[1] به دربار ضحاک رفتند و با مهارتی که داشتند توانستند خورش‌خانه ضحاک را به دست بگیرند. چاره آنان این بود که از دو جوانی که هر روز برای مارهای ضحاک می‌آوردند، یکی را نجات دهند.

از آن دو یکی را بپرداختند[2]
برون کرد مغز سر گوسفند
یکی را به جان داد زنهار[3]و گفت
  جزین چاره‌یی نیز نشناختند
بیامیخت با مغز آن ارجمند
نگر تا بداری سر اندر نهفت




به این ترتیب، اَرمایل و گرمایل هر ماه سی جوان را از مرگ می‌رهاندند و هنگامی که تعداد آنها به دویست نفر می‌رسید، به آنها تعدادی بز و میش می‌دادند و آنها را راهی صحرا می‌کردند.

کنون کُرد از آن تخمه دارد نژاد    کز آباد ناید به دل بَرش یاد
 

گفتار اندر خواب دیدن ضحاک
هنگامی که تنها چهل سال به پایان پادشاهی ضحاک باقی مانده بود، شبی در خواب دید سه مرد جنگاور و فرهمند که دو نفر از آنها مِهتر و فرد کوچک‌تر در میان آنها ایستاده بود، به جنگ نزد ضحاک تاختند و با گرزه گاوسر بر سرش کوفتند. 

یکایک همین گُرد کهتر بسال
بدان ره دو دستش ببستی چو سنگ
همی تاختی تا دماوند کوه
  ز سر تا به پایش کشیدی دوال[4]
نهادی به گردن برش پالهنگ[5]
کَشان و دوان از پس اندر گروه




ضحاک بیدادگر، از هول این خواب گویی جگرش دریده شد. فردای آن شب، موبدان را از هر جای کشور گرد آورد تا خواب شوم ضحاک را تعبیر کنند.

لب موبدان خشک و رخساره تَر    زمان پر زگفتار یک با دگر


 موبدان می‌اندیشیدند که اگر به ضحاک حقیقت را بگویند، جانشان را بی‌بها از دست خواهند داد و اگر پادشاه سخن درست را از آنها نشنود باز هم باید از جانشان دست بشویند. روز چهارم با نهیب ضحاک، یکی از موبدان که مردی بینادل و خردمند به نام «زیرک» بود، گام پیش نهاد و گفت:

بدو گفت پردخته کن سر ز باد
اگر بارۀ[6] آهنینی به پای 
کسی را بود زین سپس تخت تو
کجا نام او آفریدون بود
  که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
سپهرت بساید، نمانی به جای
به خاک اندر آرد سر بخت تو
زمین را سپهر همایون بود





موبد دانا، دلیل کینه‌توزی فریدون را چنین یاد می‌کند:

برآید به دست تو هوش[7] پدرش    از آن درد گردد پر از کینه سرش
 

و اینگونه بود که ضحاک از راز نابودی خویش به دست فریدون آگاه شد و در پی آن برآمد تا با سودای فرمانروایی خویش بر سرنوشت چیره شود، پس در جستجوی نشانِ فریدون، درگرداگرد جهان به جستجو برآمد.
می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 11:14 منتشر شده است
نظرات()

جنگ فریدون با ضحاک

بازدید: 2401

رفتن فريدون به جنگ ضحاك

بدين ترتيب فريدون با تصميم جدي براي انتقام گرفتن و خونخواهي پدرش عازم جنگ شد.

روزي كه او براه افتاد روز ششم از ماه شمسي بود. سپاه بزرگي را فراهم كرد و توشه سپاه را گاوميشان پيشاپيش سپاه مي بردند. دو برادرش برمايه و كتايون كه بزرگتر از او بودند دوشادوش او حركت مي كردند .

يدين ترتيب فريدون و سپاهش با سري پر از كينه و دلي سرشار از دادخواهي مانند باد راه مي سپردند.

فريدون انبوه مردم را پست سر خود دارد ولي مي داند كه نياز به دعاي خير مردان خدا دارد چون كه حريف او دست پرورده ابليس است و جز با نيروي ايمان و دعاي پاكان نمي توان با او مقابله كرد

شبانگاه  به منزلگاه خداپرستان رسيد ، براي احترام به نزدشان رفت و بر ايشان درود و سلام فرستاد . وقتي كه شب تاريكتر شد از آن جايگاه پريروئي كه موهاي سياه او تا به پاي او مي رسد بسوي فريدون آمد و در پنهان به او رموز افسون و جادو را آموخت تا بتواند افسونهاي ضحاك را باطل كند و موانع را از پيش پا بردارد.

فريدون دانست كه اين فرشته كه به او باطل كردن افسون ضحاك را آموخته به دعاي پاكان از عالم غيب بوده است و  بيهوده نبوده است .

 

 

 

فريدون و سپاهيانش در دامنه كوهي براي استراحت متوقف شدند و آشپزها غذا را آماده كردند . هنگامي كه فريدون غذايش را خورد، خوابش مي گيرد .

از آنطرف دو بردار او كه بخت بلند بردارشان فريدون را ديدند ديو حسد به جانشان مي افتد و تصميم به از بين بردن فريدون مي گيرند. در حاليكه كمي از شب گذشته بود و فريدون در پايين كوه خواب بود ، به بالاي كوه مي روند و سنگي از كوه كنده و پايين مي اندازند تا بر سر برادر خوابشان بخورد و او را از بين ببرد .

اما به فرمان خدا صداي غلتيدن سنگ مرد خوابيده را بيدار كرد و فريدون با افسوني كه آموخته بود سنگ غلطان را در جايش متوقف كرد و ديگر حتي ذره اي تكان نخورد.

 بلافاصله بلند شد و سپاه را بحركت در آورد و كار زشت برادران را هم به رويشان نياورد.

 

 

 

سپاه فريدون به نزديك رود اروند يا همان دجله رسيدند . فريدون براي نگهبانان رود پيام مي فرستد كه كشتي ها را به اين طرف آب بياورند تا سپاه از رودخانه عبور كنند . اما نگهبانان در برابر فرمان فريدون سر فرود نياوردند و تسليم نشدند  و پاسخ دادند كه شاه جهان ، ضحاك ، به ما امر كرده تا جواز عبوري با مهر من نديدي حتي به يك پشه هم اجازه عبور ندهيم .

وفتي فريدون اين سخنان را شنيد بسيار خشمگين شد و ترسي از آن رود خروشان در دلش راه نداد و در حاليكه سوار بر  اسب بود به آب زد و عمق آب بحدي بود كه زين اسب در آب فرو رفت و بدنبال او بقيه يارانش هم به آب زدند .

وقتي به خشكي رسيدند با دلي پر از كينه به سمت بيت المقدس براه افتادند. بيت المقدس در زبان پهلوي _ گنگ دژ هوخت ، ناميده مي شد . 

آنها تاختند تا به آن شهر رسيدند . از فاصله يك مايلي فريدون كاخي ديد سر به افلاك كشيده و دانست كه اينجا مكان آن اژدها است . فريدون دانست كه اگر تامل كند  از عظمت كاخ و زيادي نگهبانان يارانش ضعف خواهند يافت بنابراين بلافاصله حمله را آغاز كرد .

فريدون پيشاپيش سپاه است و عنان اسب را رها مي كند و دست بر گرز مي برد .گويي كه آتشي در مقابل نگهبانان روئيد .با گرز آهنين آنچنان بر فرق دشمن مي كوبد كه ديگر نگهباني در بارگاره ضحاك باقي نمي ماند زيرا يا كشته شدند و يا فرار كردند .

فريدون خدا را شكر كرد . آن جوان كم سن داخل قصر شد . فريدون نشان سلطنتي ضحاك را از به پايين كشيد . و با آن گرز گران بر سر هر كسي كه به طرف او مي آمد مي كوبيد .و بر آن جادوگران ديو سرشت كه در بارگاه بودند ،با گرز بر سرشان كوبيد . و بر تخت ضحاك جادوگر نشست .

 

 

 

 

ملاقات دختران جمشيد

 

فريدون و سپاهش به هر طرف كاخ رفتند ولي نشاني از ضحاك نيافتند . فريدون دختران جمشيد را در شبستان ضحاك پافت . دستور داد تا آنها را تطهير كنند و روح و روان آنها را كه دست پرورده بت پرستان بود  از آلودگي هاي پاك كرد .

بعد از آن دختران جمشيد كه كه قطرات اشك از چشمان چو نرگسشان بر گونه هايشان روان بود  با فريدون سخن گفتند . تو كه هستي ؟ از كدام نژادي كه اين چنين به  جايگاه ضحاك ستمكار قدم گذاشته اي ؟ كسي را نديديم كه جرات كند و به فكر تاج و تخت ضحاك بيافتد ؟

فريدون مي گويد : اين تخت براي كسي تا ابد نمي ماند . من پسر آبتين هستم كه توسط ضحاك كشته شد و من به خونخواهي پدرم آمدم . آمده ام كه با اين گرز گاو شكل بر سر ضحاك بكوبم و به او هيچ رحمي نخواهم كرد .

 

ارنواز كه اين سخنان را شنيد به ياد خواب ضحاك افتاد و دلش شاد شد ، پرسيد: آيا تو فريدون هستي ؟ كه زندگي ضحاك با دستان تو به اتمام مي رسد ؟

دو خواهر خود را معرفي كردند كه دختران جمشيد هستند و از ترس جانشان مجبور بودند در كنار ضحاك بمانند .

 

فريدون گفت اگر خدا بخواهد ريشه اين اژدها را از بين خواهم برد و جهان را از وجوش پاك خواهم كرد و شما بايد به من بگوييد كه او را كجا مي توانم بيابم ؟

 

آن زيبارويان پاسخ دادند:  مگر مي توان سر او را از تنش جدا كرد ؟ او سر هزاران بي گناه را از تن جدا كرد و حالا از غضب روزگار هراسان است .فال گويان پيش بيني كرده بودند و مي دانست كه كسي او را از تخت پايين مي كشد . دلي آشفته از اين خبر داشت و خونها ريخته است تا مگر فال اخترشناسان به حقيقت نپيوندد. او سوي هندوستان رفته است تا جادويي جديد بيابد حال ديگر زمان بازگشتش فرا رسيده است چون در هيج جا آرام و قرار ندارد .

می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 11:12 منتشر شده است
نظرات()

فريدون و پيشكار ضحاك

بازدید: 1476

فريدون و پيشكار ضحاك

 

ضحاك پيشكاري به نام كندرو داشت كه در زمان غيبت ضحاك با دلسوزي حافظ تاج و تخت و كاح ضحاك بود . كندور وقتي به كاخ آمد ، در ايوان كاخ، مردي بلند قامت با سيماي تابناك و تاج بر سر ديد كه بر روي تخت نشسته است در يك سمتش شهرناز و در دست ديگرش ارنواز در كنارش بودند .

بدون پريشاني و بدون اينكه سوالي بپرسد در حاليكه تعظيم مي كرد ، شاه جديد را ستايش كرد ، اي شهريار هميشه زنده  باشي كه شايسته و سزاوار شاهنشهي هستي . تو پادشاه هفت اقليم هستي و مردم جهان بنده هاي تو هستند .

 

فريدون كندرو را نزد خود خواند و كندور گفتني ها و رازها را براي فريدون بازگو كرد.

فريدون به او دستور مي دهد كه نوازندگان را فرا بخواند و سفره اي را بگستراند و وسايل عيش و طرب را فراهم كند و كساني را كه سزاوار حضور در بزم او هستند و با عقل و دانش خويش غبار را از دلش مي زدايند به اين مهماني دعوت كند .

و آن مرد دورو همانطور كه فريدون به او دستور داده بود ، عمل كرد و بزمي شاهانه ترتيب داد .

 

 

 

ملاقات كندور با ضحاك

بامداد روز بعد كندور از كاخ بيرون آمد و با اسب به سوي ضحاك شتافت . و هنگاميكه به ضحاك رسيد هر آنچه ديده و شنيده بود برايش بازگو كرد . به ضحاك گفت : اي شاه گردن كشان ، گويا بخت از تو برگشته است و نشانه آن اين است كه سه مرد با لشكري از كشوري ديگر به اينجا تاختند . يكي از آنها از بقيه كوچكتر است ولي فر و نشان كياني دارد و گرزي به اندازه كوه بدست دارد . با اسب به ايوان شاه وارد شد و بر تخت شاهي نشست. تمام طلسم هاي تو را باطل كرد و  مرداني كه در كاخ تو بودند با ضربه گرز او به سرشان از پاي در آمدند.

 

با آنكه خبري به اين تلخي به ضحاك مي رسد گويا نمي خواهد واقعيت را قبول كند و در پاسخ مي گويد : شايد آنها مهمان باشند و نبايد به دل بد راه دارد .

كندور كه زبوني شاه را مي بيند لحنش تندتر مي شود و مي گويد،  آيا مهمان با گرز گاوي شكل مي آيد و با زور به كاخ و حرمسرا مي رود و بر تختت مي نشيند و حرمت صاحبخانه را نگه نمي دارد ؟

ضحاك گفت: اينقدر گله نكن كه مهمان بي رودربايستي قدمش مبارك است.

كندرو كه ضحاك را اينقدر زبون مي يابد ، آداب شاهي را كنار مي گذارد مي گويد: اگر او مهمان است با شبستان تو چه كار دارد كه با دختران جمشيد هم صحبت شده  و آن دو بانوي ماه روي عزيز و دلخواه تو ، همواره در كنار او يند.

 

ضحاك از شنيدن اين سخنان همچون كرگدن بر آشفته شد و شروع به دشنام و ناسزا به كندور كرد و گفت : تو ديگر در سراي من جايي نداري و از اين به بعد پيشكارم نخواهي بود.

كندور به او پاسخ داد: من هم همچين گماني را دارم. تو كه از آن تاج و تخت بهره اي نداري چگونه مي خواهي به من منصب پيشكاري  بدهي ؟ چرا چاره اي نمي انديشي؟

 

 

 

 

حمله ضحاك به فريدون

 

ضحاك از گفته هاي كندرو خونش به جوش آمد و دستور داد تا زين بر اسبهاي تيزرو نهادند . و با سپاهي عظيم از جنگاوران از بيراه به سمت كاخ رفت و آنرا محاصره كرد.

وقتي سپاه فريدون از اين موضوع آگاه شدند به آن بيراه رفتند و در آن جاي تنگ با سپاه دشمن درگير شدند . همه مردم كه از ستم ضحاك دل خوني داشتند به لشكر فريدون پيوستند و از بامها سنگ بر دشمن مي ريختند .

 ضحاك كه اين جنگ را بي حاصل مي پندارد تصور مي كند كه كشتن فريدون قيام مردم را در هم خواهد شكست . پس تنها به سمت كاخش تاخت و با كمند بر بام كاخ رفت . او سراسر بدنش را با لباسي آهنين پوشانده بود و كلاه خودي بر سر داشت بطوريكه كسي او را نمي شناخت.

ضحاك كه دل به گرو كمك دو زيباروي خود دارد وقتي وارد كاخ مي شود چشمش به شهرناز مي افتد كه در كنار فريدون نشسته و از ضحاك بدگويي مي كند آتش حسد آنچنان در وجودش شعله ور شد كه ديگر در غم تاج و تخت نيست و ترسي از جان باختن ندارد . دريافت كه اين تقدير خدايي است .  خنجر را از نيام كشيد و بدون آنكه رويش را نشان بدهد و خودش را معرفي كند به شهرناز حمله مي كند ولي قبل از اينكه آسيب به شهرناز برسد ، فريدون همچون باد با گرز گران خود بر سرش مي كوبد بطوريكه كلاه خود ضحاك خرد مي شود

فريدون خواست ضربه نهايي را وارد كند كه از سروش ندا برآمد ، نزن، كه زمان مرگش فرا نرسيده است . هم اكنون كه شكست خورده  دست و پايش را محكم به مانند سنگ ببند و او را به جايي ببر  كه دو كوه نزديك هم واقع است . و در آنجا او را به بند بكش .

فريدون چون آن ندا را شنيد بلافاصله ضحاك را با چرمي از شير چنان بست كه هيچ كسي قدرت گشودنش را نداشت.

فريدون بر تخت نشست  دستور داد كه جار بزنند و اعلان كنند .

 كسي نبايد كه سلاحي در داخل شهر با خود داشته باشد . سپاهيان و اهل صنعت هر كدام براي ما محترمند . آن ديو پليد در بند است و ديگر نگراني وجود ندارد . شاد و خرم باشيد و با اطمينان و آسايش خاطر به كار و حرفه خود بپردازيد.

 

ضحاك در بند

 

بعد از آن بزرگان شهر كساني كه شهرت و مقامي داشتند نزد فريدون رفتند و هديه اي پيشكش كردند و سر به فرمان او نهادند .

فريدون با هر كسي مناسب با شانش برخورد كرد و آنها را نصيحت كرد و گفت : آينده ي سرزمين شما روشن است . خداوند پاك مرا از كوه البرز برانگيخت تا اينكه جهان از شر ضحاك رهايي يابد  .

من اكنون فرمانرواي تمام جهانيان هستم و شايسته نيست كه در يكجا بطور دائم ساكن شوم . بايد به همه جا سركشي كنم وگرنه در اين جا مي ماندم و سالها در كنار شما بودم

 

صداي طبل حركت به گوش رسيد . مردم شهر غمگين بودند زيرا  فريدون مدت كوتاهي در كنارشان بود آنها چشم به دروازه كاخ دوختند ، تا ضحاك را بيرون آوردند و آنطور كه مستحق بود در بند كشيده شده بود .

لشكر پشت سر هم بي وقفه از شهر خارج مي شد و ضحاك را با دستاني بسته بر پشت چهار پايي با خفت از شهر بيرون بردند.

 

اينقدر راندند تا به كوه رسيدند . فريدون خواست ضحاك را از بين ببرد كه دوباره همان ندا و سروش  به گوشش رسيد كه با ملايمت به او گفت : بدون سپاهيان و به تنهايي ، ضحاك را تا كوه دماوند ببرد .

فريدون بسرعت ضحاك را به كوه دماوند برد و در آنجا به بندش كشيد. جايي تنگ انتخاب كرد و با ميخ هاي بزرگ و سنگين او را در ميان آن سنگها چهارميخ كرد

می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 11:11 منتشر شده است
نظرات()

پادشاهی فریدون پانصدسال بود

بازدید: 675

پادشاهی فریدون پانصدسال بود

پادشاهی فریدون پادشاهی فریدون به پانصد سال می رسد . در این زمان بدیها از بین رفت و همه به آیین ایزدی روآوردند . وقتی فرانک ازپیروزی فریدون و از بین رفتن ضحاک با خبر شد سروتن شست و به نزد داور جهان شکرگزاری کرد و یکهفته تمام به مردم مستمند مال میبخشید تا جایی که دیگر تهیدستی نیافت سپس بزرگان را در جشنی جمع کرد ودر گنجها گشود و همه را برای فریدون فرستاد. وقتی فریدون پنجاه ساله شد سه فرزند داشت که دوتای آنها از شهرناز و یکی از ارنواز بود.فریدون یکی از بزرگان را که جندل نام داشت پیش خواند و گفت سه دختر که شایسته فرزندان من باشند پیدا کن . سه خواهر زیبارو از نژاد شاهان که هرسه یک شکل و یک قیافه و قابل شناسایی از هم نباشند. جندل به تحقیق پرداخت و بسیار گشت تا به پادشاه یمن رسید. او سه دختر داشت با همان نشانیها که فریدون خواسته بود. پس به نزد او رفت و پس از ثنا و ستایش از دخترانش خواستگاری کرد. پادشاه یمن ناراحت شد و با خود گفت : من نباید فوری جواب دهم . این دختران از رازهای من آگاهند و از نیک و بد من باخبرند پس به مشورت با نزدیکانش پرداخت و گفت:اگر قبول کنم آنوقت دلم رضا نیست و نگرانم اگر نپذیرم ممکن است فریدون بر من خشم گیرد پس چه باید کرد؟ مشاوران گفتند نباید تو از هر بادی از جا بجنبی و ما غلام حلقه به گوش فریدون نیستیم و از او نمی ترسیم . اگر میخواهی قبول کن وگرنه ردش کن و چیزهایی بخواه که نتواند برآورد. شاه یمن به جندل گفت : اگر فریدون چنین میخواهد من حرفی ندارم ولی باید سه پسر او را ببینم و سپس دخترانم را به ایشان سپارم. جندل تخت ببوسید و به سوی فریدون بازگشت و ماجرا را گفت. فریدون پسران را فراخواند و موضوع را در میان گذاشت وگفت : باید به نزد او روید و خود را خوب نشان دهید پس پندهایم را بشنوید چون شاه یمن ژرف اندیش است و گنج و سپاهیان بسیار دارد شما نباید خود را زبون نشان دهید. او در روز اول بزمی میسازد و شما را مهمان می کند و دختران را که مثل یکدیگرند را می آورد . دختر کوچک جلوی همه است و بزرگتر آخر ایستاده و میانی هم وسط است . دختر کوچکتر را پیش پسر بزرگتر می نشاند و دختر بزرگتر را پیش پسر کوچکتر و وسطی هم پیش پسر میانی است بعد شاه یمن می پرسد که کدامیک از اینها بزرگتر و کدامیک کوچکترند ؟ شما بگویید :آن برترین کوچکتر است و شایسته نیست پیش پسر بزرگتر نشیند و وسطی هم در میان است . پسران سخنان فریدون را شنیدند و به نزد شاه یمن رفتند . پادشاه یمن به گرمی از آنان استقبال کرد و درست همانطور که فریدون گفته بود دختران را نزد آنها آورد و از آنها پرسید کدام بزرگتر و کدام کوچکترند ؟ پاسخ دادند. شاه یمن متعجب شد ولی چاره ای نداشت و پذیرفت. جشنی گرفتند و شراب نوشیدند و زیر درخت گل جایشان را پهن کرد .اما بعد به فکر حیله افتاد . جادویی کرد که سرما و باد گزنده ای بوجود آمد تا بدینسان آنها را بکشد. پسران فریدون از سرما از خواب پریدند ولی به خاطر فر ایزدی و عقل و مردانگی که داشتند جادو و سرما در آنها اثر نکرد .وقتی خورشید سر زد شاه نزدشان آمد و آنها را زنده یافت و فهمید که جادو و افسون به کار نمی آید پس در گنجها گشود و وبزرگان را دعوت کرد و دخترانش را به پسران فریدون سپرد و با خود گفت: از فریدون به من بدی نرسید . بدی از خودم بود که هر سه فرزندم دختر شدند و پسر ندارم . کسی که دختر ندارد خوش شانس است . پس نزد موبدان رفت و گفت ماه باید با شاه جفت شود. بار دخترانش را بست و آنها را با مال و خواسته زیاد فرستاد . وقتی فریدون از بازگشت آنها باخبر شد تصمیم گرفت پسرانش را بیازماید پس خود را بسان اژدهایی درآورد و جلووی آنها را گرفت. پسر بزرگ خود را هماورد اژدها ندید و گریخت. پسر دوم کمانی پراند و فرار کرد اما پسر کوچکتر خروشید و تیر از نیام کشید و نامش را گفت وسپس گفت از برابر ما دور شو تو چون پلنگی هستی که نزد شیران آمده باشد اگر نام فریدون را شنیده باشی با ما چنین نمیکنی چون ما فرزندان اوییم .فریدون ناپدید شد وسپس پدروار به پیشواز پسران آمد. پسران کرنش نمودند و بوسه بر خاک دادند و پدر آنها را به کاخ برد و جایگاه ویژه دادو گفت : آن اژدهای خشمگین من بودم که خواستم شما را بیازمایم و بعد پسران را چنین نام نهاد :تو که بزرگتر هستی نامت سلم باد که تو از کام نهنگ نجات یافتی و در زمان فرار درنگ نکردی و کسی که اندیشه نکند دیوانه است نه دلیر . پسر دوم که ابتدا دلیری کرد تور نامید و پسری که هم سریع و هم با فکر است و میانه رو و دلیر و هشیار است را ایرج نام نهاد . و بعد نام زن سلم را آرزو و زن تور را آزاده و زن ایرج را سهی خواند . بعد از آن طالع پسران را دید .طالع سلم مشتری با کمان بود و طالع تور خورشید سعد بود و طالع ایرج ماه بود . از طالع چنین فهمید که جنگی در پیش است و طالع ایرج را آشفته یافت و بسیار نگران شد . فریدون تصمیم گرفت کشور را بین پسران تقسیم کند پس روم و خاور را به سلم داد و توران و چین را به تور داد و ایران و دشت سواران و نیزه وران را به ایرج داد. و هر پسری به سمت کشور خود روان شد و ایرج هم نزد پدر ماند. روزگاری دراز گذشت و فریدون عاقل مردی سالخورده شده بود . سلم با خود فکر می کرد که بخشش پدر منصفانه نبوده است چون تخت شاهی را به پسر کوچکتر سپرده است پس دلش پراز کینه شد و به نزد برادرش تور پیام فرستاد و از این بی عدالتی سخن گفت و او را هم تحریک کرد . تور هم آشفته شد و با او همدلی کرد و گفت: او ما را در جوانی فریب داد وگرنه ما نمی پذیرفتیم .پس پیکی نزد فریدون فرستادند و از بی انصافیش سخن راندند و تهدید کردند که لشکریان را به جنگ او خواهند آورد . فریدون از سخنان فرزندانش رنجید . کسی کو برادر فروشد به خاک سزد گر نخوانندش از آب پاک فریدون موضوع را با ایرج در میان نهاد . ایرج گفت: من نزد برادران می روم از خشم برحذر می دارم و به راهشان می آورم. بدو گفت شاه ای خردمند پور برادر همی رزم جوید تو سور به هر حال قرار شد ایرج به نزد آنان رفته و با مدارا آنها را به راه آورد و فریدون هم نامه ای به آنان نوشت و نصیحتشان کرد و گفت برادرتان در مهر و محبت پیشقدم شده است و چند روزی مهمان شماست با او مهمان نواز باشید. وقتی ایرج به نزد برادران رسید از اندیشه شوم آنان با خبر نبود . سلم و تور وقتی روی پر محبت ایرج را دیدند چهره گشودند و از هیبت لشکریان او ترسیدند پس سلم به تور گفت اگر او را نکشیم بی شک پادشاهی به او خواهد رسید . روز بعد تور به ایرج گفت: تو از ما کوچکتری پس چرا باید تو شاه ایران باشی؟ ایرج پاسخ داد:من نه ایران و نه چین و نه خاور را می خواهم. اگر زمانه چند صباحی ما را بالا برده ولی نباید فراموش کرد که عاقبت همه ما خاک است پس تمام تاج و تخت از آن شما باد با من کینه جویی نکنید. تور از سخنان او سر در نیاورد و نمی خواست آشتی جوید پس کرسی زر به دست گرفت و بر سر ایرج کوبید. برادر زینهار خواست و گفت : ترس از خدا و شرم از پدر نداری؟ خون من دامنت را می گیرد. به خون برادر چه بندی کمر چه سوزی دل پیر گشته پدر جهان خواستی یافتی خون مریز مکن با جهاندار یزدان ستیز ولی تور گوش نداد و خنجر بیرون کشید و او را کشت و سر از تنش جدا نمود. وقتی زمان بازگشت ایرج رسید پدرش مهیای استقبال او شد و همه جا را آذین بسته بود .ناگاه دید سواری سیاه پوش با تابوت زرینی می آید. با آه و ناله نزد فریدون آمد و شرح ماجرا بگفت. فریدون از اسب به زمین افتاد و جامه چاک کرد و خاک بر سر ریخت و نور چشمانش زائل شد. سپاهیان داغدار به همراه شاه به سوی باغ ایرج سرنهادند .فریدون شروع به راز و نیاز با خدا کرد و گفت : خدایا فقط آنقدر امان یابم تا فرزند ایرج را ببینم که به کینخواهی او کمر بسته است . مدتی گذشت و شاه به شبستان ایرج رفت و به ماه رویانی که در آنجا بودند نگریست . دختری به نام ماه آفرید بود که ایرج او را خیلی دوست داشت و اتفاقا کنیزک از ایرج باردار بود. وقتی زمان وضع حمل رسید دختری بدنیا آمد. فریدون او را با شادی و ناز بپرورد تا زمانیکه هنگام شوهرکردنش شد پس پشنگ برادرزاده اش را به ازدواج دختر ایرج درآورد. بعد از نه ماه دختر ایرج پسری بدنیا آورد . فریدون شاد شد گویی ایرج زنده شده است. به درگاه خداوند لابه کرد که کاش می توانستم او را ببینم. خداوند درخواستش را پذیرفت و نور به چشمانش آمد. پسر را منوچهرنامید و به مرور هنرهای شاهان را به او یاد داد و او را صاحب تاج و تخت کیانی کرد.جشنی گرفت و بسیاری از بزرگان ازجمله قارن کاوگان و گرشاسپ و سام نریمان و قباد و کشواد را دعوت کرد . به سلم و تور خبر دادند که پادشاه جدیدی به تخت نشسته است . آن دو هراسان شدند و قاصدی نزد فریدون فرستادند و پوزش طلبیدند که گرچه گناه ما بزرگ است ولی تقصیر از ما نیست و جهل بر ما چیره شده بود . اگر منوچهر را نزد ما فرستی در خدمت اوییم و وقتی برومند شد تاج و تخت را به او می سپاریم. فریدون وقتی سخنان پیک را شنید گفت: کنون چون از ایرج بپرداختید بخون منوچهر بر ساختید شما او را نخواهید دید مگر به همراه سپاهیانش به سپهداری قارن و در پشت سپاه او شاپور و در یکدست شیدسب و در طرف دیگر شاه تلیمان و سرو یمن که همگی به خونخواهی ایرج می آیند به همراهی سام نریمان و گرشاسپ جم . فرستاده به سوی سلم و تور رفت و ماجرا را باز گفت . سلم و تور اندیشیدند و تصمیم گرفتند مهیای کارزار شوند .از چین و خاور سپاهیانی آماده کردند و به سوی ایران حرکت نمودند. به فریدون خبر رسید که لشکریان سلم و تور به جیحون رسیده اند پس به منوچهر گفت که به هامون سپاه روانه کند و او را به شکیبایی و هوش و خرد نصیحت کرد . دو سپاه در برابر هم قرار گرفتند. از لشکر خروش برخاست و اسپان به تاخت پرداختند و طبلهای جنگی زده شد . سپاهیان سراپا آهنین به کینخواهی ایرج رفتند. منوچهر چپ لشکر را به گرشاسپ داد و راست را به سام سپرد و خودش با سرو در قلب سپاه بود. طلایه دار سپاه قباد و پشتیبان لشکر گرد تلیمان نژاد بود. تور به قباد گفت به منوچهر بگو: ای شاه نونوار بی پدر ایرج دختر داشت و تو پسر دختر اویی و شاهی سزاوار تو نیست. قباد پیام را نزد منوچهر برد . منوچهر خندید و گفت : چنین سخنی جز از شخص ابلهی نباید باشد . اکنون که جنگ آغاز شود نژاد و گوهر من آشکار می شود و من کین پدر را از او می گیرم. سپیده دم جنگ آغاز شد و بیابان چون دریای خون شده بود. پهلوانی بود به نام شیروی دلیر و جویای نام و طوری می جنگید که لشکریان منوچهر به ستوه آمده بودند . وقتی قارن او را دید شمشیر کشید اما شیروی نیزه ای به سوی او پراند و او را زخمی کرد . سام وقتی این وضع رادید به جنگ او رفت اما او گرزی بر سر سام زد و او بی هوش شد. شیروی به جلوی سپاهیان آمد و به منوچهر گفت که گرشاسپ اگر به جنگ من آید جوشنش را از خون لاله گون می کنم. گرشاسپ به سوی او رفت و گرز گران بر سر او کوفت تو گفتی اصلا شیرویی از مادر زاده نشده باشد پس دلیران توران به گرشاسپ حمله بردند و او همه را تارومار کرد. تور و سلم که این وضع را دیدند آشفته شدند و تصمیم گرفتند شبیخون بزنند. شب وقتی خبر به منوچهر رسید که دشمن حمله کرده سپاه را یکسره به قارن سپرد و خود با سی هزار مرد جنگی به کمینگاه رفت. تور با صدهزار سپاهی آمد و به جنگ با قارن پرداخت درحالیکه گرم جنگ بودند منوچهر از کمینگاه درآمد و سپاهیان تور از دو طرف به محاصره درآمدند و تور دانست پایان کارش فرارسیده است. قصد فرار کرد اما منوچهر نیزه ای به پشت او زد و از زین او را به زمین کشید و سر از تنش جدانمود . سپس سر تور را همراه شرح فتحش برای فریدون فرستاد و قول سر سلم را هم داد. خبر مرگ تور به سلم رسید و او ناراحت و هراسان تصمیم گرفت به قلعه ای که در عقب قرار داشت برود . منوچهر فهمید و گفت اگر سلم عقب نشینی کند دژ الانان را آرامگاهش می سازم . قارن به منوچهر گفت : اگر سپاهی گران به من سپاری دژ را تسخیر می کنم ولی باید درفش شاه و انگشتر تور با من باشد تا حیله ای بسازم . منوچهر پذیرفت. پس قارن با شش هزار مرد جنگی شبانه روانه شد . وقتی به نزدیک دژ رسید سپاه را به شیروی سپرد و گفت : من ناشناس پیش دژبان میروم ومهر انگشتری را نشان می دهم و اگر بتوانم داخل شوم همه کارها درست می شود پس هر وقت من خروشیدم به سوی دژ حمله آورید. قارن به دژبان گفت : از نزد تور آمده ام او به من گفت که نزدت بیایم و در نیک و بد یارت باشم و همراهیت کنم .وقتی دژبان مهر انگشتر را دید در را گشود . شبانگاه قارن درفش را برافراخت و خروشید و سپاهیانش به دژ حمله کردند و چون خورشید برآمد از دژ و دژبان خبری نبود . قارن به نزد منوچهر بازگشت و شرح ماجرا را بازگفت .منوچهر با آفرین کرد و سپس گفت : تو که رفتی لشکریانی به سر کردگی کاکوی نبیره ضحاک به تاخت آمدند و چند تن از دلیران را کشتند . قارن گفت هم اکنون چاره ای خواهیم ساخت . اما منوچهر گفت: تو خسته ای این کار را به من سپار . نبرد شدید شده بود در این بین کاکوی غریو برآورد و منوچهر نیز تیر از نیام برکشید وبه جنگ پرداختند . کاکوی ضربه ای به کمربند شاه زد و زره را تا کمربند او را برید .منوچهر هم ضربه ای بر گردنش زد که جوشنش چاک چاک شد . بدینسان تا نیمروز جنگیدند .منوچهر چنگ در کمر بند کاکوی برد و با شمشیر سینه اش را چاک داد . وقتی او کشته شد سلم از ترس تا دریا عقب نشینی کرد اما در آنجا کشتی نیافت .سپاهیان منوچهر به آنها رسیدند و دوباره جنگ آغاز شد . منوچهر به سوی سلم رفت و تیغی به سینه و گردنش زد و تنش را به دو نیم کرد و بعد سرش را به نیزه کردند .لشکریان سلم پراکنده شدند و بزرگی را فرستادند تا واسطه شود . او گفت: ما گروهی چارپادار و کشاورزیم و کاری به کسی نداریم . ما را به زور به این رزمگاه آوردند و اکنون در خدمت تو هستیم . منوچهر گفت من به هدفم رسیدم و دیگر قصد جنگ ندارم پس شما هم تن از جنگ بشویید و به خانه و آبادی خود بروید. منوچهر پیکی به سوی فریدون فرستاد و سر سلم را به همراه شرح جنگ ب ه او تسلیم کرد . وقتی با لشکریان به نزد فریدون رسید فریدون به پیشوازش آمد و به کاخ رفتند . فریدون به دنبال سام فرستاد و به او گفت : سالیان زیادی از عمر من سپری شده و چیزی از آن نمانده است پس نبیره خود را به تو می سپارم تو یاور او باش پس دست منوچهر را گرفت و به دست سام داد. شیروی هم به دستور منوچهر با غنائم جنگی آمده بود . پس شاه مالها را به لشکریان بخشید وبعد با دست خود تاج برسر منوچهر نهاد و پند و اندرزهای بسیاری به او داد . بعد از آن فریدون کم کم رو به پژمردگی گذارد و هر زمان سر سه فرزندش را در برابرش می گذاشت و می گریست تا اینکه عمرش سرآمد. منوچهر طبق آئین شاهان دخمه ای ساخت پر از زر سرخ و لاژورد و فریدون را در آن قرار دادند و تا یکهفته همه مردم سوگوار بودند. خنک آنک ازو نیکویی یادگار بماند اگر بنده گر شهریار پادشاهی منوچهر پادشاهی منوچهر صد و بیست سال بود . بعد از گذشت یک هفته از ماتم و سوگ در روز هشتم منوچهر در حالیکه تاج شاهی بر سر داشت بر تخت شاهی نشست و تمام جادو و افسونها را یکسره در هم شکست و جهان سراسر عدل و داد شد . پهلوانان به او درود فرستادند و جهان پهلوان سام برخاست و گفت : پادشاها از تو همه عدل و از ما پسندیدن است پس دلت شادمان باد که جداندرجد شاه ایران تویی . چون تو با شمشیرت زمین را از آلودگان شستی حالا دیگر نوبت ماست که کمر به خدمت بندیم . نیاکان من همه پهلوانان بودند از گرشاسپ تا نیرم همه جنگجو و سپهدار بودند . حالا ما گوش به فرمان شاه و آماده جنگ با بدخواهان هستیم.

می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 11:10 منتشر شده است
نظرات()

ليست صفحات

تعداد صفحات : 2
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

ورود کاربران

نام کاربری
رمز عبور

» رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری

تبلیغات

متن

پشتيباني آنلاين

پشتيباني آنلاين

آمار

آمار مطالب آمار مطالب
کل مطالب کل مطالب : 18
کل نظرات کل نظرات : 0
آمار کاربران آمار کاربران
افراد آنلاین افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا تعداد اعضا : 0

آمار بازدیدآمار بازدید
بازدید امروز بازدید امروز : 1
بازدید دیروز بازدید دیروز : 0
ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 0
ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 0
آي پي امروز آي پي امروز : 0
آي پي ديروز آي پي ديروز : 0
بازدید هفته بازدید هفته : 4
بازدید ماه بازدید ماه : 13
بازدید سال بازدید سال : 82
بازدید کلی بازدید کلی : 36293

اطلاعات شما اطلاعات شما
آی پی آی پی : 18.226.166.214
مرورگر مرورگر :
سیستم عامل سیستم عامل :
تاریخ امروز امروز :

درباره ما

شاهنامه فردوسی
به وبلاگ من خوش آمدید سلام دوستان محترم برای تبادل لینک هوشمند برای تبادل لینک ابتدا من را در سایت خود لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در تبادل لینک هوشمند که در وبلاگم قرار دادم نوشته . در صورت وجود لینک من در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد. ابتدا لینک ما را با مشخصات زیر در وب سایت خود ثبت کنید: عنوان: شاهنامه فردوسی آدرس:http://shahname1.lxb.ir

تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را در سایت خود لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.

 

ابتدا لینک ما را با مشخصات زیر در وب سایت خود ثبت کنید:

عنوان: شاهنامه فردوسی

 آدرس:http://shahname1.lxb.ir

برای راحتی بیشتر از لینک آماده زیر استفاده کنید و آن را در قالب وبلاگ یا سایتتان قرار دهید:


<a href="http://shahname1.lxb.ir" title="شاهنامه فردوسی" target="_blank">شاهنامه فردوسی</a>

 






خبرنامه

براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



فروشگاه اینترنتی خرید فانی بافت فروشگاه ساعت مچی هاست ویندوز Plesk هاست لینوکس